* پرتو نادري كيست؟
من صداي خندۀ ظلمت را
از حنجرۀ زخمي كوچه هاي كور ميشنوم
بدبختي را ميشناسم
و تنهايي را تنفس ميكنم
بدبختي در رگهاي من جاريست
بدبختي همزاد جاودانۀ من است
بدبختي كفشهاي مرا ميپوشد
و با پاهاي من راه ميرود
بدبختي با من شطرنج ميزند
و هيچ گاهي نشده است كه برايش گفته باشم
كشت
بدبختي در خانۀ من است
بدبختي با يگانه كودك من بازي ميكند
و نان او را ميدزدد
بدبختي چشمهاي كورش را به من هديه كرده است
و من جهان را با چشمهاي كور او ميبينم
بدبختي شعر هايش را از حنجرۀ من ميخواند
و در پايان شعر هايش مينويسد:
پرتو نادري
* چگونه شعر تو را و تو شعر را يافتيد؟
از كودكي با هم آشنا شديم. او در من بود و من به دنبال او سرگردان. كنار جويباري كه از باغ پدرم ميگذشت و بهتر است بگويم از باغ كاكايم، چون بعد ها دست پدرم از آن كوتاه شد، هرازگاهي با هم ديداري ميكرديم. من آن جا ميرفتم. راستش يك نيرويي دروني مرا به آن جا ميكشيد، كنار جويبار روي سبزه ها مينشستم. جويبار نه چندان بزرگي بود. به موجهاي كوچك آب نگاه ميكردم و به زمزمۀ رازناك آن گوش ميدادم. فكر ميكردم كه جويبار هم غمي دارد و غم خود را در خلوت سبزباغ زمزمه ميكند. دست در ميان موجهاي آب فرو ميبردم. سنگريزه هاي كوچك سياه، زرد و سپيدي را يك يك از جويبار بر ميگرفتم و بعد دانه دانه آنها را بر آب مي افگندم. از فرو افتادن سنگريزه ها بر سطح آب صدايي پديد مي آمد و حبابي. حباب ها ميتر كيدند و سنگريزه ها در بستر جويبار آرامش خود را باز ميافتند. بغضي آرام آرام در دل من باز ميشد و بعد بي آن كه بدانم براي چي؟ لحظه هاي دراز ميگريستم، آن قدر ميگريستم كه احساس ميكردم گشايشي در روان من پديد آمده است. بعد مانند زايري كه عبادتش در عبادتگاه تمام شده باشد، بر ميخاستم و آرام آرام از كنار جويبار دور ميشدم. هنوز فكر ميكنم شعر نوع گريستن است، شعر نوع گريستن است در خلوت روح آدمي.
شعر روح آدمي را تسكين ميدهد، همان گونه كه گريستن. من آن روز گار، شعر هايم را با واژه ها نمينوشتم، شعر هايم را با قطره هاي اشك مينوشتم بر روي گونه هايم. هنوز چنان شعر هاي به سراغ من مي آيند و اما به گفتهء سلمان هراتي، در قرني كه قلبش را در زباله دان تاريخ قي كرده است، چسان ميتوان يك چنان شعر هايي سرود. علاقۀ من به دريا شگفتي انگيزبود. دريا از كنار دهكدۀ كوچك من ميگذشت. شبانه صداي دريا تمام آسمان دهكده را پر ميكرد. شبانه صداي دريا هزاران گونه خيال كودكانه را در من بيدار ميكرد. دلم ميخواست در ميان آن صدا ها باشم. دلم ميخواست بال در بال آن صدا ها پرواز كنم. روزانه صداي دريا شكوه شبانه اش را از دست ميداد. من نميدانم چرا صداي دريا شبانه ها در گوش من طنين ديگري داشت. من ميرفتم كنار دريا، دريايي بود به شفافيت عشق و پاكيزه گي ايمان. به دريا نگاه ميكردم، دلم تنگ ميشد. به دريا حسادتم مي آمد. درياميرفت و چي مستانه ميرفت و من زنداني دهكدۀ خود بودم.
آسمان دهكدۀ من شفاف و روشن بود. ستاره گان آن درخشش ديگري داشتند. شب كه از نيمه ها ميگذشت گويي ستاره گان به تماشاي دهكده پايين مي آمدند. فكر ميكردم كه اگر فراز كوه « تكسار*» ميبودم، ميتوانستم از دامن كبود آسمان دانه دانه ستاره بچينم. به ستاره ها كه نگاه ميكردم، دلم تنگ ميشد. به كودك همنام خويش مي انديشيدم كه در سرزمين ستاره ها خانه داشت. دلم ميخواست، پدرم خانه يي در سرزمين ستاره ها ميداشت و جدا از كاكايم زنده گي ميكرد. من به اين بيت قهار عاصي پيوند روحي عجيبي دارم:
وقـــتي كه ميـــزدند ســپيدار باغ را
ما يك به يك صداي تبر را گريستيم
فرو افتادن سپيدار چقدر اندوهگينم ميكرد. تابستانها پدرم ميرفت به « باغ رشقه » و چند تن ديگر را با خود ميبرد و بعد سپيدار پشت سپيدار بود كه با اندامهايتبر خورده بر خاك مي افتادند. نميدانم اين سپيداري كه من ميگويم تو ميشناسي يا نه؟ آنها به خاك مي افتادند، شاخه هاي نازك شان روي خاك گسترده ميشدند و به اهتزاز در مي آمدند. من فكر ميكردم كه جان ميدادند. من فكر ميكردم، دختر بالا بلندي بر خاك افتاده و گيسوانش را با دپريشان ميكند. پوست از تن سپيدار ها ميكندند و اندام شان برهنه ميشد و عطرتن برهنۀ سپيدار ها فضاي باغ را پر ميكرد. بعد زيبايي تن برهنه و عطر آگين سپيدار را در يكي از شعر هاي نادر نادر پور دريافتم، يادم نمي آيد تا برايت بنويسم. بامدادان كه از خواب بر ميخاستم، نخستين حمله ام به سوي بته هاي گل در چهار گوشهء باغ بود، لحظهء ديگر، فراز ديوار شكستهء باغ كاكالطيف نايب بودم تا گلهاي سرخ باغ او را هم تاراج كنم. دستم كه به سوي گلها دراز ميشدف آبشاري از شبنم از لاي برگهاي پرطراوت سرخ و سبز فرو ميريخت و سينه ام از هواي شفاف با مدادي باغ لبريز ميشد. اين ها همه شعر هاي نخستين من بودند. زمان ميگذشت. من بزرگتر ميشدم و ديگر دست در آشيان گنجشكان نميكردم. حالا شعر هاي استاد خليلي بود كه روح مرا تسخير ميكرد. شايد صنف هشت بودم كه روزي در مضمون قرائت فارسي به اين شعر استاد رسيديم:
شـــــــــــب انــــــدر دامــــــن كـــــــوه
درخــــــــــتان سبــــــــز و انــــــــــبوه
ستاره روشن و مهتاب در پرتو فشاني
شـــــــب عشـــــــق و جـــــــــــــــواني...
و چند درس بعدتر، باز هم شعر ديگري از استاد:
شـبهاي روشـــن تنـها نشيــنيم
در پهلوي هـم، در نور مهتاب
تا باد خـــــيزد لـرزنده از كوه
تا نـور ا فـــتد تابـــــنده بر آب
شايد در همين صنف يا صنف بالا تر بود كه در يكي از روز هاي پاييز، باز هم با شعر ديگري از استاد زير نام آخرين سوار آشنا شدم. اين هم نخستين پارۀ اين شعر،
ابر آشـــفتۀ، ارغـــــنده سـياه
گشت از قـــلۀ شمـــشاد بلــند
شام هم پردهء تاريك مخوف
به سراپاي ســپين غرا فگند...
اين شعرها در آن سالها، چنان فواره يي از روشنايي هاي رنگين در ذهن و روان من بيدار بودند. هنوز هم هر جا كه با شعر آخرين سوار بر ميخورم، آن را بلند بلند ميخوانم تا لذت بيشتري ببرم. اين شعرها بر زبان من جاري بودند و حالا من بودم و باغهاي فراخ و يك وجب ريخته برگهاي سرخ و زرد خزاني. روي برگها قدم ميزدم، برگها در زير گامهايم صداي دلنشيني داشتند. آه، چقدر پشت آن صداها دلتنگ شده ام. چقدر دلم ميخواهد كه كودك باشم و پدرم سكه يي روي دستم بگذارد تا كاغذ و پنسل بخرم. روي برگها قدم ميزدم و ميخواندم:
شب انــــــدر دامن
درختان سبز انبوه...
گاه فراز درختي، گاه فراز ديواري، گاه فراز بامي، گاه در ساحل دريا و گاه كنار جويباري ميخواندم و با تغني ميخواندم:
شــبهاي روشــن تنـها نشينيم
در پهلوي هم در نور مهتاب ...
و اما شعر « لالۀ آزاد » از استاد محمد ابراهيم صفا:
من لالۀ آزادم، خود رويم و خود بويم
در دشت مكان دارم، همفـطرت آهويم
و شعر « من آب روان هستم، من راحت جان هستم » از آصف مايل كه در صنفهاي پايين تر خوانده بودم، به هيچ روي در من تاثير كمتري از شعرهاي استاد خليلي نداشته اند. بعد به كابل آمدم تا دورۀ ليسه را تمام كنم. كابل براي من روياي شيريني بود و شايد هم براي هر دهاتي بچۀ ديگر. كابل آن روزگار رنگ و هواي ديگري داشت. مدينۀ فاضله يي بود كه افسانه ها در باره اش شنيده بودم. پدرم از دهكدۀ جرشاه بابا تا شهرك مشهد، مركز ولسوالي با من آمد. كمتر سخن ميگفت و اگر چيزي هم ميگفت در جمله هاي كوتاه بود. بيشتر اندرزم ميكرد.
آن روز در صدايش اندوهي صميمانه يي را احساس كردم. راستش اين نخستين باري بود كه دلم براي پدرم سوخت. اين نخستين باري كه احساس كردم پدرم مرا دوست دارد. كابل كه رسيدم، برايش نامۀ منظوم نوشتم. شايد اين نخستين تجربۀ شعري من بود كه روي كاغذ نوشته ميشد. از آن نامه چيزي به حافظه ندارم. دانشگاه كه رفتم، در دانشكدۀ ساينس (علوم طبيعي) زيست شناسي و شيمي خواندم. زمستانها كه به خانه بر ميگشتم، كتاب ميخواندم. هر چه كه به دستم ميرسيد، ميخواندم. بخشي پولهايي را كه پدرم جهت آموزش در كابل برايم ميداد، كتاب ميخريدم. به خانه كه برمي گشتم، دوستان و معلمان مكتب به جان من ميرسيدند، كتاب و مجله ميخواستند، ميبردند و اكثراً بي انصافها بر نميگشتاندند. زمستان سال 1353 خورشيدي بود كه ديوان خواجۀ رُندان حافظ شيراز را ميخواندم و به تكرار ميخواندم يك روز ديدم كه گويا شعرهايم جاري شده است. حالا ديگر صنف چهارم دانشكدۀ ساينس بودم كه سرودم:
به تـــن رخت گـــلابي كرده...
چه خـوش كار حسابي كرده...
نهان در سينه دارد آتش عشق
كـــه ايــــن دم آفـــتابي كرده ...
روزبيست و چهارم جوزاي 1354 خورشيدي براي من يك روز فراموش ناشدنيست. من در اين روز، جايزه دوم مطبوعاتي را به مناسبت روز مادر گرفتم. شاعر بزرگوار محمود فاراني را در همان روز ديدم. او جايزۀ اول را گرفته بود. آن روز زينب داود، جايزه ها را براي ما توزيع كرد. بسيار ميخواستم تا بروم و خودم را به محمد فاراني معرفي كنم و با او همصحبت شوم. راستش جرأت چنان كاري را نتوانستم. با دريغ كه تا امروز اقبال آن را نيافتم تا پاي صحبت آن بزرگوار بنشينم. سيمرغ هميشه در افق ديده نمي شود. بعد شعر من و عكس من بود كه در چند نشريه در شهر كابل چاب شد. صنفيها فهميدند كه من شاعرم. آنها كتابچۀ شعرهاي مرا ميخواستند كه بخوانند. عاشق پيشه ها از من تقاضا ميكردند، تا به معشوقه هاي شان كه اكثراً از سينۀ سوزان عاشق بيخبر بودند، شعر بنويسم. آري دوست عزيز، چنين بود ماجراي من و شعر. آن گونه كه ميبيني، از كنار آن جويبار در آن دهكدۀ دور تا چشمهاي... فاصلۀ دوري را طي كردم تا شاعر شدم.
* كمي در بارۀ شعر امروز افغانستان بگو!
تاجايي كه خوانده ام و يا پاي صحبت بزرگان عرصۀ ادبيات شنيده ام، در دهۀ بيست و پس از آن، نخستين گرايشها نوجويي در شعر شاعراني چون استاد خليل الله خليلي، يوسف آيينه، ضيا قاريزاده، بشير هروي، فتح محمد منتظر، ابراهيم صفا، عبدالحكيم ضيايي، شفيع رهگذر، رضا مايل هروي و حبيب الله بهجت، استاد محمد رحيم الهام و محمود فاراني ديده شده است. ميتوان گفت كه اينها نخستين دسته از شاعران نيمايي در افغانستان هستند، اما شماري از اين شاعران در سالهاي بعد. سرايش به شيوه نيمايي را با جديت دنبال نكردند. استاد خليلي حلۀ شعرش را بيشتر در كار گاه قصيده و مثنوي تنيد. قاريزاده و ضيايي به غزل سرايي توجه كردند و حبيب الله بهجت بعداً در مطبوعات حضور چنداني نداشت. گرايش به شعر نيمايي و يا بهتر است گفته شود، نوجويي در شعر اين دوره، ميتواند دلايل گوناگوني داشته باشد. در اين سالها بزرگاني چون عبدالرحمان پژواك، محمد اكبر شايگان، روان فرهادي، عبدالحق واله و استاد محمد رحيم الهام به ترجمۀ شعر غرب ميپرداختند. غير از اين ترجمۀ شعر غرب از طريق نشرات ايران به افغانستان ميرسيد. چنين ترجمه هايي ميتوانست چشم انداز تازه يي را در برابر شاعران آن روزگار افغانستان بگشايد. دو ديگر اين كه شعر علامه اقبال در افغانستان هوا خواهان زيادي داشت، حتا ميتوان از نوع اقبال گرايي در اين دوره ياد كرد. در ديوان اقبال با يك چنين سروده هايي بر ميخوريم:
هســـتي ما نظـام ما، مســـتي ما خـــرام ما
گـــردش صبح و شـام ما، زنده گي مدام ما
دور فلك به كام ما، ميــــنگريم و مـــيرويم
و يا در اين نمونه:
آهــــوي تاتار مــن، نـافـــۀ ســـيار من
اندك و بسيار مــن، در هم و دينار من
تيزترك گام زن، مــنزل ما دور نيست
و نمونه هاي ديگر. ميشود گفت كه چنين سروده هاي اقبال، بر جريان نوجويي شعر اين دوره در افغانستان بي تأثير نبوده است. سه ديگر اين كه، دسته يي از سخنوران و شاعراني كه با زبان تركي و عربي آشنايي داشتند، مسلماً دگرگوني هايي ادبي در كشور تركيه و كشور هاي عرب زبان را با علاقه مندي دنبال ميكردند و از همه مهمتر انتشار شمار شعرهاي علي اسفندياري نيما يوشيچ در مجلۀ موسيقي ست. مجلۀ موسيقي نه تنها در ايران، بلكه در ميان روشنفكران و شاعران حوزۀ زبان فارسي دري و منطقه از اعتبار ويژه يي برخور دار بود. اين مجله به افغانستان ميرسيد و دست به دست ميگشت. مسلماً چنين شعرهايي بر آنعده از شاعران افغان كه در جستجوي نوجويي در شعر بودند و ديگر نميخواستند به تقليد از كلاسيكها به نظيره گويي بپردازند، تأثيرات جديي داشته است.
بدون ترديد، پيدايي گرايش نوجويي در شعر اين دوره با تحولاتي كه جنبش مشروطيت در زمينه هاي اجتماعي فرهنگي در كشور پديد آورده بود، در پيوند است. انتشار شعرهاي سياسي - اجتماعي در سراج الاخبار و نشريه هاي دروۀ امانيه نشان ميدهد كه جنبش مشروطيت اگر نه از نظر فرم، بل از نظر محتوا، شعر فارسي دري افغانستان را با تحولاتي رو به رو كرده بود. شاعران جنبش مشروطيت بيشتر تلاش داشتند تا شعر وسيله يي باشد در جهت رشد و شعور اجتماعي مردم. شعر اين دوره سر شار از مضامين وطندوستي، آزاديخواهي، عدالت پسندي و مبارزه بر ضد استعمار است، شعريست روشنگرانه و خواننده را در جهت پايه گذاري يك جامعۀ مدني پيشرفته و آزاد به مبارزه دعوت ميكند. شاعران جنبش مشروطيت ديگر نميخواهند تا با استفاده از مضامين و موضوعات تكراري، كهنه و رنگ باخته، انديشه هاي خود را بيان كنند، آنها به مضامين نو توجه ميكردند، مضامين شمع و پروانه، سرو، قمري، زلف و كمند و چيها و چيها براي آنها چندان قابل توجه نبوده است، شايد در ارتباط به چنين مسايليست كه محمود طرزي سروده بود:
وقت شعـر و شاعــري بگذشت و رف
وقت سحر و ساحري بگذشت و برفت
شعر اين دوره گاهي شعر پرخاش روشنفكرانه است، وقتي عبدالهادي داوي خطاب به امير حبيب الله، اين شعر را ميسرايد، در حقيقت نوع مقام شهادت را پذيرفته است:
در وطـن گر معرفت بسـيار ميشد بد نبود
چــــارۀ اين ملـت بــــيمار ميــــشد بد نبود
اين شب غفلت كه تارو ما ر ميشد بد نبود
چشم پر خوابـت اگــر بيـدار ميشد بد نبود
كله مسـتت اگـــــر هشـــيار ميـشد بد نبود ...
زير تأثير چنين عواملي و شايد هم عوامل ديگري بود كه نوع نوجويي در شعر دهۀ بيست و سي افغانستان پديده آمد. از دهۀ سي به بعد، گرايش به شعر نيمايي و يا سرايش دراوزان نيمايي در شعر معاصر افغانستان مشخص تر ميشود. شاعران تازه دمي وارد عرصه ميشوند كه ميتوان آنها را موج دوم شاعران نيمايي در كشور گفت. به پنداشت من اين دوره تا نيمۀ دهه پنجاه ادامه پيدا ميكند، درين دوره شعر نيمايي در افغانستان گسترش بيشتري مييابد. چنان كه استاد محمد رحيم الهام، محمود فاراني، سليمان لايق، بارق شفيعي، عبدالحي خاكي ( آرين پور )، دكتور سهيل، عبدالحسين توفيق، اسد الله حبيب، قيوم قويم، واصف باختري، لطيف ناظمي، عبدالرازق رويين، علي حيدر لهيب، رفعت حسيني، بيرنگ كوهدامني، اقبال رهبر توخي، ظهور الله ظهوري، ناصراميري، سعادت ملوك تابش، عارف پژمان و چندتن ديگراز نماينده گان مشخص اين دوره استند. از خانمها درين دوره، من شعر هاي نيمايي و چهار پاره هايي از هما طرزي، شريفه دانش زرينگر و شاكره عظيمي خوانده ام.
حالا من نميخواهم، شايد هم همين لحظه نميتوانم در ارتباط به چندي و چوني شعر اين شاعران چيزي بگويم، اين امر ميتواند موضوع بحث جدا گانه يي باشد. به هر صورت همين ها بودند كه نه تنها با سرايش شعرهاي شان، شعر نيمايي در افغانستان را گسترش دادند، بلكه هرازگاهي با نوشته مقاله هايي، از شيوۀ كار جديد خويش در برابر حملات سنتگرايان كه گاهي متعصبانه هم بوده است، دفاع كرده اند. تاجايي كه من فكر ميكنم، واصف باختري، لطيف ناظمي، رويين، علي حيدر لهيب، سليمان لايق و محمود فاراني توانستند شعر نيمايي را دقيقتر و كاملتر از ديگران، مطابق به پيشنهاد هاي نيما بسرايند. از اين نقطه نظر خدمت اينها به شعر معاصر افغانستان بسيار چشمگير و قابل ستايش است. محمد فاراني بيشتر چهار پاره سرود، بايد گفت كه او در چهار پاره سرايي در افغانستان شاعري كم نظير يست.
گرچه من ظرف دو دهه گذشته از او شعر تازه يي نخوانده ام، ولي فاراني با همان سه كتاب « روياي شاعر »، « آخرين ستاره » و « سفر در توفان » در شعر معاصر افغانستان جايگاه بسيار بلند و ستايش انگيزي دارد. او همچنان در جايگاه خود چنان تنديسي ايستاده است. استاد خليل الله خليلي هر چند پس از نخستين گرايشها به اوزان نيمايي بعداً رغبت چنداني به آن نشان نداد، ولي او تا اواخر دهۀ پنجاه، چهار پاره سرايي را ادامه داد، استادانه و زيبا سرود كه ميتوان در ميان آنها به درخشان ترين نمونه هاي شعر فارسي دري درين فرم دست يافت.
من فكر ميكنم كه اين دو شاعر، و بعداً لطيف ناظمي و رويين چهار پاره سرايي را در افغانستان به پخته گي رساندند. درين مرحله گرايش به شعر نيمايي اكثراً در وجود شاعران وابسته به انديشه هاي چپ و ليبرال ديده ميشود. شماري ازين شاعران را ميتوان از تبار شاعران سياسي فلسفي به شمار آورد. در حالي كه شاعران وابسته به انديشه هاي راست بيشتر به سرايش غزل، مثنوي و ديگر فرمهاي كلاسيك ادامه دادند و از نظر انديشه و نگرش شاعرانه در حوزۀ تفكر ابوالمعاني ميرزا عبدالقادر بيدل، علامه اقبلال و شمار شاعران عرفاني باقي ماندند.
در دهۀ دموكراسي -1342 1352 خورشيدي، شماري احزاب و سازمانهاي دست راستي در افغانستان به وجود آمدند. امروزه كمتر شاعر و نويسنده را در افغانستان ميتوان يافت كه به گونه يي با چنين سازمانهايي در پيوند نبوده اند، شماري رسماً عضويت چنين سازمانهايي را داشتند و شماري هم به ميزان مختلف به چنان سازمانهاي علاقمند بودند. شايد بهتر باشد تا پيدايي نخستين جرقه هاي بيان ايديولوژيك در ادبيات افغانستان را در دورۀ صدارت شاه محمد خان (1325 – 1332) خورشيدي جستجو كنيم، ولي جرقه هاي بيان ايديو لوژيك در ادبيات افغانستان خاصتاً در شعر، در دهه دموكراسي، ديگر به شعله هاي سر كشي بدل شده بود. در چنين وضعي كودتاي ثور يا ارديبهشت ماه 1357 خورشيدي در ميان شاعران افغانستان كاملاً مرزهاي مشخصي را به وجود آورد.
به گمان من درين دوره سه دسته شاعران در داخل كشور قلم ميزدند. نخست شاعران وابسته به حزب حاكم و هوا خواهان حاكميت دولت دست نشانده. دو ديگر، شاعران وابسته و يا متمايل به ايديولوژي چپ كه با حاكميت مخالفت ميكردند. سه ديگر، شاعران وابسته به انديشه هاي راست و متمايل به تنظيمهاي جهادي. غير ازين ها، گروهي ديگري نيز بودند كه به گفتۀ معروف شولۀ خود را ميخوردند و پردۀ خود را ميكردند و پشت دروازه هاي تغزل، خود را با گيسوان بلند معشوق حلق آويز ميكردند. در يك چنين فضايي، شعر نيمايي، در افغانستان و خاصتاً در دهۀ شصت، گسترش بيشتري پيدا كرده و چهره هاي تازه دمي وارد عرصه شدند كه در حقيقت موج سوم شاعران نيمايي در افغانستان اند، مانند شبگير پولاديان، صبور الله سياه سنگ، سلطانعلي سحاب، لطيف پدرام، قهار عاصي، افسر رهبين، عبدالله نايبي، محب بارش، سميع حامد، علي شاه روستايار، پژوهان گرداني، مسعود اطرافي، ميرويس موج، لاجوردين شهري، شجاع خراساني، عزيز آسوده، غني برزين مهر، يونس طغيان، سالح محمد خليق، حضرت وهريز، غلام حيدر يگانه، قربانعلي همزي، اسد الله ولوالجي، عباس خروشان و كسان ديگري كه در هيمن لحظه حافظه ام ياري نميكند. از بانوان سخنور ليلا كاويان، كريمه ويدا، شفيقه يارقين « ديباج »، ليلا صراحت، حميرانگهت، ثريا واحدي، خالده فروغ، فرحناز حافظي نجلا آگاه، ساجده ميلاد، نفيسه خوش نصيب و ديگران شعر نيمايي سرودند، البته بررسي شعر اين شاعران از نظر محتوا، تعهد اجتماعي، زيبايي شناختي و ديدگاه هاي شاعرانه مسألۀ ديگريست، ولي عجالتاً چيزي را كه ميتوان گفت اين است كه در شعر بعضي ازين شاعران، بهترين نمونه هاي شعر نيمايي در افغانستان را ميتوان يافت.
اين نكته را نبايد ناگفته گذاشت كه شماري از اين شاعران، سرايش شعر را پيش از 1375 آغاز كرده بودند، اما شهرت و پخته گي شعر آنها مربوط به سالهاي حاكميت حزب دموكراتيك خلق افغانستان است. شمار ديگر، اساساً پس از 1357 به سرايش شعر آغاز كرده اند، در حقيقت آفرينش شعري آنها با آغاز جنگها همزمان بوده است، كه چنان رشته يي نور از ميان سياهي ها ميگذرد. تا يادم نرفته است، بايد بگويم كه از شاعران نيمايي موج دوم، شماري در اين دوره نيز حضور گسترده و سازنده يي داشتند كه ميتوان از واصف باختري، لطيف ناظمي، رويين و رفعت حسيني نام گرفت. با آن كه سليمان لايق، اسد الله حبيب و بارق شفيعي نيز حضور خود را در شعر دهۀ شصت افغانستان نگهداشتند و حتي بيشتر هم سرودند، ولي در اين دورۀ سياستزده گي و شعار هاي سياسي چنان بر شعر اين شاعران سايه افگند كه تدريجاً فاصله بزرگي در ميان شعر آنها و خواننده گان جدي شعر به وجود آمد. از اين ميان به گمانم سليمان لايق حيف شد، براي آن كه او به مقايسۀ حبيب و شفيعي ذاتاً از قوت و قريحۀ به مراتب برتر و قابل توجهي ادبي بر خوردار است.
در حالي كه شعر نيمايي در افغانستان تدريجاً به مرز هاي تازه تري گام مينهاد، در مقابل شعر سنتي افغانستان با گامهاي آرام در جادۀ كوبيده شده پيشين راه مي زد. استاد خليلي تا پايان زنده گي در كنار غزل و مثنوي به قصيده سرايي ادامه داد، يونس سرخابي علاوه بر غزل به قصيده سرايي نيز پرداخت، محمد عثمان صدقي، ضيا قاري زاده، استاد نويد، حاجي غلام سرور دهقان، صوفي عشقري، شايق جمال، حيدري وجودي، عديم شغناني، رازق فاني، ناصر طهوري، ميربهادر واصفي و اكبر سناغزنه يي بيشتر و بيشتر با غزل سرايي سرو كار داشتند. من فكر ميكنم غزلهاي فاني بيشتر حسي اند و با زنده گي نزديك. غزلهاي او زبان و فضاي تازه يي دارند.
گزينۀ « پيامبر باران » از اين نقطه نظر گزينۀ قابل توجهي است. هر چند درين گزينه، چند پارچه شعر در وزن نيمايي نيز آمده است، ولي توفيق فاني در همان غزلهاي آهنگين، تصويري و پر محتواي اوست. از اين نقطه نظر غزلهاي عفيف باختري و غزلهاي سالهاي پسين احمد ضياء رفعت نيز به مرزهاي جديد صميميت شاعرانه و زيبايي رسيده است. من از اين دو شاعر تا هم اكنون شعري در وزن نيمايي نخوانده ام. به پنداشت من در شعر معاصر افغانستان باز هم بهترين نمونه هاي شعر سنتي را ميتوان در آفرينشهاي شاعرانه نيمايي پيدا كرد. مثلاً در قصايد شبگير پولاديان، سميع حامد، در غزلهاي واصف باختري، قهار عاصي، سميع حامد، ليلا صراحت، حميرا نگهت، شهباز ايرج، محب بارش، خالده فروغ، جاويد فرهاد و مثنويهاي سليمان لايق و افسررهبين ميتوان به نمونه هاي درخشتاني دست يافت.
در ارتباط به شعر امروز افغانستان در حوزۀ ادبي ايران نميتوانم به گونۀ مشخص چيزي بگويم شايد هر چه بگويم، همان قصۀ پيل و خانۀ تاريك باشد. به هر حال هرازگاهي از آن جا خبرهاي خوشي به گوش ميرسد. شاعراني چند در ميان مردان و بانوان كه بيشتر كارشان بر زمينه شعر كلاسيك است، و شايد بهتر باشد كار آنان را نوعي نيو كلاسيزم بگوييم، به موفقيتهاي قابل توجهي دست يافته اند. فكر ميكنم در ارتباط به شعر نيمايي و شعر بي وزن در آن جا، ميدان هنوز از موجوديت چهره هاي درخشان خالي به نظر مي آيد.
* در بارۀ اين كلمات احساسات و درونياتت را بنويس!
طبيعت! هر وقت كه به ماوراي طبعيت رسيدم، آن گاه برايت خواهم گفت، طبعيت چيست؟
تو پنداري جهاني غير از اين نيست
زميـن و آسماني غــير از اين نيست
همان كـرمي كه در گندم نهان است
زميـــن و آســــمان او هـــمان است
امريكا- سرزميني كه به سال 1981 ميلادي ويروس HIV ایدس در آن جا كشف شد.
فردا!
غم امروز ما را ناتوان كرد
به سـر انديشۀ فـردا نگــنجد
پغمان- جايگاهيست بلند كه زمستان از آن جا كابل را فتح ميكند. روزگاري محمد ظاهر شاه، آن جا ميرفت. من آنجا ميرفتم، ديگران آن جا ميرفتند. ما به تاق ظفر نگاه ميكرديم و به خاطرۀ استقلال مينديشيديم. محمد ظاهر شاه به خاطرۀ استقلال مينديشيد و به تاق ظفر نگاه نمي كرد. اگر امروز بخواهي آن جابروي و به چيزي بينديشي، سايه ات را به تير ميزنند.
كودك- نميدانم از كودكان خُرد سال ميگويي يا از كودكان سالخورد.
تكنولوژي- نقطه ضعف ايران در برابر امريكا.
جهاد- آن سوي سكۀ غنيمت و غنيمت در سرزمين من آن سوي سكه تاراج.
مهاجرت- كوره را هيست هول انگيز، وقتي با كوله با راجبار از آن ميگذري، مسخ ميشوي و از تو « خفاش تهران » ميسازند!
شهيد- سالهاست كه پشت دروازهء داد گاه تاريخ ايستاده است و ميخواهد كه اعادهء حيثيت شود.
* تو از دوستان نزديك شاعر شهيد عاصي بودي، در ارتباط به او و شعر هاي او چه ميگويي؟
عاصي شعر را با قوت قابل توجهي آغاز كرد. مقدمۀ گل سوري نخستين دفتر شعري عاصي نه تنها يكي از زيباترين گزينه هاي شعري اوست، بلكه يكي از زيباترين گزينه هاي شعريست كه در دهه شصت به وسيلۀ انجمن نويسنده گان افغانستان چاپ شده است. هرچند آنهاي كه به غزل و مثنوي چشم دارند گزينه هاي ديگري او را ميپسندند. او از قلۀ بلندي پرواز كرد، اوج گرفت و مدت زماني در همان اوج به پرواز خود ادامه داد و اما پس از چاپ كتاب ششم خويش زير نام از جزيرۀ خون ديده شد كه از آن اوج در درۀ ژرفي سقوط كرده است. خواندن آن مجموعه براي من بسيار تكان دهنده بود. فكر كردم، عاصي تمام شده است. بعداً دو مجموعۀ ديگر از عاصي به چاپ رسيده، با دريغ كه آن زمان شاعر در ميان ما نبود. گزينۀ نخست سال خون، سال شهادت نام دارد كه انجمن نويسنده گان افغانستان انتشار داده است. قابل ياد كرد است كه در چهار سال و اندي حاكميت مجاهدين، اين يگانه كتابي بود كه به وسيلۀ انجمن نويسنده گان افغانستان به چاپ رسيد. گزينۀ ديگر او زير نام از آتش از ابريشم را يار گرمابه و گلستانش، فرهاد دريا در آلمان يا جاي ديگري چاپ كرده است. اين دو مجموعه غنيمتي به حساب مي آيند.
عاصي شاعري بود پر سرا، شعرهاي خوب او كم نيستند و اما شعرهاي متوسط و گاهي بد هم از او بسيار خوانده شده است. در شعرهايش دست خوش احساساتی ميشد. تلقين شده بود، هر آن چه كه ميگويد، رونق بازار گوهر را ميشكند. فكر ميكنم كه خودش نيز به چنين باوري رسيده بود. به گمان من يك چنين باور نادرست ضربۀ شديدي بر آفرينشهاي شعري او وارد كرد. از انتقاد بر شعرهايش بر آشفته ميشد. به نقطه نظر ديگران اهميتي نميداد. بارها ميگفت تنها تاييد استاد باختري برايم كافيست. اين بزرگترين اشتباه او بود. هيچ كس نميتواند ثابت كند كه تاييد باختري ميتواند مهر جاودانه گي بر جبين اثري بكوبد. گذشته از اين، استاد باختري كليت فرهنگ و كليت جامعۀ فرهنگي ما نيست. عاصي بيشتر از هر شاعر ديگري، در پردۀ تلويزيون ظاهر شد و صدايش از راديو به گوشها رسيد. بيشتر از هر شاعري ديگري كتاب چاپ كرد و در محافل شعر خواند. او بيشتر از هر شاعر ديگري مورد حمايت شماري از مقامات بلند پايۀ حزبي – دولتي بود. خلاصه او بيشتر از هر شاعر ديگري به اثر آهنگهاي فرهاد دريا كه بر شعر هايش ميساخت و مسايلي كه گفتم! در شهر كابل شهرت داشت. دوستان نزديك و حاميان ادبي – سياسيش ميگفتند كه او نابغه است، چون زياد شعر ميگويد. تا جايي كه ميدانيم، نبوغ با دگرگوني سرو كار دارد. نبوغ يك جريان عادي را بر هم ميزند و جريان ديگري را به وجود مي آورد.
البرت انشتاين زماني كه تيوري نسبيتش را ارائه كرد، گفته بود: نيوتن! ديگر در آن جهاني كه تو هستي، من نيستم. تيوري نسبيت بنياد فزيك كلاسيك را دگرگون كرد. با تيوري نسبيت فصل كاملاً جديدي نه تنها در فیزيك، بل در تمام زمينه هاي علوم به وجود آمد. فكر ميكنم از عاصي هشت مجموعۀ شعري چاپ شده است. حالا شاعري كه نتواند در هشت مجموعه، نوعي دگرگوني، تحول و يا جرياني را در شعر كشور پديد آورد، نابغه نه، بل شاعر بسيار گوي است. شايد كسي بگويد، چرا رفتي و از البرت انشتاين مثال آوردي، شعر كه فیزيك نيست. بايد بگويم، نبوغ در همه عرصه ها يك سان عمل ميكند. يك لحظه تصور كنيم، همين هشت كتاب عاصي را بزنيم زير قول و برويم به يكي از كشورهاي فارسي زبان همسايه و بگوييم اين است آثار يكي از نابغه هاي ادبي معاصر ما. آيا آنها بر ما نخواهند خنديد؟
اگر شاعري در سطح قهار عاصي نابغه باشد، چشمهاي ما روشن كه همين حالا در كشور چندين نابغه ديگري هم داريم. نيما يوشيچ در شعر معاصر فارسي دري دگرگونيي پديد مي آورد و بنياد بسياري از ديدگاه هاي سنگ شده در ارتباط به شعر را بر هم ميزند، شيوه جديدي ابداع ميكند. شاملو از شعر نيمايي جدا ميشود دو شيوه يي را به وجود مي آورد كه به نام خودش معروف است. در ايران كه من نميدانم، در افغانستان ميگويند شعر به شيوۀ شاملو گفته است. سهراب سپهري در « صداي پاي آب »، « مسافر » و چند شعر كوتاه، شيوۀ ديگري دارد كه گروهي را به دنبال كشيده است. نميدانم چرا در كشور ايران به اين بزرگان لقب نابغه نميدهند؟ شايد عجله ندارند و منتظر اند تا دادگاه ادبي روزگار در اين مورد حكم خود را صادر كند. اي كاش ما هم چنين صبري ميداشتيم و اين قدر ارزشها را پايمال نميكرديم و چنان زورمندان تازه به دوران رسيده، روي شانۀ هر شاگرد دبستان شعر و ادب، ستارۀ نبوغ، استاد و چيها و چيها و چيها... نمي نشانديم.
* وضعيت شعر سپيد در افغانستان را چگونه ميبينيد؟
در افغانستان مفاهيم شعر سپيد و شعر بيوزن با هم آميخته است. فكر ميكنم در ايران نيز چنين امري وجود دارد. داكتر رضا براهني، اين امر را يك اشتباه ميداند. او ميگويد اين اشتباه زماني رخ داد كه احمد شاملو سروده هاي مدرن خود را شعر سپيد گفت. وقتي دامنۀ اين امر به مطبوعات كشيده شد، اتلاق شعر سپيد بر چنين شعرهايي فزوني يافت. او ميگويد اين شعرهاي شاملو هر گونه شعري كه بوده باشد، شعر سپيد نيست. او ميگويد، شعر سپيد يا Blank Verse شعر ريتميك است و بيش از سه صد سال در اروپا سابقه دارد. هدف ازين ياد كرد اين بود كه اصطلاح شعر سپيد در افغانستان به مفهوم شعر بيوزن است. حالا اين اصطلاح زياد مروج شده است. درين جا نيز وقتي شعر سپيد گفته ميشود، هدف شعر بيوزن است كه در هيچ يك از اوزان نيمايي قابل تقطيع نيست.
در اواخر دهۀ سي، شماري از شاعران شروع كردند به نوشتن چيزهايي به نام قطعه يا پارچۀ ادبي، قطعۀ ادبي نوع نثر شاعرانه يي بود كه البته با شعر بيوزن فرق دارد. براي آن كه در شعر، چه موزون، چه منثور، بايد منطق شعري بر آن حاكم باشد. از نخستين كسانيكه درين زمينه قلم زده اند، ميتوان از موساي نهمت، يوسف آيينه، سيد حبيب الله بهجت و چندتن ديگر نام برد. قطعۀ ادبي شايد تلاشي بود در جهت سرايش شعر بيوزن. شايد بتوان گفت نوشتن قطعه ادبي در افغانستان مقدمه يا مدخلي بوده بر شعر سپيد يا شعر بيوزن. چنين گرايشي ممكن زير تأثير ترجمه هاي بود كه از شاعران غربي در كشور صورت ميگرفت.به همين گونه يك چنين ترجمه هايي از كشور ايران و بيشتر ترجمه هاي شجاع الدين شفا و حسن هنرمندي به افغانستان ميرسيد، اكثراً اين ترجمه ها گونه شعر بيوزن را داشتند.
باري از جناب واصف باختري شنيدم كه او شعر سپيد را با چنين تجربه يي آغاز كرده است. باختري ميگفت قطعه ادبيي نوشتم، منتها منطق شعر و نگرش شاعرانه بر آن حاكم بود، دادم به محمود فاراني تا در نشريه يي كه كار ميكرد، به چاپ برساند. او گفت: فاراني در شيوـ نگارش آن قطعه تغييراتي آورد، به شيوۀ نردباني نوشت و به نام شعر سپيد چاپش كرد. البته بعداً واصف باختري شعر سپيد را با جديت بيشتري دنبال كرد و ميتوان او را يكي از نخستين شاعراني دانست كه شعر سپيد سروده است، ولي او شعر سپيد را با هنجارهاي خاص خودش ميسرايد. كه گاهي در چنين شعرهاي او ديوار بلند ابهام سبب ميشود تا شعر نتواند با خواننده رابطه ايجاد كند. پس از باختري رويين در شعر سپيد نمونه هاي خوبي دارد. غير ازين، رويين نوع ديگر شعر را هم تجربه كرده كه در افغانستان كمتر به آن توجه شده است و آن سرايش شعر در زبان گفتار است. مثلاً در پارچۀ سنگ شكن كه يكي از شعرهايي پر آوازۀ روزگار خود بوده است.
سالــــها بود كه شــير
زن و فـــــرزند خوده
كـــتي يك پاي چــلاق
كتي يك بـيل و كلنگ
نان ميداد
صوبكي وخت كه ابراي سپيد
به ســـر خــــانه او مــــي آمد
صوبكي وخــــت كه نيش افتو
از سر كوه نمايـــــــــان ميشد
غـــم هــــر روزۀ او گل ميكد
به غـــــم يافــــتن نان ميشد...
اي كاش در قلم ماهمت پتك آهنين آن سنگ شكن وجود ميداشت تا هر صخره سنگ سياه اهانت و تحقير را در هم مي شكستيم و پيكره هاي غرور و آزاده گي خود را از سينۀ تاريك آنها بيرون ميكرديم. روزگاري سختي آمده است. به گفته آن بانوي بزرگوار - رابعه بلخي: زهر بايد خورد و انگاريد قند.
شاعري ديگري كه درين زمينه قلم زده است، رفعت حسينيست، « مردي كه پاهاي سنگي داشت » يكي از نمونه هاي بلند شعر سپيد اوست. با اين حال شعرهاي سپيد حسيني بيشتر هايكووا راست. اساساً رفعت حسيني يك شاعر كوتاه سراست. در ميان شعرهاي كوتاه او كه بيشتر زير نام طرح چاپ شده اند، نمونه هاي موفق كم نيستند. پس ازين سه تن، گرايش به شعر سپيد در دهۀ شصت با شعرهاي لطيف پدرام، افسر رهبين، قهار عاصي، ليلا صراحت، پژوهان گرداني، عبدالله نايبي، ثريا واحدي، شجاع خراساني دامنۀ بيشتري پيدا كرد. شماري هم به نام شعر سپيد اساساً روي شعر را سياه كرده اند. من زماني كه چنين چيزهايي را اين جا و آن جا ميخوانم با خود مينديشم كه خداوند چه شكيبايي بزرگي به كاغذ داده است. آنها فكر ميكنند كه شعر سپيد سرزمينيست بدون مرزبان و از هر راهي كه بخواهي، ميتواني وارد آن شوي، نه زنجير وزن به دور آن كشيده شده است و نه هم علايم خطر قوافي وجود دارد.اين امر براي عده يي كه در سرودن يك بيت موزون نفس كوتاهي وزني - ادبي دارند، ميدان ميدهد تا پراگنده گويي هاي زننده يي را به نام شعر سپيد تحويل خلق الله بدهند. اگر گفتي، برادر! آنچه سروده اي، شعر نيست، متفكرانه چين بر جبين ميندازند و ميگويند: حالا ديگر دوران Post Modernism است، زمان قصيده، غزل و مثنوي به پايان رسيده است. در ادبيات هيچ حكم و قانون قطعي نميتواند وجود داشته باشد. خاصتاً وقتي خواسته باشيم تا آن را همه زماني و همه مكاني بسازيم.
در افغانستان هنوز دوران شيطان چراغ به پايان نرسيده است. من نميدانم تو به معناي شيطان چراغ ميفهمي يا نه؟ تازه بسياري از خانواده ها همين شيطان چراغ را هم ندارند. حالا تصور كن چقدر ناشيانه است كه بگويم دوران غزل و مثنوي به سر رسيده است. كدام يك از عرصه هاي زنده گي ما با معيارها و موازين اين يا آن كشور غربي همسنگي ميكند كه تازه بر خيزيم و برويم و ببينيم كه فلان منتقد ستون ادبي فلان روزنامۀ غربي در حال خلسه و بي خويشتني در ارتباط به شعر چه گفته است كه با ذكر نام او دهن تا بناگوش پاره كنيم و بگوييم فلان ابن فلان چنين گفته است و من چنين ميكنم. من بر بنياد تجربه هاي خود ميگويم سرايش در اوزان نيمايي و سرايش شعر سپيد به مراتب دشوارتر از سرودن غزل، مثنوي و حتي قصيده است. شعر سپيد زبان برتر، با انعطاف تر و آهنگين تري را نياز دارد.
شعر سپيد شعر تصوير است در شعر سپيد چيزي به نام وزن كم ميشود، كمبود وزن را بايد با يك چنين چيزهاي جبران كرد، در غير آن به كعبه مقصود نخواهي رسيد و سر و كله ات از تركستان نثر شاعرانه به در خواهد شد. شعر سپيد هنوز در افغانستان به يك جريان قابل توجه بدل نشده است، حتي نميتوان شاعري را به نام نمايندۀ شعر سپيد معرفي كرد، براي آن كه شاعران ما امروز شعر سپيد چاپ ميكنند، فردا مثنوي يا قصيده يي بلند بالايي نيز ميسرايند. شاعران ما هنوز عادت نكرده اند، به مفهوم ديگر، هنوز آن جرأت ادبي را نشان نداده اند كه كلاً با وزن، حساب خود را يك طرفه كنند. اين مسأله سبب شده است كه گاهي از سر نا آگاهي يا تعمد كار بعضي از شاعران موفق مدرنيست، ناديده گرفته شده و به نام شاعران سنتگرا معرفي مي شوند. نميدانم چرا پولاديان هميشه قصيده سرا معرفي ميشود، در حالي كه او همانقدر در سرايش قصيده موفق است كه در اوزان نيمايي. بدون ترديد او يكي از چهره هاي موفق شعر نيمايي در افغانستان است. نميدانم چرا اين بخش شاعري او ناديده گرفته ميشود.
* از شما نقدهايي هم در مطبوعات ديده شده است. در ارتباط به پيشينه نقد ادبي و وضعيت كنوني آن در افغانستان چي گفتني هايي داريد؟
به سال 1310 خورشيدي در شهر هرات انجمن ادبي هرات پايه گذاري شد. شخصيتهاي فرهنگيي چون سرر جويا، عبدالعلي شايق هروي، فكري سلجوقي، علامه صلاح الدين سلجوقي، منشي عبدالكريم احراري و چند تن ديگر در اساس گذاري اين نهاد فرهنگي نقش كليدي داشتند. بعداً در همين سال يك چنين نهادي در شهر كابل زير نام انجمن ادبي كابل پايه گذاري گرديد. ملك الشعرا قاري عبدالله، عبدالعلي مستغني، مير غلام محمد غبار، محمد كريم نزيهي جلوه، سرور جويا، سرور گويا اعتمادي و بعداً احمد علي كهزاد و غلام جيلاني اعظمي از نخستين اعضاي آن بودند.
شاعر مشروطه خواه محمد انور بسمل مديريت اين انجمن را به عهده داشت. اين نكته قابل ياد دهانيست كه انجمن ادبي هرات به ابتكار و روشنفكران و شخصيتهاي فرهنگي هريوا زمين به وجود آمده بود، در حالي كه انديشۀ پايه گذاري انجمن ادبي كابل طرحي بود از بالا كه دولت آن را پياده كرد. با آن كه انجمن ادبي هرات قبل از انجمن ادبي كابل پايه گذاري شده بود، با اين حال فعاليت رسمي آن پس از انجمن ادبي كابل آغاز شد. با پايه گذاري اين دو انجمن و بيشتر به وسيلۀ انجمن ادبي كابل نخستين تلاشهاي جدي در زمينه تاريخ نگاري نوين، پژوهشهاي ادبي، تاريخ ادبيات، ترجمۀ ادبي و بعداً نقد ادبي در مطبوعات افغانستان ديده شده است.
از « افكار شاعر » اثر علامه صلاالدين سلجوقي كه بگذريم، تا جايي كه من فكر ميكنم « نقد بيدل » در افغانستان نخستين كتابيست كه در آن متفكر بزرگوار علامه صلاح الدين سلجوقي به گونۀ مشخص و گسترده به بررسي ابعاد گونه گون انديشه گي، شگردهاي شاعرانه و نحوۀ تصوير پردازيهاي ابوالمعاني ميرزا عبدالقادر بيدل پرداخته است. ازين نقطه نظر، « نقد بيدل » سنگ بنايست بزرگ و شكوهمند بر زمينه نقد ادبي در افغانستان كه به دست آن دانش مرد بزرگوار گذاشته شده است.
در چند دهۀ پسين دامنۀ نقد ادبي در مطبوعات افغانستان وسعت بيشتر پيدا كرد. تصور من چنين است كه كتابهاي طلا در مس و قصه نويسي از رضا براهني، موسيقي شعر از شفيعي كدكني، هنر داستان نويسي از ابراهيم يونسي و بعضي از آثار عبدالعلي دستغيب و محمد حقوقي در گسترش نقد نويسي در افغانستان بسيار مؤثر بوده اند. درين ميان « طلا در مس » و در كليت ديدگاه هاي ادبي رضا براهني بر جريان نوپاي نقد ادبي افغانستان تأثير ژرفتر و گسترده تري بر جا گذاشته است.
با مسؤوليت ميتوان گفت كه در چند دهۀ اخير شايد هيچ شاعر و نقد نويسي در كشور را سراغ نداشته باشيم كه هنگام بحث در ارتباط به چندي و چوني شعر به طلا در مس مراجعه نكرده باشد. از اين مسأله كه بگذريم در دهۀ پنجاه و شصت، چند شاعر و نويسندۀ ارجمند درجادۀ باريك و نا كوبيدۀ نقد ادبي در افغانستان گامهايي بر داشته اند. چنان كه در مطبوعات دهۀ پنجا رهنورد زرياب زير نام « ناب » نقدهايي به چاپ ميرساند. يكي از بحث بر انگيزترين آنها نقديست كه بر گزينه شعري « شگوفه ها » اثر اقبال رهبر توخي نوشته شده و در چند شمارۀ مجله ژوندون انتشار يافته است. اين نقد زبان بسيار كوبنده دارد و يادم مي آيد كه زرياب حتي بر نام گزينه هم انتقاد كرده بود كه يك نام انگيزنده و زيبا نيست. دريغ بزرگي بود، براي آن كه او با آگاهي گسترده يي كه بر ادبيات خودي و بيگانه دارد، ميتوانست در اين زمينه كارهاي درخشاني انجام دهد.
لطيف ناظمي در زمينه تيوريهاي نقد ادبي و شگردهاي نقد آثار داستاني، نوشته هاي قابل توجهي دارد كه شماري نوشته هاي او در مجله هنر به چاپ رسيده اند. غير ازين لطيف ناظمي نقدهاي عملي و مشخصي نيز نوشته است، كه بيشتر به وسيلۀ برنامه ادبي ترازوي طلايي از راديو افغانستان انتشار مييافت و بعداً در مجلۀ آواز به چاپ ميرسيد. پويا فاريابي اثر چاپ شده يي دارد زيرا نام « نقد ها و ياد داشتها » اين اثر نتيجه كوششهاي نويسنده از دهۀ چهل تا دهۀ شصت است. بر بنياد اين اثر پويا راميتوان از شمار نخستين كساني دانست كه به نقد عملي توجه نشان داده و بر شعر چند شاعر معاصر نقد نوشته است. عبيدالله محك در دهۀ شصت نقدهايي بر داستانهاي سپوژمي زرياب، قادر مردادي و نويسنده گان ديگري مينوشت و بيشتر در روز نامۀ انيس به چاپ ميرساند. به گمان من شيوۀ كار محك بيشتر كالبد شگافانه است. منتقد با تحليل و تجزيه اثر ميخواهد به روان شناسي نويسنده، ديدگاه هاي اجتماعي و در كليت به شخصيت دروني او راه يابد. پيش از آن كه چاپخانه هاي شهر كابل به دود و خاكستر بدل نشده بودند، عبيد الله محك نقدهايش را زير نام سه سبد گل آمادۀ چاپ كرده بود. اميدوارم كه آن سه سبدگل در حريق چاپ خانه ها به سه مشت خاكستر بدل نشده باشند.
حلاميس در دهۀ شصت بر داستانهاي رهنورد زرياب و داكتر اكرم عثمان نقدهايي نوشت و در مجلۀ غرجستان و ژوندون به چاپ رساند. اين نقدها در زمان خويش بحث ها و واكنشهاي جديي را در محافل ادبي شهر كابل به وجود آوردند. اخيراً كتابي خواندم زير نام مقاله ها از بشير سخاورز. سخاورز در اين مقاله ها علاوه بر بررسي و ارزيابي شعر جنبش مشروطيت افغانستان، شعرهاي واصف باختري، لطيف ناظمي، ليلا صراحت و اسد الله حبيب را مورد نقد و ارزيابي قرار داده است. غير ازين او به بررسي شعر مقاومت نيز پرداخته است. سخاورز اين مقاله ها را در جريان سالهاي آواره گيش در بيرون كشور نوشته است.
به همين گونه در دهۀ شصت قيوم قويم، بيرنگ كوهدامني، رازق رويين، صبو الله سياه سنگ، افسر رهبين، شجاع خراساني، ميرويس موج، عزيز آسوده، در كنار تلاشهاي ادبي ديگر، دست اندر كار نقد ادبي نيز بوده اند. به گمان من در بيرون كشور حسين فخري در چند سال اخير در شهر پشاور بيشتر از هر نويسنده ديگري نقد نوشته است. او به نام مستعار حسين گل كوهي نخستين كتابش را زير نام « داستانها و ديدگاه ها »، به سال 1374 خورشيدي در پشاور انتشار داد. اين كتاب در بر گيرندۀ بررسي اثار داستاني شماري نويسنده گان معاصر افغانستان است كه از بعضي جهات ميتواند قابل توجه باشد. اين كه حسين فخري در داستانها و ديدگاهها چقدر توانسته است خواننده گانش را با شگرد هاي نويسنده گي، ديد گاه هاي آفرينشي و شخصيت ادبي نويسنده گان آشنا كند و رمز و راز دروني آثار بررسي شده را روشن سازد، مسألهء ديگر يست كه خود به بررسي جدا گانه يي نياز دارد.
از چنين مسايلي كه بگذريم، هميشه اين پرسش در ذهن من بيدار بوده است كه حسين فخري چگونه توانست تا در مورد داستانهاي خودش نيز نقد بنويسد. آيا او هنگام نوشتن قادر بوده است كه به حيث يك منتقد بيطرف و با انصاف ظاهر شود و آن همه علايق و پيوند هاي ذهني و عاطفي را كه هر نويسنده با اثر خود دارد، ناديده بگيرد يا نه؟ تا جاي كه من ديده ام شماري از نويسنده گان ما هنگامي كه حتي به بررسي اثار ديگران پرداخته اند، از يك چنين لغزشهاي ذهني بر كنار نبوده اند. همچنان فخري گزينه هاي شعري چند شاعر معاصر و از جمله واصف باختري را مورد نقد و ارزيابي قرار داده است كه توفيق چنداني ندارد. گاهي فكر ميكنم كه اگر او پاره يي از اين نقدها را نمينوشت، بهتر بود. او در چنين نقد هايش از دور، دستي بر آتش دارد. چندين و چندين صفحه را سياه ميكن، ولي به اندازۀ يك سطر هم نميتواند خواننده را با درون مايه اثر نزديك سازد. او هر چند به زعم خويش ميان زمين و زمان پلي بسته است، مگر فكر نميكنم كه هيچ رهنورد آگاهي به هواي گلگشت از پلي بگذرد كه در آن سوي، جزبرهوت چيز ديگري نيست . من در هيچ يك از نقد هاي فخري نديده ام كه منتقد براساس تحليل و تجزيهء يك اثر به نتايجي در مورد چگونه گي آفرينشي شاعر و ويژه گيهاي ابداعي او دست يافته باشد. فخري ذهنيت قبلي دارد و سلسله احكام آماده در ذهن. او با يك چنين افزاري به سراغ شعر هر شاعري ميرود و هي تلاش ميكند تا بر آنها در شعر مصداقي پيدا كند كه غالباً ناكام است. نقد فخري در زمينهء شعر نقد بي هدف است، نقد چرت انداز است، آموزنده و رهگشا نيست. اگر فخري شيوهء براي نقد داشته باشد، آن شيوه اين است كه او رگباري از احكام مجرد و مسموعات خود را بر يك اثر ادبي شليك ميكند. مسلماً با چنين شيوه يي، يكي از اين گلوله ها بر هدف اصابت خواهد كرد.
با اين همه كه گفته آمديم، آن چه كه تا كنون در افغانستان به نام نقد ادبي نوشته شده است، اگر همه را گرد آوري كنيم، حتي از نظر كمي دو يا چند كتاب قابل توجه نخواهد شد. تازه اين تمام مصيبت نيست، مصيبت آن گاه تكميل ميشود كه در مييابيم، نقد ها در كشور ما بيشتر و بيشتر بر بنياد رابطه ها نوشته ميشود تا بر بنياد ظابطه ها. جامعۀ فرهنگي افغانستان تا رسيدن به نخستين نقد علمي و به هنجار منزلهاي بسيار بسيار دوري در پيش روي دارد. نبايد انتظار داشت كه همين امروز يا فردا منتقد تمام عياري با وجدان پيامبر گونه قد بر مي افرازد و حق هر كسي را روي دستش ميگذارد.
* از چي چشم اندازي به شعر مقاومت نگاه ميكنيد؟ آيا ميشود در ادبيات دو دهۀ گذشته در افغانستان بحث شعر مقاومت را مطرح كرد؟
نميدانم چرا هرگاهي كه سخن از شعر مقاومت به ميان مي آيد همزمان اين سرودۀ حنظلۀ بادغيسي در حافظه ام بيدار ميشود.
مهتري گـــــربه كام شير دراست
شو خـطر كن زكام شـــير بجوي
يا بزرگـي و غــزو نعمـت و جاه
يا چـــو مردانت مرگ روياروي
اين شعر را يكي از نخستين سروده ها در زبان فارسي دري دانسته اند. با در نظر داشت زمان سرايش اين شعر در ميابيم كه شاعر چه مسأله يي را ميخواهد به خواننده خويش بيان كند. سرزميني آزاديش را از دست داده و شلاق استبداد بيگانه بر گردۀ مردم فرود مي آيد. شاعر مرگ و آزادي را در برابر هم ميگذارد و بر اين نكته تأكيد ميكند كه مرگ در راه آزادي بارها شكوهمندتر از زنده گي در زبوني و اسارت است. با اين مقدمه كوتاه ميخواهم بگويم كه شعر مقاومت و در كليت ادبيات و مقاومت از همان سپيده دم پيدايي ادبيات وجود داشته است، تازه اين امر به هيچ روي ويژۀ ادبيات فارسي دري نيست، بلكه ميتوان گفت كه اين امر خصوصيت همه زباني و همه مكاني دارد. در درازاي تاريخ در ادبيات هر ملتي، شعر مقاومت در كنار شغر رسمي به نحوي به زنده گي خود ادامه داده است. شعر مقاومت شعر روشنفكرانه است، چند اصطلاح روشنفكر اصطلاح سدۀ بيست است، ولي با آن ويژه گيهاي كه در مورد روشنفكر بر مي شمرند، تاريخ هيچگاهي از روشنفكر تهي نبوده است. وقتي حكيم ناصر خسرو بلخي ميگويد:
من آنم كه در پاي خوكان نريزم
مـــر اين قـيمتي در لفظ دري را
او روشنفكرانه بر ضد تاريخ ايستاده است. در حالي كه كس ديگري بر ميخيزد و انديشه اش نه كرسي فلك را زير پا مينهد تا بر ركاب فلان ابن فلان دلقك عرصۀ تاريخ بوسه زند. فكر ميكنم شعراي عارف ما شعر مقاومت سروده اند، اما مقاومت آنان بيشتر مقاومت در خود است. شعر حافظ هم نوعي مقاومت در خود است و هم نوعي مقاومت اجتماعي. شعر اين دسته از شاعران در يك جهت روان انسان را پالايش ميدهد و در جهت ديگر انديشه هاي انسان را به سوي آزاده گي فرا ميخواند، و اما شعر مقاومت به حيث يك جريان ادبي، چگونه وارد ادبيات جهاني شده است؟ يا اين گونه مطرح كنيم كه اصطلاح شعر مقاومت چگونه و از كجا به جريان جهاني ادبيات پيوسته است؟ دريافت من چنين است كه شعر مقاومت از طريق ادبيات عرب مغرب، خاصتاً ادبيات الجزاير و به همينگونه از طريق ادبيات عرب فلسطين و ارد ادبيات جهاني شده است.
غير از اين ادبيات امريكاي لاتين و شايد هم ادبيات ويتنام در گسترش جهاني شعر مقاومت نقش داشته است. شعر مقاومت گويي همان قانون جاذبه است كه بعد دانشمندي آن را كشف ميكند. يعني تاريخ چنين شعري با تاريخ پيدايي شعر و ادبيات همزمان است، ولي اصطلاح شعر مقاومت بر ميگردد به سدۀ بيست. بعضاً چنين پنداشتي نيز وجود دارد كه گويا شعر مقاومت بر اثر هجوم يك نيروي بيگانه در ادبيات سرزميني كه مورد هجوم قرار گرفته است پديد مي آيد و با عقب زدن هجوم وظيفه آن به پايان ميرسد. اين نكته قابل تأمل است كه شعر مقاومت در چنين وضعيتي جدي تر ميشود و بر جسته گي بيشتر پيدا ميكند، ولي به هيچ دليلي پيدايي آن وابسته به هجوم يك نيروي بيگانه نيست در ايران اصطلاحي به نام شعر جنگ نيز وجود دارد.
من فكر ميكنم كه اين اصطلاح بيانگر شعر مقاومت در دوران هجوم نيروي بيگانه است. به مفهوم ديگر آنها خواسته اند تا شعر مقاومت در دوران هجوم را با اصطلاح شعر جنگ مشخص كنند. همين حالا در ايالات متحد امريكا شعر مقاومت وجود دارد، در حالي كه امريكا مورد هجوم نيست. در ايران شعر مقاومت وجود دارد، در حالي كه هجوم عراق عقب زده شده است. ارتش سرخ شوروي سابق، از افغانستان بيرون رانده شده و دولت دست نشاندۀ اتحاد شوروي در افغانستان به تاريخ پيوسته است، ولي شعر مقاومت در افغانستان نفس ميكشد.
شعر مقاومت پرخاش آگاهانۀ شاعر روشنفكر است، پرخاش آگاهانۀ روشنفكر پيوسته وجود خواهد داشت و شعر مقاومت زيباترين و مؤثر ترين بيان آن پرخاش است. در ارتباط به شعر مقاومت در داخل كشور من مشخصاً با دو ديدگاه متفاوت بر خورده ام. شماري ميگويند كه اساساً در سالهاي اشغال در داخل كشور چيزي به نام شعر مقاومت وجود نداشته است. به عقيدۀ آنها شعر مقاومت نميتواند در زير حاكميت نيروي اشغال گر و دولت وابسته به آن به وجود آيد. آنها شاعران و نويسنده گاني را كه در سالهاي حاكميت حزب دموكراتيك خلق كه بعداًبه حزب وطن، تغيير نام داد، در كشور ماندند، از پشت عينك دودي شك و ترديد نگاه ميكنند و همه را به يك چوب ميرانند. آنها ميگويند اين شاعران و نويسنده گان حقوق بگير دولت بودند، بناً آفرينشهاي ادبي آنها در حوزه مفهوم شعر مقاومت نميگنجد.
گروهي دوم كاملاً در نقطۀ مقابل اين ديدگاه قرار دارد اينها ميگويند شعر مقاومت در اين سالها در افغانستان يك جريان و جنبش مشخص ادبي را به وجود آورده است. به پنداشت من اين هر دو ديدگاه با اشتباهاتي آميخته است. منطقاً مقاومت در هر شكل آن در جايي پديد مي آيد كه استبداد و جود داشته باشد. پيشگامان رستاخيز شعر مقاومت فلسطين، محمود درويش، سالم جبران، سميح القاسم، توفيق زياد، يوسف الخطيب، نايف سليم، حبيب زيدان، راشد حسين، عصام العباسي و چند تن ديگر يك چنين آفرينشهاي ادبي را در فلسطين اشغالي آغاز كردند و شعر مقاومت فلسطين را با ادبيات جهاني پيوند دادند.
البته همۀ اين شاعران تا آخر در سرزمينهاي اشغالي باقي نماندند. شماري به كشور هاي عربي و بيشتر به مصر و لبنان پناهنده شدند و شعر مقاومت برون مرزي فلسطين را پايه گذاري كردند. شعر مقاومت فلسطين در كشور هاي عربي و شعر مقاومت در سرزمينهاي اشغالي در حقيقت دو شاخۀ نيرو مند از يك تنهء واحد اند. يا ميتوان گفت اين دو جريان چنان دو شط خروشان به يك دريا ميريزد.
با آن چه كه گفته شد به پنداشت من نفي جلوه هايي شعر مقاومت در ادبيات دو دهه گذشته در افغانستان، منصفانه به نظر نمي آيد. از شعر جنبش مشروطيت كه بگذريم پس از نيمه دهه چهل تا كودتاي خونين ثور يا ارديبهشت ماه 1357 خورشيدي شعر افغانستان از نظر محتوا و فرم با تغييرات چشمگير و مثبتي رو به رو شد. شعر به زنده گي و تجربه شخصي شاعر نزديكتر شد و زبان تازه پيدا كرد و بر جنبه هاي تصويري شعر توجه بيشتري صورت گرفت. شعر سياسي - اجتماعي اين دوره شعريست آرمانگرايانه. شعر پرخاش و مبارزه بر ضد استبداد است.
شماري علاقه ندارند كه شعر سياسي – اجتماعي اين دوره را شعر مقاومت بگويند. به اين دليل كه شعر مقاومت مربوط به دوره ييست كه جامعه مورد تجاوز قرار ميگيرد، اما چنين شعرهاي به سبب مقابله با دستگاه دولت و دعوت مردم به اشتراك در چنين مقابله يي شامل حوزه يي شعر مقاومت ميشود. البته اين بار مقاومت در برابر استبداد نيروي خوديست. من فكر ميكنم در اين دوره واصف باختري، سليمان لايق، رزاق رويين، اسدالله حبيب، علي حيدر لهيب، بارق شفيعي، لطيف ناظمي، داود سرمد، مضطرب باختري و شاعران ديگري شعر سياسي و روشنفكرانه افغانستان را به پخته گي رساندند. ميشود گفت كه اينها شاعران مقاومت همان روز گاران. البته به هيچ روي شعر اين دسته از شاعران از نظر زبان، تخيل و تصوير پردازي يك سان نيست. مثلاً بارق شفيعي درين دوره با شعرهاي كمتر تصويري خويش نسبت به ديگران شهرت بيشتري دارد. در افغانستان گاهي نام شمار شاعران پيشتر از شعر آنها و گاهي شعر بعضي از شاعران پيشتر از نام و شهرت آنان قرار دارد.
درين سالها شبنامه ها، تظاهرات، سخنرانيهاي سياسي با شعرو به اصطلاح ان روز با شعر انقلابي آغاز ميشد، شعر به يك وسيلۀ مبارزه بدل شده بود. چيزي كه به نظر من از همه مهمتر مي آيد، اين است كه شاعر آنچه را، ميسرود به آن باور داشت. شاعر عملاً با جنبشهاي سياسي اجتماعي كشور در پيوند بود و در جهت تغيير اوضاع تلاش ميكرد. به اصطلاح آن روز، براي يك شاعر انقلابي ننگينتر از اين چيزي نبود كه او در جهت دفاع و بر حق بودن حاكميت شعري ميسرود. در اين سالها جنگهاي دستنويس شعري وجود داشت كه در ميان دانشجويان و هواخواهان تحول اجتماعي، دست به دست ميگشت. جنگهاي كه شعر هاي آمده در آنها با وجود آزادي نسبي مطبوعات، امكان چاپ نداشتند. شايد حدود (90) در صد شعر هاي چاپ شده در كتابهاي ... و آفتاب نميميرد و از ميعاد تا هرگز واصف باختري كه بهترين شعر هاي اين شاعر در آنها چاپ شده، در اين سالها سروده شده اند. ستاك بارق شفيعي در اين سالها شهرت زياد داشت. سفر در توفان محمود فاراني همين سالها سروده شده اند شعر هاي علامه سيد اسماعيل بلخي لبريز از روح مبارزه و پرخاش آگاهانه در برابر دستگاه حاكمه است. او خود بزرگترين شعر مقاومتيست كه بر كتيبه تاريخ حك شده است. آزاده مرد متفكري كه سالهاي درازي را در سلولهاي نمناك زندان دهمزنگ سپري كرد و زبوني را نپذيرفت. شايد هنوز روي ديوار ها و دروازه هاي نظار تخانه صدارت و زندان پلچرخي شعر هاي اين شهيد بزرگوار را كه زندانيان نوشته اند و جود داشته باشد، در سالهاي زندان در كمتر سلول بود كه اين بيت را نخوانده باشم:
ما تن به فــنا داديم تازنده شما باشيد
برخاك مـزار ما دستي به دعا باشيد
اگر خواسته باشيم از سروده هاي اسد الله حبيب چه از نظر زيبايي شناختي و چه از نظر پرداخت صميمانه به مسايل اجتماعي - سياسي شعرهاي را بر گزينيم، بدون ترديد تاريخ آن شعرها به همان سالها بر ميگردد. شماري از سروده هاي سليمان لايق در آن سالها از پر آوازه ترين شعرهاي روز گار خود بودند،
صـــداي نا خــــدا پيچيــد در شب
كه هــان اي رهروان بيدار باشيد
مــن از وضع فلـك دانم كه امشب
نبـــردي مــير سد هشــيار باشيد
با دريغ كه سليمان لايق و بارق شفيعي پس از كودتاي ثور ختم شدند. حزب آنها به قدرت رسيد و گويي دروازه هاي مدينۀ فاضله به روي شان گشوده شد. اسد الله حبيب نيز يك صد و هشتاد درجه كوچه بدل كرد. حالا اگر شاعري در ضديت با دولت چيزي ميگفت از نظر آنان مرتجع و گاهي سزاوار تير باران بود، چنان كه علي حيدر لهيب، داود سرمد، رونق نادري، سيد متقي ضمني، سيد ثابت و شمار شاعران ديگر در كشتار گاه هاي پلچرخي تير باران شدند. روان شان شاد باد!
تا كنون در بحثهاي كه به راه انداخته شده و قسماً از نظر من گذشته است، دوستان ما از شعر مقاومت در افغانستان شعر دو دهۀ گذشته را اراده ميكنند، به عقيده آنها شعر مقاومت در اين سالها در افغانستان خود به يك جريان يا يك جنبش ادبي بدل شده است. من كه در اين سالها در شهر كابل بودم براي يك لحظه هم نميتوانم از يك چنين ديدگاهي به مسأله نگاه كنم. پذيرفتن شعر مقاومت در سالهاي اشغال در داخل كشور به گونۀ يك جنبش يا جريان ادبي بسيار بسيار خوشبينانه و دور از واقعيت به نظر مي ايد. بسياريها در اين زمينه كار را براي خود سهل كرده اند، هنگام بحث روي شعر مقاومت عنان كاروان را به دست واصف باختري ميدهند و بعد خود و چند يار دبستاني يا يار گرمابه و گلستان در قفا و گاهي هم يكي يا چند بانوي سخنور نشسته برناقه و تمام.
در ارتباط به شعر مقاومت دهۀ شصت افغانستان، آن گونه كه بايسته است تا هنوز پژوهشي انجام نشده است. من با تمام احترامي كه به شاعر و دانشمند ارجمند واصف باختري دارم بايد بگويم، آن شمار شعرهاي او كه به نام نمونه هاي شعر مقاومت سالهاي اشغال مورد بحث قرار ميگيرد، اساساً در سالهاي پيش از كودتاي كمونستي سروده شده اند. غير از اين زبان شعرهاي واصف باختري با آن ابهام چندين قيمته، هر ويژه گي كه داشته باشد كمتر ميتواند بازبان شعر مقاومت همسويي نشان دهد.
به هيچ روي در شعر درون مرزي دو دهۀ گذشته نميتوان بحث جريان شعر مقاومت را به ميان آورد، شعر مقاومت در اين سالها خصوصيت قطره يي داشته است و بسيار وقت لازم بود تا اين قطره ها با هم يك جا ميشدند تا حركتي را به وجود مي آوردند. شعر مقاومت در اين سالها در افغانستان به گونۀ جزيره هاي كوچكي بود و گاهي بر گرداگرد اين جزيره ها چنان سيم خار دار استعماره و سمبول كشيده شده است كه هيچ تفنگدار قله هاي هندوكش، سپين غر و رزمنده گان دشتهاي غرب و شمال نتوانستند راهي به آنها پيدا كنند. اين كه شعر مقاومت با يك چنين پرداخت هاي سمبوليك و دور از ذهن نياز دارد يانه؟ بحث ديگريست.
تا جاي كه من ميدانم در دهه شصت در ميان شاعران ما در شهر كابل و ديگر شهر هاي افغانستان اساساً يك پيوند زنده و پويا در جهت پايه گذاري شعر و ادبيات مقاوت وجود نداشت. و اگر كساني هم ادعاي موجوديت چنان پيوند هايي را دارند، بايد گفت كه آن پيوند ها از نشست هاي خصوصي و دوستانه بالاتر نميرفت. به پنداشت من به مقايسۀ وضعيت ناگواري كه از دو دهه بدينسو افغانستان با آن سردچار است، شعر و در مجموع ادبيات اين دوره از نظر بازتاب آن وضعيت ناگوار، نه تنها ادبيات غني نيست، بلكه خيلي ها فقير هم به نظر مي آيد. در كشور آتشفشاني زبانه ميكشيد، ولي گرماي بازتاب يافته در ادبيات اين سالها شايد كمتر از گرماي يك شمع بوده باشد. تازه بايد اين گرما را به گونۀ غير مستقيم از پشت لايه هاي ضخيم سمبول و استعماره احساس كنيم. در بارۀ شعرهاي خودت چي نظر داري و چگونه شد كه ديوار هاي پست و بلند اوزان عروضي را پشت سر گذاشتي و رسيدي به شعر سپيد؟
شعر را از سرايش چهار پاره آغاز كردم. شايد دليل اين امر، آن تأثير بزرگي بود كه چهار پاره هاي استاد خليلي، محمد فاراني، رزاق رويين و از كشور ايران نادر نادر پور و فروغ فرخزاد در ذهن و روان من بر جا ميگذاشتند. اساساً من يكي از شنونده گان هميشه گي برنامۀ ادبي « زمزمه هاي شب هنگام » بودم كه هر شب از راديو افغانستان پخش ميگرديد. اين برنامه روزنۀ كوچكي بود كه مرا به گسترۀ بزرگ ادبيات و خاصتاً شعر معاصر افغانستان و ايران آشنا ميكرد. شعر شاعران را ميشنيدم و بعد، دنبال كتاب آنها سر گردان بودم. فاراني، لطيف ناظمي، رويين، شمعريز، داؤد سرمد، نادر نادر پور، فروغ فرخزاد و چند تن ديگر را به وسيلۀ همين برنامه شناختم.
فكر ميكنم دست اندر كاران اين برنامه و گوينده گان آنها، دكتر اكرم عثمان، فريده عثمان انوري، عبدالله شادان و اقليما مخفي بر من حقي دارند. اين برنامه در شناسايي من با ادبيات معاصر پشتو نيز بي تأثير نبوده است. من بهترين نمونه هاي شعر معاصر و كلاسيك پشتو را با صداي شريفه شريف و كسان ديگري از همين برنامه شنيده ام و لذت برده ام. اگر دقيق تر بگويم، من شعرها را تماشا ميكردم، سطرها، تصويرهاي ميشدند رنگين و روي پردۀ ذهنم به حركت مي آمدند و نوعي احساس تعريف ناپذيري تمام وجودم را فرا ميگرفت. وقتي « نقاب و نماز » نادر نادر پور را ميشنيدم، مردي را ميديدم با قامت بلند، اندام باريك و چهرۀ استخواني كه در خلوت بامدادان نماز ميخواند و هاله يي از نور دَور و برش را فرا گرفته است.
ز لابلاي ســتونها سپـيده بر ميخاست
سپيده از رحـم تنگ تـيره گي مـــيزاد
و آسمان سحر گاهان به سان مخمل فرسوده نخ نما شده بود
و من در آيينه خــود را نگاه ميكــردم
ســـــرم چو حبۀ انگـــور زير پامانده
به سطح صاف بدل گشته بود، حجم نداشت
بســان تكــــۀ مقـــــواي آبــديــدۀ زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهي شده بود
و در دو گوشۀ آن
دو چـشم بود كه از پشت مردمكهايش
زلال منـــجـمد آســـــمان هـــويدا بود
من از سپيده به سوي غروب ميراندم
و با صداي خــروسان نماز ميخواندم
حضور قلب من از من رميده بود و نماز
به بازي عبث لفـــــظ ها بدل شده بود
و لفظها همه گي از خلوص خالي بود...
و باز همين مرد را در شعر « حماسه يي در غروب » ميديدم، اين بار فراز تپۀ سر سبزي در كنار دهكدۀ من ايستاده، دستي را سايه بان چشمهايش ساخته و با دست ديگر، خورشيد را از آن سوي دريا فراميخواند. « زپنهانگاه جنگلهاي خاموش خزان ديده ترا با چشم سوي خويش خواهم خواند، اي خورشيد اي خورشيد » وقتي اين جمله ها را مينوشتم، خبر مرگ آن زنده ياد را شنيدم. سخت دلتنگ شدم. « چرا نگريد چشم و چرا ننالد تن » فكر كردم ستون بزرگي از كاخ شكوهمند ادبيات معاصر فارسي دري فروريخت و صداي فروريختنش از ان سوي سرزمينهاي دور غربت، غمگينانه در گوشها طنين افگند. چقدر برايم دشوار بود قبول اين امر كه شعر فارسي دري « تصويرگر بزرگ » خود را از دست داده است. يادم مي آيد سال 1358، دوستي در شهر شبرغان كتاب « طلا در مس »بر گرديم به اصل موضوع و آن اين كه « نقاب و نماز » و « حماسه يي در غروب » و بعداً شعر هاي لطيف ناظمي و خاصتاً شعر « آدمك برفي »،
شب تن خستۀ خود را به تن پنجره ميماليد
و ملال آورتر از همه شبهاي ديگر
عنكبـــــوت خـــــفۀ خـامـــوشي
ميـــــــتنيد از در و ديوار اتاقم بالا
و تو از روزنۀ قاب نگه ميكـــردي
من در آيينه تصوير تو ميديدم هان
كه تماميت من
چون تـن آدمـك برفي در خورشـيد
آب ميگرديد...
و شعرهاي پرنده، باغ و سنگ شكن از رويين، نخستين گرايشها به شعر نيمايي را در من بيدار كردند. و از بانوان سخنور در اين سالها به شعرهاي كريمه ويدا و خاصتا مثنوي هاي او علاقه خاصي داشتم و سروده هاي او را بيشتر در مجله هاي ژوندون، پشتون ژغ و ميرمن مي خواندم. سالهاي كوچ و آواره گي پيش آمد و ظرف تقريباً ظرف دو دهۀ گذشته كمتر موفق شدم تا از اين شاعر ارجمند شعري بخوانم، فكر ميكردم كه مبادا اين سخنور عزيز در آن سوي آبهاي شور از سرايش فاصله گرفته باشد، ولي اخيراً چند سرودۀ او را خواندم و يكي و دو تا را هم از راديوي بي بي سي شنيدم، دريافتم كه او نه تنها از سرايش فاصله نگرفته، بلكه در شعر نيمايي و سپيد به فتح مرزهاي تازه يي دست يافته است.
در دوران اشغال به سال 1363 خورشيدي زنداني شدم. تقريباً سه سال پشت ميله هاي زندان پلچرخي ماندم. در زندان سرايش دراوزان نيمايي را با جديت بيشتري دنبال كردم. فكر ميكنم در اين سالها شعر من از نظر زبان، تصوير پردازي و تكنيك وارد مرحلۀ تازه يي شد. بخش بيشتر سروده هاي زندان يا به اصطلاح معروف، حبسيات من، در نخستين دفتر شعريم « قلفي بر درگاه خاكستر » چاپ شده است و بخشي هم در سوگنامه يي براي تاك.
در زندان مدت زماني با شاعر ارجمند صبور سياه سنگ همكاسه بودم. اين همكاسه گي تنها به دليل آن نبود كه ما سواي « منظرۀ مرگ » و « نماز كامل » كتابهاي ديگري را هم ميخوانديم، بلكه زنجيرۀ فقري كه از ميان استخوان دستهايمان ميگذشت، ما را بيشتر به هم پيوند ميداد.
من شعرهايم را روي زروقهاي سيگار مينوشتم و صبور هم به نوعي چارۀ خود را ميكرد. ما نخستين شنونده هاي شعرهاي همديگر بوديم. وقتي من يا سياه سنگ شعري ميسروديم شعر را براي يك ديگر ميخوانديم. خواندن شعرها تنها يك تعارف نبود، بلكه به هدف نقد و ارزيابي خوانده ميشد. من فكر ميكنم چنين شيوه يي براي هر دوي ما سودمندي فراواني در پي داشت. دست كم من چنين مينديشم، نمي دانم اين ارتباط چه انديشه يي در سر دارد.
نخستين تجربه هاي من در زمينۀ شعر بيوزن نيز به سالهاي زندان بر ميگردد كه بعداً آن را بيشتر دنبال كردم. در فرم كلاسيك به مثنوي رغبت بيشتري دارم و بخشي از سروده هاي قابل توجه من در فرم مثنوييست. قصيده، غزل و ترانه هايي هم سروده ام. شعرهايم از نظر محتوا با رويداد ها و واقعيت هاي اجتماعي - سياسي كشور پيوند دارند كه گاهي بيشتر سياسي شده اند. واقعيتها در شعر هاي من بيان غير مستقيم دارند. من همه چيز را، جامعه را، درد را ، گرسنه گي را، عشق را و خلاصه زنده گي را با همه جلو هاي آن از پشت روزنۀ احساس و عواطف خود ديده ام و بر بنياد تجربه هاي خود بيان كرده ام.
بر خلاف آنچه كه ميگويند، شاعر بايد از مردم و جامعه بگويد، من شعر را از خود آغاز ميكنم و از خود ميگويم نه از مردم و نه از جامعه. هنگام سرايش، نه با مردم كاري دارم و نه هم با جامعه، بلكه آن جامعه و آن مردمي در شعر من بيان ميشوند كه با من و در نهاد من زنده گي ميكنند. من براي بدبختي، آواره گي، عشق و آزادي و چيزهاي ديگر شعر نميگويم، بلكه آواره گي، بدبختي، آزادي و عشقي را بيان ميكنم كه در نهاد من است و من آنها را تجربه كرده ام. شعر در صميمانه ترين بيان خويش، جز بيان صادقانۀ دنياي دروني شاعر چيزي ديگري نيست.
شاعر در جامعه زنده گي ميكند و شاخه يي از جنگل انبوه جامعه است، در حقيقت او تمام شبكه هاي زنده گي اجتماعي را به گونۀ ذهني در نهاد خود دارد. به همين سبب شاعر وقتي از خود ميگويد، از جامعه نيز گفته است. تنها و تنها اين چگونگي بيان و نحوه تصوير پردازيست كه هر تجربه و درد خصوصي شاعر را به تجربه و درد اجتماعي بدل ميكند. شاعر از من خويش بيرون ميبرايد و ميشود، ما. سمبولها و استعاره ها در شعر من آگاهانه جابه جا نميشوند، حتا در جريان سرايش نميدانم كه شعر در كجا و چگونه پايان ميپذيرد. به جايي ميرسم و احساس ميكنم كه شعر پايان يافته است. جز يكي چند مورد، فرم شعر را هيچگاهي از قبل مشخص نكرده ام، شعر مي آيد و فرم خود را هم با خود مي آورد. هر شعري را كه آغاز كرده ام آن را به پايان رسانده ام. نميتوانم شعر را به اميد فردا يا پس فردا نيمكاره رها كنم. اگر چنين چيزي پيش آيد، شعر همچنان نيمكاره باقي ميماند. چنان كه شماري باقي مانده اند.
* و اگر گفتنيهاي ديگري باشد،
فكر ميكنم همين حالا هم زياد شد. گفته اند يار زنده و صحبت باقي.
پانوشت ها:
تكسار نام كوه بلنديست در دهكدۀ جرشابابا زاد گاه من. دروازه هاي خانۀ ما رو به سوي تكسار گشوده ميشد. بامدادان نخستين پرتو خورشيد بر پيشاني آن ميتابيد. بيست و اند سال است كه اين كوه بلند را در طلوع و غروب خورشيد نديدام. ترانه يي يادم آمد كه چند سال پيش سروده بودم.
تكسار مــن و غــــرور مــن يارانند
آزاده گــــي فكـــــر مـــــــرا ميدانند
شب قصۀ اين غرور و اين كوه بلند
مــرغان ستاره گان به هم ميخوانند
فكر ميكنم انجمن ادبي هرات در اسفند يا حوت 1309 خورشيدي به گونۀ غير رسمي ايجاد شد، تا اين كه به سال 1311 اجازه يافت تا رسماً به فعاليت خود ادامه دهد