زنده‌گینامۀ من

خوانندۀ عزیز!
در نخستین سطرها می خواهم از بنیاد فرهنگی جهانداران غوری سپاسگزاری کنم که تقاضای آنها سبب گردید تا سطرهایی در بارۀ خود بنویسم و در جهت دیگر سپاسگزار از آنم که این زنده گینامه به هزینۀ این بنیاد فرهنگی به نشر رسیده است. در سالهای اخیر متوجه شده ام که شماری زیادی از دانشجویان عزیز در دانشگاه های ولایات مختلف کشور علاقه گرفته اند تا پایان نامۀ آموزشی خود را در پیوند به زنده گی و کارهای فرهنگی من بنویسند. از همین جا می خواهم از تمام آنها اظهار سپاس نمایم و به همینگونه از استادان گرامی که این دانشجویان را در زمینه کمک و رهنمایی کرده اند. باور دارم که این زنده گینامه می تواند در آینده آن شمار از دانشجویان عزیزی را که می خواهند در این ارتباط کاری انجام دهند یاری رساند.

این نکته را باید یاد آوری کرد که زنده گی من با تحولات بزرگ سیاسی و فرهنگی کشور گره خورده است، من شاهد رویداد های بزرگ سیاسی و فرهنگی در کشور خود بوده ام. بدون تردید چنین رویداد هایی بر چگونه گی نگرش سیاسی و ادبی من تأثیر گذار بوده است. با این حال هیچگاهی به گونۀ تشکیلاتی عضویت هیچ یک از احزاب و سازمانهای سیاسی کشور چه از چپ و چه از راست را نداشته ام. در این زنده گینامه به این بعد زنده گی خود نپرداخته ام. برای آن که ناگزیر بودم تا این نوشته را هرچه زود تر آمادۀ چاپ می کردم که چنین هم شد. فکر می کنم که هستۀ استوار یک زنده گینامۀ همه جانبه را پی ریخته ام که امید در آینده بتوانم آن را تکمیل کنم. با این حال این زنده گینامه آن مقدار اطلاعاتی را در خود دارد که بتواند در شناخت من و کارهای فرهنگی من، دوستان و علاقمندان را کمک کند. یک بار دیگر از بنیاد فرهنگی جهانداران غوری اظهار سپاس می نمایم.
پرتو نادری شهر کابل، سرطان 1389 خورشیدی

                                                                به نام آن که هسـتی نام از او یافت
                                                                فلک  جنبش زمین آرام از او یافت


پیام بنیاد فرهنگی جهانداران غوری

به نام آفریدگار عالمیان که قلم را آفرید و در کتاب مقدس خویش، قرآن به آن سوگند یاد کرد!
بنیاد فرهنگی جهانداران غوری، به حیث یکی از نهادهای فرهنگی و مدنی افغانستان، از همان آوان پایه گذاری تا هم اکنون، پیوسته در جهت گسترش فرهنگ کهنسال این سرزمین کوشیده است. کشورعزیز ما افغانستان که ریشه های تاریخی و فرهنگی آن تا آن سوی سده های دور میرسد یکی از درخشان ترین بخشهای یک حوزۀ بزرگ مدنی و فرهنگی بوده است، آن گونه که می دانیم کشور ما در امر برپایی شکوه و رفعت این تمدن و فرهنگ بزرگ پیوسته از جایگاه بشکوهی برخوردار بوده است. چنان كه امروزه نام هزاران متفکر، دانشمند، شاعر و تایخ نگار و آزدیخواه افغانستان با فرهنگ جهانی پیوند خورده است. چنین نام هایی جلیل و ستوده نه تنها برای مردمان افغانستان؛ بلکه برای مردمان جهان نیز قابل افتخار است. ما در درازای هستی و تاریخ، چیزهای زیادی را به مردمان جهان در عرصه های دانش و فرهنگ ارائه کرده ایم.

البته امروزه افغانستان در عرصه های دانش، هنر و فرهنگ نیز شخصیت های بزرگی را در خویش پرورده است. هر چند ظرف چند دهۀ گذشته به سبب ادامه جنگ ها، ما کمتر موفق شده ایم که شخصیت های فرهنگی و داشته های فرهنگی خود را به جهانیان معرفی نماییم، با این حال در این سالها نیز دست ‌آورد‌های بزرگ فرهنگی داشته ایم. امروزه شماری از شاعران و نویسنده گان ما به سبب ترجمه های آثار شان به زبانهای بزرگ جهان به چهره های جهانی بدل شده اند. از آن میان می توان از دانشمند وارسته، شاعر و پژوهشگر گرانقدر و نستوه پرتو نادری یاد آوری کرد که ظرف سالهای اخیر شعرهای او به زبانهای مهم جهان چون « انگلیسی، فرانسوی، جرمنی، ناروژی، هالندی، ایتالیای، هندی، بنگالی و عربی » ترجمه شده است. غیر ازین پاره یی از نوشته های تحقیقی پرتو نادری نیز به زبان انگلیسی ترجمه شده است.

این آثار پرتو نادری است که او را به هموطنان عزیز، کشورهای همسایه و جهانیان معرفی کرده است، با این حال پژوهشگران دانشجویان و علاقه مندان پرتو نادري پیوسته در تلاش آن بوده اند تا در پیوند به زنده گی او نیز اطلاعاتی داشته باشند. در سالهای اخیر شماری از دانشجویان دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه‌ های کشور علاقه گرفته‌اند تا در رابطه به زنده گی و آثار پرتو نادری پایان نامه‌های آموزشی خود را بنویسند، به سبب نبود یک زنده گینامۀ نسبتاً گسترده، گاهی آنها به دشواری هایی رو به روی می‌شدند. روی چنین نیازمندی ما از شاعر ارجمند پرتو نادری خواستیم تا زنده‌گی‌نامه خود را تهیه و جهت نشر به بنیاد فرهنگی جهانداران غوری بسپارد. شاعر گرانقدر چنین امری را برآورده ساختند. ما باور داریم که فراز و فرود زنده گی استاد پرتو نادری به مراتب گسترده از آن است که امروز شما به نام زنده گینامه در دست دارید، اما در فرصت کمی که استاد در اختیار داشتند باز هم به گوشه های مهم زنده گی خویش پرداخته و آن را ظرف دو روز رقم زده اند. باور داریم که این نوشته می تواند مورد توجه استادان، دانشجویان و علاقمندان شعر و نوشته های استاد پرتونادری قرار گیرد. بنیاد فرهنگی جهانداران غوری برای استاد طول عمر آزرو می کند و قلمش را که پیوسته در برابر زورمندان چنان شمشیر برانی بوده است بران تر و رساتر از گذشته می خواهد!

به سلسلۀ معرفی شخصیتهای معاصر و بزرگ فرهنگی کشور، بنیاد جهانداران غوری، آرزومند است تا در آینده دامنۀ یک چنین فعالیت های فرهنگی و سودمند را پی گیرد! ما باور داریم که نشر زنده گینامۀ چنین شخصیت هایی می تواند در امر معرفی بیشتر آنان در میان نسل جوان بسیار سودمند باشد. ما باور داریم قومی که به فرهنگ و شخصیت های فرهنگی خود احترامی نداشته باشد، هیچگاهی نمیتواند که در جشن پیروزی و دست آوردهای فرهنگی جهان سهمی و لبخندی داشته باشد، آن جا که چراغ فرهنگ قومی خاموش می شود، هوییت آن قوم در تاریکی و فراموشی دردناکی فرو می رود!
با احترام دیپلوم انجینر عبدالرحمن غوری، رییس بنیاد فرهنگی جهانداران غوری


                                                بسم الله الــرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم


به نام آفریدگار قلم و سخن،

به نام آن ذات یگانه یی که انسان را آفرید و او را خلیفۀ خویش ساخت در زمین!
من نصرالله پرتو نادری هستم، فرزند عبدالقیوم پرتو. زادگاه من بدخشان است، دهکدۀ من جَر شاه بابا نام دارد، در ولسوالی کشم، به سال 1331 خورشیدی، در همین دهکده چشم به جهان گشودم. شاید هنوز پنج سال داشتم که پدر به اصطلاح آن روزگار مرا به مکتب ملایی فرستاد. به یاد دارم نخستین آموزگار من و شاید بهتر باشد بگویم که نخستین ملای من، ملا عبدالجبار آخوند بود. او دوست پدرم بود، پدرم به او حرمت فراوانی داشت، او نخستین آموزگار من است. کلمۀ شهادت را از زبان او یاد گرفتم و بعداً رسیدم به الف دو ضبر اَن، الف دو زیر اِین، الف دو پیش ا ُن. او نخستین کسی است که چشمانم را با حروف آشنا ساخت. هر چند ملا عبدالجبار آخوند دوست پدرم بود؛ اما هر گاهی که درس گذشته را نمی دانستم سیلی محکمی در زیر گوشم می نواخت. همیشه چوب درازی از شاخۀ نورس ارغوان در دست داشت و هر شاگرد بازیگوشی که تا می خواست سرش را از روی قرآن و کتاب بر دارد، او را تهدید می کرد و ضربه هایی بر پشت و پهلوی او فرود می آورد. چنین بود که از بام تا شام سرهای ما پیوسته چنان عقربۀ ساعت دیواری روی لیر قرانها و کتابها بالا و پایین میرفت و صدای ما تمام فضا را پر می ساخت. در این میان استاد همه گان را زیر نظر داشت. هرچند او با شاگردانش سخت گیر بود؛ اما دل مهربانی داشت.

مولانا شمس الدین تبریزی در کتاب « مقالات » جایی از آموزگاری خود در دهکده‌ یی سخن می گوید که چگونه شاگرد شوخ و بازگوشی را با فلقه برداشتنها ادب می کند و به راه، راست می سازد. شمس آموزگار سختگیری بوده است. وقتی چنین چیزهایی را در کتاب « مقالات » شمس خواندم یک بار تصور کردم کاکا ملا عبدالجبار نیز در اصول آموزش خویش شمسی دیگری بوده در روزگار ما. به یاد می آورم که او نیز چگونه بچه های بازیگوش را در هم می کوبید و به راه راست می ساخت. گاهی به فلقه می کشید، گاهی هم کسی را یک لنگه در میان جوی آب زمستان ترق ایستاد می کرد تا ادب شود. اساساً از روزگار شمس تا دوران ما وقتی پدری کودک خود را به نزد ملای مدرسه می برد، خطاب به ملا می گفت که گوشت و پوستش از شما و جانش از من. شاید پدر من نيز همینگونه مرا برای کاکایم ملا جبار تسلیم داده بود. کاکایم ملا جبار هنوز تا اين دم كه اين جمله‌ها را مي‌نويسم، زنده است و من برایش از بارگاه پروردگار عالمیان عمر دراز آرزو می کنم!

بعداً قرآن را نزد ملا ابراهیم آخوند آموختم. مردي آرام بود و در همین دهکدۀ جر شاه بابا زنده گی می کرد؛ اما بازیگوشی های مرا گاهی تحمل نمی توانست کرد و مرا تهدید می کرد. در پايان روز ما را قطار می ساخت و بعد ما به گونۀ دسته جمعی آن سرود مذهبی را که او به ما یاد داده بود، می خواندیم و آن گاه ما را رخصت می فرمود و تمام کوچه ها پر از هیاهو می شد. بعداً قرآن را نزد یکی از ملا های دیگر که از دهکدۀ  « کنگورچی » بود و فكر مي‌كنم كه ملا محمد نبي آخوند نام داشت، تمام کردم. این امر در زنده ‌گی هر خانواده یی که فرزندش قرآن را تمام می کرد، امر مقدس و پر شکوهی بود. این مناسبت مبارك را تجلیل می‌کردند و به ملا جامه، دستار و یا هم تحفه هایی دیگری می دادند.

بعد چهار کتاب، پنج گنج؛ بوستان و گلستان و حافظ بود که می خواندم. پدرم آرزو داشت تا روزی به گفتۀ خودش « بیدل شکست » را نزد یکی از ملا ها بخوانم که با دریغ چنین نشد. او می گفت که اگر « بیدل شکست » را بخوانی دیگر می توانی هر گونه خطی را بخوانی. هر چند پدرم سر انجام یک گزینۀ قلمی از شعر های بیدل را برای من پیدا کرد؛ اما من دیگر به دنیای شعر آزاد عروضی رسیده بودم و تا بار دیگر به کلاسیک ها و قله های بلند شعر فارسی دری بر گشتم سالهای درازی سپری شده بود.

پدرم صبر ایوب وار داشت، می دیدم که بعضی از نزدیکان برایش خیانت می کنند، او می دانست که به او خیانت می کنند و حقوقش را پایمال می سازند. اما به روی خود نمی آورد. من حیران بودم که این مرد چرا چنین می کند. روزی گفتم پدر چرا این همه خاموشی؟ در حالی که حق ترا پایمال می کنند! برایم گفت فرزندم! من به عدالت خداوند ایمان دارم هر کس که هر بدی به من کرده است، من او را به خداوند می سپارم و از پروردگار خویش عدالت می خواهم. او همیشه خداوند را « کریم جان » می گفت. شاید این آخرین وصیت او به من بود که می گفت: فرزندم هر کس هر بدی به تو مي‌كند او را به کریم جان بسپار! این گفته‌های او تا امروز مرا تسکین داده است. من به عدالت پروردگار و روز باز پُرس ایمان دارم. گاهی فکر می کنم که پدرم عیار و جوانمرد بزرگی بود. زمین ها را شخم می زد و بذر افشانی می کرد. تا می توانست در بهاران در زمین ها، کنار جویباران و کنارۀ راهرو های عمومی نهال مي‌نشاند.

آموزش های رسمی

دورۀ ابتدايي و متوسطه را در متوسطۀ زادگاه خود تمام کردم، تا صنف پنجم شاگرد خوبی نبودم، ناکام نمی شدم؛ اما تعریف چندانی هم نداشتم. علاقه یی هم به درس نداشتم. بامدادان که به سوی مکتب میرفتم میدیدم که گنجشکان بر فراز بام ها و شاخه های درختان با آزادی پرواز می کنند. حسرتم می آمد که این گنجشکان چقدر آزاد و سعادتمند اند؛ دلم می خواست که یک پرنده می بودم و به هر جایی که دلم می خواست پرواز می کردم. نخستین ساعت درسی در مکتب همیشه با پرسان درس های گذشته آغاز می شد و بعد شاخه‌ هاي نورَس‌ ارغوان و یا بید بود که روی دستهای ما فرود می آمد و ما فریاد می زدیم. فریادها از هر صنفی بلند می شد. در صنف پنجم بودم که معلم تازه‌ یی به مکتب ما آمد. از معلمان دیگر تفاوت داشت. علاقمند به ورزش بود، دریشی پاک و تمیز می پوشید، به مانند یک شهزاده می نمود، شعر های زیادی در حافظه داشت، معلم خوبی بود، ریاضی درس می داد و بر مضمون خود مسلط بود. نامش میر محمد اکبر ظافر است. من احساس خودم را نسبت به او می نویسم و او این حق را بر من دارد. یکی از روزها او مرا خواست تا کنار تخته بروم و سوالی را حل کنم؛ عقل و دانشم به اصطلاح قد نداد تا سوال را حل کنم و سرم را از شرمساری روی سینه ام افگندم و به زمین خیره شدم. اما هر آن منتظر آن بودم که حالا قفاقی بر صورتم و یا بر پشت گردنم فرود می‌آید باري چیزی نشد.

او با صدای آرامی از همگان پرسید که این سوال را کی می فهمد! و بعد روی به من کرد و گفت:« نصرالله! ‹ آن وقت ها هنوز پرتو نادری نشده بودم › نگاه کن که همه گان می فهمند و اما تو در صنف یگانه کسی هستی که این سوال را نمی فهمی!» چشمانم را از زمین بر داشتم و به صنف نگاه کردم، دیدم که همه گان دست های شان را بلند کرده اند که گویا جواب سوال را می فهمند. هر چند من به صداقت اکثر آنها در رابطه به فهمیدن آن سوال شک داشتم. برای آن که این عادت ما شاگردان بود که اگر پرسش استاد را هم که نمی دانستیم دستان خود را بلند می کردیم که گویا می دانیم. با این همه شرمساری بزرگی به من دست داده بود.

استاد میر محمد اکبر ظافر به آرامی به من گفت برو و شرم کن که همه گان می دانند و تو نمی دانی! من رفتم و شرمسار بر چوکی خود نشستم. این یکی از تکان دهنده ترین حادثه در زنده گی آموزشی من بود. البته تکانی به سوی یک تعییر مثبت. رفتم و درس خواندم و در امتحان چهار و نیم ماهه به نمرۀ پنجم و یا چهارم کامیاب شدم. خدا می داند که پیش از این در کجای ورقۀ حاضری جای داشتم. در امتحان سالانه همچنان رو به سوی صدر بالا آمدم. پس از این تا پایان دورۀ دانشگاه همیشه شاگرد مطرح صنف خود بودم.

در دورۀ متوسطه استادی داشتیم به نام سید معصوم خان، نام کنفرانس صنفی را نخستین بار از زبان او شنیدم. او آموزگار مضمون فارسی دری بود. صنف هشتم بودم. استاد معصوم خان بعضی از ساعات درسی خود را به کنفرانس صنفی اختصاص می داد. او به شاگردان وظیفه می داد تا در رابطه به موضوعی چیزی بنويسند و بعد در کنفرانس صنفی آن را بخوانند. هر بار از میان شاگردان رییسی برای پیشبرد کنفرانس صنفی انتخاب می کرد. گاهی به من هم وظیفه داده می شد تا چیزی بنویسم. یکی دو بار استاد از من با نوع شک و تردید پرسید که چنین چیزهایی را خودت می نویسی! گفتم بلی! احساس می کردم که استاد باور نمی کند. این امر اگر در یک جهت مرا شکنجه می کرد در جهت دیگر مرا نسبت به آن چیزهای ابتدایی که می نوشتم باورمند می ساخت.

دورۀ میانه را با نمره های خوبی به پایان آوردم، بهار 1347 خورشیدی بود که ما را به کابل آوردند. کابل آمدن در آن روزگار چقدر زیبا بود، کابل مدینۀ فاضلۀ من بود وشاید هم مدینۀ فاضلۀ هر جوان بچۀ دهاتی دیگر. برای خانواده ها این سرفرازی بزرگی بود که فرزند و یا فرزندان آنها جهت آموزش به کابل راه می یافتند. در مشهد مرکز ولسوالی کشم پدرم دست در جیب برد و بانک نوت بزرگی را به من داد که تا آن روز چنان بانک نوتی را ندیده بودم. یک بانک نوت هزار افغاني بود. تا آن روز هیچگاهی چنین پولی را در اختیار نداشتم. با دریافت این پول احساس کردم که پدرم باورمند شده است که من دیگر یک بچۀ دهاتی نیستم. یادم می آید که هیچ دکانداری در بازار مشهد، تالقان و خان آباد نتواست آن نوت را به پول میده بدل کند تا این که در کندز چنین امکانی پیدا شد.

در کابل ما را بردند به دارالمعلمین اساسی. دارالمعلمین اساسی کابل محیط دیگری بود. مکتبی با استادان مجرب با آموزش های عالی، با میدان های گسترده‌ یی ورزشی، کتابخانه، لابراتوارها، اتاق های آموزشی فراخ و مدرن. چایخانه و باشگاه شبانه که همه روزه تمیز می شد. ما روزانه هفت و نیم ساعت درس می خواندیم. شب های جمعه برای ما فلم های هنری و آموزشی نمایش می‌دادند. غیر از این به مناسب های گوناگون هرازگاهی کنفرانس هایي راه اندازی می شد و درامه هایی به اجرا در می آمد. شاگردان در راه اندازی و اجرای چنین رویدادهای فرهنگی نقش نخستین را دشتند. بچه های درس خوان، آگاه از مسایل سیاسی، به اصطلاح آن روزگار مظاهره چی. در همین دارالمعلمین بود که نخستین بار با مفهوم اعتصاب، مظاهره و اصطلاحات سیاسی از این دست آشنا شدم. تظاهرات پوهنتون یا دانشگاه کابل هیچگاهی رنگ نمی گرفت، تا پشتیبانی شاگردان دارالمعلمین را نمی داشت. دارالمعلمین در آن روزگار مرکز بزرگ دانش و سیاست بود.

نخستین شعرهایم را همین جا نوشتم؛ اما از شرم نمی توانستم به کسی نشان بدهم، جز به دوست عزیزم سید عبدالغیاث جُرمی که او نیز چیزهای به نام شعر مینوشت. در همان زمان فکر می کردم که شعرهای او بهتر از شعرهای من بود، اما بعداً او و شعرهایش جوانمرگ شدند. خداوند بر او ببخشایاد که انسان نازنینی بود وقربانی تجاوز ارتش شوری در کشور گرید! در دارالمعلمین اساسی کابل، در صنف یازدهم استادی داشتیم به نام جیلانی خان که بعداً دریافتیم که او از اندراب است و سالها بعد فهمیدیم که او کوشانی تخلص می کند. کوهی از دانش ادبی بود. مردي آرام و با وقار، ما شاگردان از او چیزهای زیادی آموختیم. چنان که بعد از او هر استادی که این مضمون را تدریس می کرد، درسش در نظر ما بی رنگ و بی رونق می آمد. شاگردان همه‌گان او را دوست داشتند. معلم کتابخانه نیز بود، کتابخانه تا نیمه شبان باز می بود، ما شاگردان به کتابخانه می رفتیم و استاد جیلانی خان را می دیدیم، نشسته در پشت میز و با چنان توجه کتاب می خواند که گویی فردا امتحان دشواری پیش روی دارد. مردی با روان صوفیانه، آرام که گویی مورچه یی در زیر پایش آزار نمی یافت. او نخستین کسی است که توجۀ بیشتر مرا و علاقهۀ مرا به شعر و ادبیات بر انگیخت. این روز ها شنیدم که از همه هیاهوی زنده گی روی بر گشتانده و رفته در دهکدۀ خویش در اندراب و در انزوا و تنهایی زنده گی به سر می برد! در حالی که او سزاوار آن است تا در یکی از دانشکده های ادبیات کشور دانشجویان را زبان و ادبیات فارسی دری بیآموزاند.

دورۀ ليسه را در دارالمعلمين اساسی کابل به سال 1349خورشیدی به پايان آوردم. نمرات سه ساله ام بسیار خوب بود، هر چند اول نمرۀ صنف خود نبودم؛ ولی فرصت آن را یافتم تا در امتحان کانکور پوهنتون یا دانشگاه اشتراک کنم. از دیوار کانکور آن سوی پریدم و از چهار صد نمره، سه صد و هفت نمره گرفته بودم، می توانستم به دانشکدۀ طب درس بخوانم؛ عاشق جامۀ سپید پزشکان بودم، دلم می خواست، پزشکی باشم و بیماران را درمان کنم و با آنها سخن بگویم تا آنها راز های دل شان را با من در میان بگذارند. این نخستین آرزوی بر باد رفتۀ من است. می نمی توانستم به این آرزو برسم، برای آن که ناگزیر از آن بودم تا مصرف سه سالۀ آموزش در دارالمعلمین را که سی هزار افغانی سنجیده شده بود به وزارت معارف بپردازم. البته چنین پولی در آن روزگار حتی در مخیلۀ بسیارها نمی گنجید. پدرم توان چنین کاری را نداشت.

در دورۀ میانه بود که اندک اندک در من شور و علاقه یی نسبت به شعر و کتاب پدید آمد. در همین سالها گزینه یی از شعر های پروین اعتصامی را خواندم، شعر‌های از عبدالرحمن پژواک را خواندم، دیوان حافظ را و فکر می کنم کتاب لعل بدخشان را، یکی چند کتاب دیگر که حالا نام های شان به یادم نمی آیند. نمی دانم این کتاب ها در آن روزگار چگونه به دست من رسیده بودند. كتاب مورد علاقۀ پدرم حكايات پيامبران يا قصص‌الانبيأ بود. گاهي شبانه‌ها در مهمان‌خانه لنگي خود را يه يك سو مي‌گذاشت و با صداي بلند مي‌خواند و من خودم را در ميان آن همه حكايات دلنشين گم مي‌كردم.

بعد که به کابل آمدم دسترسی من به کتاب بیشتر شد و اما باید بگویم که هیچگاهی در دورۀ لیسه نیز مطالعۀ منظمی نداشتم که این بی نظمی تا هنوز مرا رنج می دهد در دورۀ آموزشگاهی بخش بیشتری پول های را که پدر در اختیارم می گذاشت و گویا جیب خرچی برایم می داد، کتاب می خریدم و در رخصتی های تابستانی و زمستانی کتاب ها را می بردم به دهکدۀ خود. دوستان و معلمان که به دیدار من می آمدند پیوسته یکی از پرسش های شان این بود که چه کتاب های تازه یی را با خود آورده ام  آنها كتاب‌ها را می بردند و می خواندند، گاهی بر می گشتاندند و گاهی هم نه. این یک ادعا و گزافه نیست که من با پخش این کتابها یکی از نخستین و شاید هم نخستین کس در ولسوالی خود هستم که فرهنگ مطالعه و کتاب خوانی را گسترش داده‌ام. در آن روزگار در کشم و مناطق دیگر بدخشان به مشکل کتاب های برای مطالعه پیدا می شد و تنها انگشت شمار شخصیت ‌هایي بودند که برای خود کتابخانه هایی کوچک خانواده گی داشتند.

از کانکور که گذشتم در تابستان سال 1350خورشیدی به فاکولتۀ ساینس یا علوم راه یافتم و در زمستان 1354 از رشتۀ بیولوژی و کیمیای این دانشکده گواهینامۀ لیسانس به دست آوردم. سالهای آموزش در دانشگاه برای من سالهای مطالعه و سرایش و ورزش بود. سالهای که اندک اندک گامهای بلندتری در جهت فراگیری ادبیات و دانش سیاسی بر می داشتم. سال 1354 صنف چهارم بودم که نخستین جایزۀ ادبی خود را به مناسبت روز مادر دریافت کردم. شعر و تصویر من در نشریه های کابل انتشار يافتند و تازه شماری از صنفی ها دریافتند که من شاعرم و من حس مي‌كردم كه در نظر آنان اهميت بيشتري يافته‌ام.

آموزش های دیگر

در سال‌های حاکمیت طالبان من در شهر پشاور پاکستان، به نام «علی سینا » در سرویس جهانی « بی بی سی » در بخش فارسی کار می کردم. کار در این رادیو خود به گونۀ عملی برای من چنان آموزشگاهی بود. بخشی قابل توجه کتاب « چگونه گی رسانه ها در افغانستان » نتیجه تجربه های من در زمینة ژورنالیسم رادیویی در « بی بی سی » است. من در این کتاب موضوعات ژورنالیزم رادیویی را از منظرگاه تجربه های رادیویی خود توضیح داده ام. در همین جا بود که در تابستان 1378 بخش فارسی رادیوی « بی بی سی » مرا جهت فرا گیری دوره های آموزشی در زبان انگلیسی و ژورنالیزم رادیویی، به لندن دعوت کرد. آن‌ جا يك رشته دوره‌های آموزشي‌اي را در زبان انگلیسی و ژورنالیزم رادیویی پشت سر گذاشتم. غیر از این در این مدت زمان، فرصت آن برای من میسر شد تا با شماری از ژور نالیستان کشورهای دیگر آشنا شده و به تبادل تجارب بپردازم.

دوباره برگشتم به پشاور که خود به مفهوم برگشت به کشور بود. این درست زمانی بود که صدای شلاق طالبان از کران تا کران کشور می پیچید، مردم در وضعیت دشوار و جگرسوزي زنده‌گی به سر می بردند و یک اندیشه در ذهن ها سایه اندخته بود که اگر می توانی از این دایرۀ مصیبت خود را بیرون بکش! افغانستان در آن روزگار نام مستعار « حوزۀ بدبختی » را به خود اختصاص داده بود. در آن روزگار، کمتر کسی چنین فرصتی را از دست می داد که از توسعه یافته‌ ترین کشور اروپایی به جهنم سوزان پشاور بر گردد. من بر گشتم چون هوای ماندن در لندن را نداشتم. برای آن که هیچگاهی در اندیشۀ ترک سرزمین خود نبوده ام، شاید لندن آن جاذبه یی را که بتواند مرا در خود جذب کند نداشت. شاید نتوانستم که خودم را قناعت بدهم تا در لندن بمانم و به انسان درجه چندی بدل شوم.

بسیاری ها و حتی آنهایی که سنگ روشنفکری را بر سینه می کوبیدند تمام همت شان این بود تا خود را به یکی از کشورهایی غربی برسانند. شماری از این افراد چنان به اصطلاح کیسی برای خود ساختند که امروزه از یاد آوری آن سر افکنده می شوند، شماری هم آن گونه کیسی برای خود ساخته اند که امروزه به اصطلاح بلای جان شان شده است. شماری هم از تابعيت و حتی از دین و آیین خود نیز گذشتند تا سالهای باقی ماندۀ عمر را در آن سرزمین های جادويي به سر برند. در آن زمان رسیدن به غرب در میان شماری از سیاسیون، فرهنگیان و روشنفکران خود به بزرگترین آرزو و هدف زنده گی بدل شده بود. همه گان رو به مغرب می راندند. دیدیم که شماری هم در تلاش رسیدن به غرب تمام هستی خود را از دست دادند.

آموزش در چارچوب برنامۀ نویسنده گی جهانی
 
به سال 1384 خورشید با استفاده از یک سکالرشیپ دانشگاه آیوای ایالات متحده امریکا به آن کشور سفر کردم. این سفر در چارچوب برنامۀ زیر نام ‹ International Writing Program › صورت گرفت که در آن دست کم سی تن شاعر و نویسنده از بیست و چهار کشور جهان اشتراک داشتند. البته این شاعران و نویسنده گان از میان شصت تن شاعر و نویسنده که نامزد اشتراک این برنامه بودند، پس از ارزش یابی آثار شان انتخاب شدند. من ترجمۀ شعرهای خود را به زبان انگلیسی به وسیلۀ سارا مگوایر جهت ارزشیابی به دانشگاه آیوا فرستاده بودم که پذیرفته شدم. در پیوند به این سفر بعداً اطلاعات بیشتری ارائه می گردد.غیر از این من در شماری زیادی از دوره های آموزشی در زمینه های گوناگون مسایل و موضوعات اجتماعی، حقوق بشر، صلح پروری و دولت داری اشتراک داشته ام.

نخستین تجربه ها و نخستین سروده ها

نخستین شعر من در بهار سال 1350 خورشیدی در روزنامۀ بدخشان انتشار یافت. آن روزها در کابل بودم تا امتحان کانکور دانشگاه را پشت سر بگذارم. آن شعر چیزی بود همانند یک غزل. فکر کردم بفرستمش به روزنامۀ بدخشان، چنین کردم و بعد آن شعر انتشار یافته بود. پس از امتحان کانکور چون به کشم رفتم یکی از نزدیکان که معلم با سابقه و سرشناسی در منطقه بود، روزی در حضور گروهی از معلمان از من پرسید که پرتو آن شعر را خودت سروده بودی! یک لحظه تصور کردم که حتماً شعر بلندتر از سطح و سویۀ من است و جناب شان باور ندارند که آن را من سروده ام! با سر بلندی گفتم ها! گفت کاش که آن را چند روزی در زیر بالشت یا دوشک خود می گذاشتی و بعد دوباره می خواندی و پس از آن تصمیم می گرفتی که جهت چاپ به جایی بفرستی یا نه؟ از کسی نقل قول کرد که فلان کس می گوید که: شعرهای تان را چند روز در زیر دوشک بمانید و بعد بخوانید که چگونه است! معلمان همه خندیدند. من که از امتحان کانکور برگشته بودم و نوع احساس رضایت از خود داشتم احساس کردم که چیزی در من شکست. فکر کردم که همه باورهای من فرو ریخت. در دنیای ذهنی من زلزلۀ شدیدی پدید آمد و همه برج و با روی آن در هم شکست. خاموش شدم. تا چهار سال دیگر چیزی به نام شعر ننوشتم. هر بار که جوشی در من پدیدار می شد و مرا به سوی سرایش می کشانید، آن داستان دوشک و شعر یادم می آمد و من سرد و بی شور می شدم.

از این جا می توانم بگویم که سرایش نخستین شعرهایم بر می گردد به سالهای آموزشم در دانشگاه کابل، سرایش شعر را به گونه یی آغاز کردم که در پیوند به علوم ادبی، تیوری های ادبی و نقد ادبی کمترین چیزهایی را می دانستم. آن چه را که روزانه می آموختم با آن چه که در ذهن و روان من بال و پر می زد بسیار متفاوت بود. یکی با مجردات و مقولات و احکام سر و کار داشت و دیگری با پرواز اندیشه و تخیل و عاطفه. همان قدر که کار هنری به عاطفه نیازمند است، علم از عاطفه گزیزان است. باری در یکی از گفتگو های خویش در پیوند به این مساله چنین گفته بودم: « نخستین شعرهايم را در سال 1353  خورشیدی كه هنوز در صنف سوم فاكولتۀ ساينس در دانشگاه کابل درس مي خواندم، سروده ام.» از آن سال ها به بعد چيزهاي زيادي به نام شعر سروده ام. در بهار سال 1354 خورشیدی نخسین بار شعري از من در مجلة « پشتون ژغ » نشريۀ راديو افغانستان به چاپ رسيد، آن شعر « آرزوها » نام داشت که چنین آغاز می شد:

همی خواهم چو شاهینی سبک سیر
به اوج کهـــکشان هـــا پــر گــشایم
در آن پهـــنای نا محـــدود فــطرت
ســـرود زنـــده گی را ســـر نــمایم


در دوران آموزش در دانشگاه چيزهاي ديگري غير از شعر و ادبيات ذهنم را مي انباشت. موضوع دلچسب و جالبي بود. براي آن كه مغزم و اندیشه ام در جايى مصروف بود، ذوق و روانم در جای ديگری همراه با صنفى‌ها همه اش يا با سمارق هاي زهر دار گفتگو داشتيم يا به سراغ آميزش تيزاب ها و القلى ها مي رفتيم و مي ديديم كه آن ها چگونه با هم میآميزند و چگونه نمك هايى را به وجود مى آورند. گاهى هم به تماشاى گلسنگها مي‌رفتیم و وقتى درمي يافتیم كه اين گل‌هاى بيچاره هستى‌شان را چه قدر محتاج الجى‌ها و فنجى‌ها اند. دل من برايشان تنگ مي شد و فكر مي كردم كه هستى اين گل ها از خودشان نيست. براى ما زيبايى گل ها مطرح نبود. گل‌ها فقط وسيله‌هاي بودند كه لازم است براى ازدياد نسل و ايجاد ميوه به كار مى آمدند....

هنوز اين خاطره را از ياد نبرده ام كه چه گونه ما گل سرخ و زيبايى را در بوتل پر از گاز كلورين غرق كرديم و ديدم كه چي سان آن گاز تمام شيرۀ زنده گي آن گل زیبا را خشكاند، طراوت و زيباييش را از او گرفت و آن گل زيبا و پر طراوت را به برگ هاي بيرنگ و پژمرده يي بدل ساخت. بدون كوچكترين خود خواهى مي خواهم بگويم كه هنوز دلم براى آن گل زيبا مي سوزد و فكر مي كنم كه ما با دست هاى خود، دختر جوان و زيبايى را در سياه چاهی فرو افگنديم و او را كشتیم. آن جاه پنجره يى در برابر ما گشوده مي شد، پنجره يى كه ما از آن چهرۀ طبيعت را مي ديديم و اندك اندك به راز هاى درونى آن پي مى برديم و گاهى هم كه از مرزهاى منجمد طبيعت غير زنده به مرزهاى طبيعت زنده مي رسيديم، دنيا، دنياى غرايز بود كه می نگريستيم. گاهى با پاهاي كاذب آميبى راه مي زديم و گاهى با نهنگى امواج توفانى اقيانوس ها را در می نوردیدیم . انسان فقط موجودى بود فقاريه و پستاندار مجموعه يى بود از غرايز پیشرفته و متکامل، ظرفيت اجتماعى نداشت. فقر را نمي شناخت.

گاهي سلسه هاي زنجيرى و حلقه يى هايدروكاربن ها در پاى ما فرو مي افتاد و به تعبیر شاعر به مانند عنكبوتی تمام، رواق انديشۀ ما را فتح مي كرد. گاهي به شكار حشره ها و پرنده ها مي رفتيم. آن ها را در جعبه های شیشه یی با سنجاق ها مصلوب مي ساختيم و كلكسيون هایی درست مي كرديم و اندوخته هاي نظرى خود را بر آن ها تطبيق مي كرديم. بعد وقتى كه اين شعر فروغ فرخزاد را خواندم:

و مغز من هنوز
لبریز از وحشت پروانه ییست
که او را
در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودم


حسرتم آمد كه چرا اين شعر را من نسروده ام؟ چرا که من به تجربه، حالت پروانه یی را که سنجاقي را روی پشتش فرو می برند میدانم. بارها از خود پرسيده ام كه فروغ اين تجربه را از كجا آموخته است؟ نکند که او هم به شکار پروانه ها می رفته است. كارها همه اش از همين دست بود. كبوترى را مي كشتيم گوشتش را از استخوان‌هايش جدا مي‌كرديم و اسكليتش را در جعبه یی به گونۀ یک کبوتر ایستاده درست می‌کردیم و می بردیم به استاد؛ اما من نمي دانم كه چي گونه شد که يكباره گى راهم از پشت آن همه دخمه هاي مفاهيم مجرد و از وراى آن همه شبكه هاي قوانين، مقولات و احكام به سوى شعر گشوده شد و بهتر است بگويم نمي دانم چى گونه شد كه دختر بالا بلند و گيسو زرين شعر از ميان آن همه باغ ها و دشت‌ های پر گل و عطرآگين صداى ملكوتيش را به گوشم سرداد و در برابر چشمانم پنجره يى را گشود.

پنجره ‌يى كه از آن توانستم چيزهاي را ببينم كه از پنجرۀ نخستين ديده نمي توانستم. راز صداى پرنده گان را دريافتم، از راز و نياز بادها با درختان چيزهاي فهميدم و لذت بردم، آدم ها را شناختم. آدم ها را با درد هاي شان، با اميد هاي شان، با نا اميدى‌هاي‌شان، با شكست و پيروزي‌ های شان با عشق و نفرت شان، با كاميابى و ناكامى شان، با دروغ و صداقت شان، با غرور و زبونى شان، با ظرفيت هاي اجتماعى شان، خلاصه با تمام هست و بود شان شناختم. با آن‌ها قهر كردم و با آن‌ها آشتى كردم، با آنها همدردى كردم و با آنها رازهاى دلم را گفتم و از رازهاى آنان با آنان سخن گفتم. حالا من دو پنجرۀ گشوده در برابر خويش دارم.

دو پنجره یی كه مرا با زنده گى و طبيعت پيوند مي زند. من در كنار اين پنجره ها می نشينم و شعرهايم را مي نويسم. بدینگونه نخستین تجربه های شعری من به گونۀ جدی ‌تر به همین سالهای 1353 و 1354 خورشیدی بر می گردد. به سال 1354 کار من اندکی بالا گرفت.  چنان که در همین سال که هنوز در صنف چهارم دانشکدۀ ساینس درس می خواندم، نخستین جایزۀ ادبی خود را ازموسسۀ عالی زنان به مناسبت روز مادر بیست و چهارم جوزا دریافت کردم. جایزۀ من درجه دوم بود. آمدن نام من در کنار نام شاعران شناخته شده یی چون محمود فارانی، حیدری وجودی، اظهر فیضیار غزنوی بسیار دل انگیز بود. آن شعر این گونه آغاز می شد:

دانسته ام کنون
ای مادر عزیز
در بحر بیکرانه و پر موج زنده گی
تو نا خدای قایق بشکستۀ منی


جایزه را بانوی اول کشور زینب داود همسر رییس جمهور داود خان، توزیع کرد و این امر برای یک دانشجوی جوان که تازه به شعر روی آورده بود پیروزی بزرگی به شمار می آمد. این جایزه اعتماد بزرگی به من داد تا بیشتر کار شعر را جدی بگیرم. وقتی به من خبر دادند که شعر من جایزه گرفته است و من باید تصویر و زنده گینامه خود را به موسسۀ عالی نسوان جهت نشر بفرستم، حالت شگفت ‌انگیزی داشتم. فکر می کردم که خونم گرمای بیشتری پیدا کرده و داغتر از گذشته در زیر پوستم به حرکت در آمده است. به هر حال این روز را هرگز نمی توانم فراموش کنم. برای من روزی بود با پیروزی بزرگ. از همین روز بود که نام من با رسانه ها و حلقات فرهنگی و ادبی کشور گره خورد.

کارهای دیوانی:
زمستان سال 1354خورشیدی از دانشکدۀ ساینس یا علوم دانشگاه کابل گواهینامۀ لیسانس به دست آوردم. بی‌هیچ تردیدی رفتم بدخشان، تنها اندیشه ام این بود که اگر من به ولایت زادگاهم بدخشان نروم، دیگر چه کسی با آموزش‌های عالی از کدام ولایتی می خواهد تا به این منطقۀ دور دست برود و در مکتبی معلم شود. بدخشان در آن روزگار راه های دشوار گذاری داشت، تا می خواستی به فیض آباد مرکز ولایت بروی نام قره کمر موی بر اندام انسان راست می کرد. لبریز از شور جوانی بودم و چیزهایی انباشته در حافظه. غیر از آن چیزهایی که از برنامه های آموزشی فاکولته فرا گرفته بودم، سررشته یی از دانش‌های ادبی سیاسی و اجتماعی نیز داشتم با شیوه های نوین تدریس آشنا بودم. علاقمند به ورزش و مطالعه روزی به مديريت معارف بدخشان رفتم و مکتوب عرضه کردم مدیر معارف پس از خواندن مکتوب سر از نامه برداشت و از من پرسید که به کجا می خواهی بروی گفتم به هر جایی که بخواهید می روم. مرد شگفتی زده شده بود! حیرتی در چشمان داشت و خطاب به شماری از کارمندان یا مراجعینی که به دور و پیشش نشسته بودند گفت: این گونه که مردانه سخن بگویند من می توانم راه خود را پیدا کنم. تا هنوز جملۀ دیگری نگفته بود که کسی با لحن صميمانه‌يي گفت: استاد را به لیسۀ ما بدهید و چنین شد این مرد نعمت الله خان بود که در آن هنگام مدیر لیسۀ کوکچه ‹ سلطان محمود غازی › بود. رفتم به لیسۀ کوکچه. سخنی که به مدیر معارف گفته بودم گزافه نبود، در ذهنم محاسبه کرده بودم مرا به هر جایی بفرستد حتماً به یکی از لیسه ها خواهد فرستاد و من کاملاً آماده رفتن به هر منطقۀ بدخشان بودم.

از دفتر مدیر معارف هنوز نه بر آمده بودم که جوان بیست تا بیست و یک ساله یی وارد دفتر شد، تا چشم مدیر به او افتاد گفت پشت سرت را نشان بده، جوان سرش را دور داد، تا این وقت نمی دانستم چه مساله یی جریان دارد، همین که جوان پشت سرش را دور داد، مدیر معارف گفت نه هنوز موهایت زیاد است، برو هنوز کم کن! جوان خموشانه از دفتر بر آمد و رفت و معلوم شد که او را به ليسۀ مخفی معرفی کرده بودند. موهای درازی داشتم که حتی گوش هایم در زیر موهایم پنهان بود، هراسی در دلم پدید آمد که مبادا با من چنین کند، این بار آمادۀ مخالفت با مدیر شده بودم؛ اما با خوشرویی به من گفت: معلم صاحب از شعبه استخدام مکتوب خود بگيريد و به کار خود شروع کنید! همين كه از دفتر مدير بيرون شدم، خداي خود را شكر مي‌كردم كه نخواسته بودم تا به ليسۀ مخفي بروم!

بهار 1355 خورشیدی بود که به حیث معلم در لیسۀ کوکچه به کار مقدس معلمی آغاز کردم. هیچ گزافه نیست که من در آن سال یکی از محبوب ترین و خوشنام‌ ترین معلمان این لیسه بودم، البته این محبوبیت پس از یک رشته تنش ها در میان من و شاگردانم پدید آمد، شماری از آنها پیوسته تلاش می کردند تا نظم آموزشی را بر هم زنند و من فشار بیشتری بر آنها می آوردم تا نظم و اصول را گردن نهند. هرچند شمار چنین شاگردانی در هر صنف زیاد نبودند با این حال آنها می توانستند نظم صنف را برهم بزنند و معلمان را در برابر شاگردان بی مقدار سازند. یکی از صنف های یازدهم که نخستین برخورد من با شمار از شاگردان اخلالگر از همان جا آغاز شد و صدای سیلی من بر روی چند تن از شاگردان در فضا پیچید و بعد آنها یک یک از صنف خارج ساخته شدند، به نام جمهوری چین یاد می گردید.

در اين صنف شصت نفري كه به گمانم صنف يازدهم اجتماعيات بود، شش تن از شاگردانم كه به رياضيات و علوم طبيعي علاقه‌يي نداشتند، مي‌خواستند ساعت درسي مرا اخلال كند كه جزاي سنگين ديدند. بعدها كه فهميدم آن‌ها هر کدام بچۀ یک متنفذ بزرگ است، رضایت بیشتر وجدانی به من دست داد، برای آن که آنها بچه‌های مردان تهی دست و فقیر فیض آباد نبودند. آنها بچه های کسانی بودند که کسی نمی‌توانست بگوید: آقا روی چشمان شما ابروست! قفاق های من درست به هدف خورده بود. فردای آن روز که به صنف رفتم همه گان آرام و متين روی چوکی ها نشسته اند و آن شش تن سرها روی سینه ها، بعد فهمیدم که در هنگام ادب کردن پنجه های من اندكي گره خورده بودند.

خواستم آن‌ها را دوباره از صنف بيرون كنم و به آن ها گفتم كه پس از اين شما نميتوانيد در ساعت‌هاي درسي من در صنف بمانيد، تذرع شاگردانه كردند و من بر آن‌ها بخشودم. با اين حال مدتی پیهم با پرسش های گوناگونی رو به روی می شدم، هر یک پرسش شان را پاسخ هایی می دادم و اگر نمی فهمیدم ساعت دیگر پاسخ فراهم می کردم، بعدتر فهمیدم که کسانی شاگردان را در طرح چنین پرسش هایی یاری می کرده است. احساس می کردم که در پشت چنین پرسشهایی نوع توطئه نیز وجود دارد. یکی دو ماه در كشمكش‌ها گذشت تا این که نظم بر بی نظمی پیروز شد و آن شمار شاگردان اخلالگر هم دریافتند که من هدفی جز آموزش بهتر، برای آنان ندارم. آنان عذر خواه شدند و بعد آنها با من دوست شدند. در مدت زمان کوتاهی توانسته بودم تا در میان شهروندان و خانواده های شهر فیض آباد به شهرت خوبی دست یابم، حالا دیگر من یک نام آشنا در همه جا بودم در مطبوعات در مکتب و در میان خانواده ها. روز معلم در جمع گستردۀ شاگردان، استادان مکاتب و شهریان فیض آباد شعری خواندم که بازتاب گسترده یی داشت. والی بدخشان، تاج محمد وردك، عصبانی بود که چرا شعر مرا از قبل بررسي نكرده بودند، در حالی که چنین شده بود؛ اما من شعری را که جهت ارزیابی فرستاده بودم نخواندم؛ بلکه شعر دیگری را خواندم.

تاهنوز فکر می کنم که مدت زمانی را که در فیض آباد بدخشان معلم بودم برای من یک دورۀ طلایی بود. با عشقي عجیب به شغل معلمی می پرداختم، دلم میشد که همه دانش جهان با من می بود تا آن را به شاگردان خود ارائه می کردم. روز‌هایي که به پرسش های شاگردان، پاسخ خوبی می دادم از سعادت عجیبی لبریز می شدم و اگر گاهی نمی توانستم به پرسش آنان پاسخ گویم، نمی خواستم به اصطلاح خود را به کوچۀ حسن چپ بزنم؛ بلکه صادقانه می گفتم که این پرسش ترا نمی دانم و می کوشم تا درس دیگر پاسخ ترا پیدا کنم و چنین نیز می کردم. شاید همین شهرت نیک و محبوبیت من در میان خانواده ها و شهروندان فیض آباد بود که تاج محمد وردک والی بدخشان را بر آن داشت تا پیوسته مرا به وسیلۀ گماشته گان خود زیر نظارت گیرد.

غیر از این من در مدت زمان معلمی خویش در لیسۀ کوکچه بار بار مورد استنطاق و توبیخ شخص تاج محمد قرار گرفتم. سرانجام او مرا درماه عقرب همان سال 1355 به جرم ضدیت با نظام جمهوری خاندانی داود خان به یک مفهوم از بدخشان به ولسوالی دور دست گیزاب ولایت ارزگان تبعید کرد. این سنگین ترین جزایی بود که در آن روزگار برای یک معلم داده می شد. رفتم به ارزگان و این ماه قوس بود، آن‌جا مرا در مرکز ارزگان نپذیرفتند و فرستادند به ولسوالی گیزاب در مرکز ولسوالی یک مکتب ابتداییه بود و مرا به همان مکتب فرستادند. سر معلم شگفت زده شده بود که چگونه یک معلم لیسانس را به یک ولسوالی دور دست آن هم به یک مکتب ابتداییه فرستاده‌اند، آن هم از ولایت بدخشان. برای شاگردان بسیار پرسش برانگیز بود که معلمی هم هست که شانزده سال درس خوانده است! تا آن روزگار در ولسوالی گیزاب یک فرد هم با درجۀ لیسانس وجود نداشت.

پس از چند ماه معلمی در گیزاب به بيماري یرقان مبتلا شدم، رخصتی تابستانی فرا رسیده بود و آمدم به کابل؛ جهت درمان رفتم به نزد داکتر عبدالفتاح نجم که یکی از طبیبان نام آور کشور بود، او مرا با مهرباني معاینه کرد و پرسید که چه شغلی دارم، گفتم معلم هستم، از من حق الزحمۀ معاینۀ را نگرفت و برایم خط بستر داد و گفت تا فردا بروم در بخش انتانی شفاخانۀ علی آباد. آن جا بستر شدم و او مرا درمان کرد. در بالاي نسخه هایش می نوشت « الله، محمد، علی » مرد بزرگی بود. در شفاخانه بودم که استادم میر محمد اکبر ظافر به دیدارم آمد. چند روز بعد باز به دیدارم آمد، این بار استعلامی از وزارت معارف در دست داشت. گفت تبدیلی ترا به راه انداخته ام و این استعلامی است که باید تصدیق شود که تو در شفاخانه در بستر بیماری افتاده ای! او زحمت فراوانی کشید و سر انجام مرا به لیسۀ حبیبیه تبدیل کرد و این سال 1356 خورشیدی بود.

به سال 1357 خورشیدی رفتم به ریاست مرکز ساینس و مسؤولیت آمریت ساینس ریاست معارف بدخشان به من داده شد. چند ماهی نگذشته بود که مرا به جرم مخالفت با انقلاب ثور! و دولت انقلابی، نامۀ مرگ دادند. در این نامه كسي به نام بصير همت، رییس معارف و منشی کمیته ولایتی بدخشان با قلم خود نوشته بود: «... به هرجایی که لازم می بینید بفرستید!». این دومین تبعید من از بدخشان بود. نامه‌يي بود كه مرا به قتلگاه پلچرخي مي‌فرستاد، اما با پا در میانی دوستی در کابل رسیدم به جوزجان. دست کم سه سال را آنجا امر ساینس بودم. سال 1360 خورشیدی بود که برای مدت یک هفته در ریاست خاد توقیف شدم، چون رها شدم بهتر آن دیدم تا از جوزجان خود را تبدیل کنم، آمدم به کابل و خود را به ریاست مرکز ساینس تبدیل کردم، اما به سال 1363 خورشیدی به وسیلۀ پولیس مخفی رژیم ‹ خاد › دستگیر و به جرم ضدیت با حضور اتحاد شوروي در کشور، به پنج سال زندان محکوم شدم.

دست کم مدت سه سال را در پشت میله های زندان پلچرخی سپری کردم. سالهای زندان را با دشواری، تنهایی و فقر استخوان سوزي پشت سر گذاشتم. کسی به دیدار من نمی آمد، جز همسرم. در آن سال فرزند بزرگ من نستوه هنوز چهار ماه داشت. همین که دستگیر شدم اولین چیزی که در ذهنم گذشت، قطی شیر او بود که نمیه شده بود. تا دو روز دیگر باید قطی شیر دیگری برایش می خریدم. با این حال در زندان بيشتر به مطالعۀ ادبيات کلاسيک فارسی دری، تاریخ و مسایل دینی، اجتماعی و سیاسی پرداختم. در زندان شعرهای من بیشتر در جامۀ استعاره و ابهام پیچیده شد و بیشتر محتوای سیاسی پیدا کرد. زمستان 1365 خورشیدی بود. ببرک از اورنگ افتاده بود و نجیب نشسته بر اورنگ. او سیاستی را به نام مشی مصالحۀ ملی روی دست گرفت و فرمان رهایی زندانیان را اعلان کرد و من از زندان رها شدم.

به سال 1369 خئرشیدی به عضویت شورای مرکزی انجمن نویسنده گان افغانستان بر گزیده شدم. بعداً در همین انجمن مدیر مسؤول مجلۀ ژوندون و رییس ارتباط خارجی آن بودم. در دوران حکومت مجاهدین مدت زمانی انجمن را ترک کردم و رفتم به رادیو تلویزیون و آن جا مدیر نطاقان رادیو تلویزیون و مدیر برنامه های ادبی رادیو بودم. به سال 1374 خورشیدی دوباره به انجمن نویسنده گان افغانستان برگشتم و اما با تسلط طالبان برکابل دروازۀ این انجمن بسته شد و مانند آن بود كه در زير شمشير دموكلس قرار دارم، چنان بود كه کشور را ترک کنم و رسیدم به شهر پشاور پاکستان.

یک سال را در زیر حاکمیت طالبان در شهر کابل در تنهایی کامل به سر برده بودم. همه گان رفته بودند. در این مدت زمان هیچ کسی دروازۀ خانۀ مرا نکوبید که تو چه برنامه‌اي داری! می مانی یا می روی! دلیل ماندم در زیر شلاق طالبان این بود که فقر دست و پای مرا بسته بود. آهی در بساط نداشتم تا رخت از آن ورطۀ خونین بیرون می کشیدم. در خيابان‌هاي كابل كمتر كسي مرا مي‌شناخت، گويي در شهر ارواح سرگردان بودم.

روزگار دشوار و ناهمواری بود. تلخ ‌ترین خاطره ام این است که روزها در یکی از اتاق های خانه کتابهای خود را انبار می کردم و بعد جلابان انصاف ناشناس کتاب می‌آمدند و بسته بسته کتاب ها را به گفتۀ مردم به گونۀ کوتره خریداری می‌کردند. چند جلد کتاب را بالای هم می گذاشتند و بعد می گفتند، قیمت چند؟ می گفتم هر کدام قیمتی دارد، نمی پذیرفتند و همه گان را یک قیمت می گذاشتند و پول را می پرداختند و می رفتند. آنها خوب می دانستند که چگونه کتاب هایی را جدا کنند. من چاره یی جز موافقت با آنها نداشتم، چندی بعد خانمم به مهارتی دست یافت وآغاز کرد به مهره دوزی، چیزهای زیبایی از مهره می ساخت و در نزدیکی خانۀ ما دکان آشنایی بود. آن چيزها را می بردم آن جا و او می فروخت. این بخش های از زنده گی من است. جالب است که با این حال کتاب می خواندم و شعر می سرودم. هر کتابی که این گونه از خانۀ من بیرون می رفت مانند آن بود که پاره های هستی و روان مرا با خود مي‌برند. کتابهایی که سالها با من بودند. به یاد می آوردم که این کتابها را در چه شرایط دشواری خریداری کرده بودم. به گفتۀ مردم نان فرزندانم را دزدیده بودم و آنها را خریده بودم. سالها آن کتاب ها با من بودند، با من سخن مي‌گفتند و رازهای دل شان را با من در میان مي‌گذاشتند.

چقدر دردناک است، وقتی به خاطر می آورم که روزی از چهار راهی کتابخانۀ عامه می گذشتم، آن جا در سمت شمال غربی آن بازار کوچک کتاب ساخته شده بود. بر سبیل عادت رفتم تا سری به غرفه های فروش کتابها بزنم، آنجا یکی از ژورنالیستانی را که گاه گاهی چیزهای به نام داستان نیز می نوشت دیدم، از دیدارش خوشحال شدم، نمی خواهم که نامش را ذکر کنم. گفت که این غرفه را به اجاره گرفته ام تا کتاب های خود و دوستان دیگر را که نیاز به فروش آنها دارند، بفروشم. گفتم می شود که من بخشی از کتاب هایم را بیاورم تا به فروش برسد! با گشاده رویی پذیرفت. به خانه که رسیدم شماری از کتاب ها را قمیت گذاری کردم و فردای آن روز آن همه کتاب را دربوریی جا به جا کردم و بر پشت بایسکلی بستم و بردم و به آن نویسنده تسلیم دادم. کتابها را یک یک وارسی کرد و گفت که این کتاب ها هنوز خریدارانی دارند. رفتم شاید دو هفته بعد آمدم تا اگر کتابی را فروخته باشد پولی به من بدهد، دیدم که غرفه بسته است، از همسایه اش پرسیدم که جناب. .. مگر امروز نیامده است! گفت نه او دیگر نمی آید! گفتم چرا ؟گفت او تمام کتابهایش را به کتاب فروش های دیگر فروخت و خودش رفت به پشاور.

مانند آن بود که گران سنگی بر سرم فرود آمد. این کتاب فروش، کتاب هايی را که از او خریداری کرده بود به من نشان داد، در میان آنها چندین کتاب خود را دیدم که قیمت های شان را بر صفحۀ نخست آنها نوشته بودم. نا امیدی بزرگی به من دست داد، با خود اندیشیدم، در سرزميني که نویسنده اش این گونه دروغ می‌گوید و خاک در چشم نویسندۀ دیگری می زند، آن هم در وضعیتی که می داند این نویسنده چقدر گرسنه است، دیگر به چه کسی می توان اعتماد کرد و به چه چیزی می توان دل بست. دلم نه تنها برای خودم؛ بلکه برای افغانستان سوخت، به سرزمینی که روزگای جایگاه جوانمردان بزرگ بود، دلم برای کابل سوخت، با خود گفتم ای کابل بدبخت کجاست آن جوانمردانت، آن کاکه هایت که جز به مردی و رادی گامی بر زمین نمی گذاشتند! لقمه ناني اگر می یافتند به تهی دستان می دادند و اگر نمی یافتند شکر خدا را برجای می آوردند! دلتنگی عجیبی داشتم دستان خالی رفتم به خانه، کودکانم و خانمم سوی دستانم دیدند، دستان خالی و سیمای تکیده و نا امید از آنانی که می نویسند تا دیگران در صراط مستقیم گام بگذارند، ماجرا بر گفتم و خانمم دلداریم داد و گفت این همه امتحان زنده گی و امتحان دوست و دشمن است، شب ها می گذرند و بامداد سپید در پی می آید!

برای من بسیار شگفتی انگیز بود که روزی این آقا در دفتر بی بی سی در پشاور به دیدار من آمد و من هر قدر که می کردم نمی توانستم ظاهر داری کنم و گشاده رویی ریایی برایش نشان بدهم. او چنان می نمود که گویی خسی را از جایش بی جا نکرده است، دلیل این سردی مرا پرسید و من هم بی مقدمه مسالۀ کتاب ها را در میان گذاشتم، با بی شرمی تمام گفت که کتاب ها همه گان در کابل در خانه است و همۀ آن ها را بر می گردانم. در حالی که من خود به چشم خود شماری از کتاب هایم را در غرفه های فروش کتاب ها دیده بودم. نویسنده را از آن روز به بعد تنها یک بار دیگر در کابل دیدم و راستی حوصلۀ آن را نداشتم تا با او سخنی در میان گذارم و او این بار با حیا تر از گذشته بود و به نزد من نیامد!

پس از ماجرای کتاب ها نوبت به فروش وسایل خانه رسید از دو چاینک یکی آن به فروش می رسید و از دو کاسه یکی و همین گونه خود قیاسی کن دوست، که نمی توانم همۀ ماجرا برگویم اندک اندک خانه از وسایل زنده گی تهی می شد. تا این که روزی هی میدان و طی میدان از خانه بر آمدم و به اصطلاح کلچۀ مسافرت بر کمر بستم و رسیدم به پشاور. تابستان داغ 1376 خورشیدی بود. این نخستین باری بود که به پشاور می رفتم؛ اما در زمان خوبی به پشاور رسیده بودم برای آن که باقر معین مسؤول بخش فارسی و پشتو سرویس جهانی بی بی سی در پشاور بود، با او دیداری کردم و پذیرفته شدم تا به حیث گزارشگر بخش فارسی با رادیو بی بی سی کار کنم. در همین جا باید این دین را از گردن خود بردارم که زمینۀ دیدار من با باقر معین را ژورنالیست و نویسندۀ عزیز آصف معروف فراهم ساخته بود. بدینگونه او در یکی از بحرانی ترین دوره های زنده گی به من كمك بزرگي کرد که همواره احسانمند او خواهم بود.

بیشتر از چهار سال به نام « علی سینا » در بی بی سی کار کردم که گذشته از گزارش های سیاسی و اجتماعی روزانه، هر هفته برنامه یی را زیر نام « گزارش های فرهنگی افغانستان » نیز تهیه و گرداننده گی می کردم. با استفاده از این فرصت توانستم تا به معرفی جنبه های گوناگون فرهنگ کشور و شخصیت های فرهنگی آن بپردازم. این بر نامه در آن زمان یکی از پر شنونده ترین برنامه های آسیای میانۀ بی بی سی بود. زمستان 1382 از پشاور به کابل بر گشتم و در مجتمع جامعۀ مدنی افغانستان ‹ مجما › آغاز به کار کردم. بخش رسانه های این نهاد مدنی را با انتشار مجلۀ جامعۀ مدنی پایه گذاری کردم، بعداً مسؤولیت بخش آموزش های مدنی مجما نیز به من داده شد.

در این مدت گذشته از راه اندازی دوره های آموزشی در زمینه های گوناگون اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ده‌ها نشست سیاسی، و اجتماعی را گرداننده گی کرده ام. در این ارتباط ده‌ها گزارش کاری که اضافه از صد ها صفحه می شود نوشته ام که بخش بیشتر این نوشته در سایت مجمتمع جامعۀ مدنی افغانستان به نشر رسیده است. مجموع نوشته ها، گزارش ها و شعرها ی که از من در سایت مجمتع جامعۀ مدنی افغانستان ( www.acsf.af ) به نشر رسیده است، دست کم به یک هزار نوشته می رسد. به همین گونه در هر شمارۀ مجلۀ « جامعۀ مدنی » پیوسته چند نوشتۀ من به نشر رسیده است. افزون بر این ده ها نوشتهۀ تحقیقی من در سایت های فارسی دری در شبكۀ جهاني به نشر رسیده است. این نکته بسیار با اهمیت است که مجلۀ « جامعۀ مدنی » نخستین نشریه در کشور است که بحث جامعۀ مدنی را به گونۀ علمی آن مطرح کرده است. این مجله امروزه در سراسر کشور به حیث یک نشریۀ معتبر علمی شناخته شده است. چنان که پژوهشگران در نوشته ها تحقیقی خویش از آن به حیث یک منبع علمی و با اعتبار استفاده می کنند.

آثار نشر شده:

با دریغ که در زنده‌گی از کمترین امکانات رفاهی در جهت تحقیقات و پژوهش‌های ادبی برخوردار نبوده ام. این فقر استخوان سوز، آواره گی، خانه بدوشی، تهدید و صدها مشکل دیگر اجتماعی ـ سياسي و خصوصی پیوسته دست در گریبان من بوده اند و نگذاشته اند تا به کار دوامدار پژوهشی بپردازم. با این حال در چارچوب امکانات و توانایی انسانی خویش تلاش های انجام داده ام. چنان که تا هم اکنون آثار زیرین از من به نشر رسیده اند:

شعر:
1- قفلی بر درگاه خاکستر، گزينۀ شعر،
2- سوگنامه يي برای تاک، گزينۀ شعر،
3- آن سوی موجهای بنفش گزينۀ شعر،
4- تصوير بزرگ، آيينۀ کوچک، گزینۀ شعر،
5- لحظه های سربی تير باران، گزينۀ شعر،
6- . .. و گریۀ صد قرن در گلو دارم، گزینۀ شعر
7- شعرهای پرتو نادری، ترجمه انگليسي، نشر شده به وسيلۀ مركز ترجمۀ شعر در لندن.
8- دهان خون آلود آزادی، گزینۀ شعر
9- شعر نا سرودۀ من، گزینۀ شعر
10- دهکدۀ بی بامداد، گزینۀ شعر
11- با گامهای نخستین، گزینۀ شعر


نقد و پژوهش‌:

1- عبوری از دريا و شبنم، نقد و پژوهش های ادبی،
2- رودکی سمرقندی پدر شعر فارسی دری،
3-  یک آیینه و چند تصویر، نقد و پژوهش های ادبی،
4- مولانا جلال الدین محمد بلخی، از بلخ تا قونیه،
5- پنجره های رو به رو، گفتگوهایی در پیوند به چگونه گی شعر و ادبیات معاصر افغانستان،
6- رو به رو با واصف باختری،
7- از واژه های اشک تا قطره های شعر،
8- در افق تبعید، نقد و پژو هشهای ادبی،
9- رهنمون آموزشی دموکراسی،
10- رهنمون آموزشی حقوق شهروند،
11- رهنمون آموزشی پارلمان،
12- رهنمون آموزشی حقوق زن،
13- رهنمون آموزشی قانون اساسی.
14- چگونه گی رسانه های در افغانستان،
15- چرا  می خواهم به پارلمان بروم
16- زنده ‌گينامه، همين اثر.


غیر از این، کتاب‌های دیگری نیز در زمینه های نظم و نثر آمادۀ چاپ دارم. هر چند بسیاری ها با توزیع رایگان کتاب مخالف اند، با این حال ظرف سالهای گذشته بخش بیشتر کتاب‌هاي چاپ شدۀ خود را به گونۀ رایگان به دور دست ترین دهکده های کشور فرستاده ام. بدینگونه این کتاب ها به صورت گسترده در دسترس دانشجویان دانشگاه ها، دانش آموزان مکاتب، استادن، آموزگاران و شخصیت های خبرۀ ولایات کشور و از جمله ولایت زادگاهم بدخشان قرار گرفته است. آن چه که برای من قابل توجه می باشد، این است که روز تا روز شمار علاقمندان این کتاب ها افزایش می یابد. دوستان از دهکده های دور با من تماس می گیرند و خواهان دریافت این کتاب ها می شوند. چنین بود که من کتاب « مولانا جلال الدین محمد بلخی، از بلخ تا قونیه » را بار دوم به نشر رساندم. به همینگونه کتاب « لحظه های سربی تیر باران » را، از « واژه های اشک تا قطره های باران » را و « رو به رو با واصف باختری » را.

در کنار نقد و پژوهشهای ادبی که در سالهای اخیر بیشتر به آن پرداخته‌ام، از زمستان سال 1388 بدینسو یک رشته برنامه‌هایی رادیویی را زیر نام « از بلخ تا قونیه » به مصرف شخصی خویش تهیه نموده و آن بر نامه ها را به گونۀ رایگان در اختیار رادیوهای خصوصی و دولتی کشور قرار داده ام که علاقۀ جدی شنونده‌ گان، اهل تصوف و عرفان را بر انگیخته است. این بر نامه در پیوند به زنده‌گی و اندیشه های عالم ربانی مولانا جلال الدین محمد بلخی، به نشر میرسد. هم اکنون این برنامه در رادیوهای ولایت بدخشان، تخار، کندز، بغلان، سمنگان، بلخ، هرات، غور، کابل، لوگر و شاید هم در شمار ولایات دیگر به نشر می رسد.

ترجمة آثار:

تا هم اکنون شمار زيادی از شعر های من به زبانهای انگليسی، جرمنی، فرانسه‌يی، نارويژی، هالندی، ايتاليایی، هندی، عربي و بنگالی ترجمه شده است. همچنان بخش بیشتر شعرهای گزينه « لحظه های سربی تيرباران » را شاعر ارجمند فاروق فردا به زبان پشتو نيز ترجمه کرده است. در این میان نخستین گزینۀ شعرهای من به زبان انگلیسی به وسیلۀ مرکز ترجمۀ شعر در بخش سواس دانشگاه لندن انتشار یافته است. این گزینه که زیر نام شعرهای پرتو نادری انتشار یافته است به وسیلۀ سارا مگوایر شاعر معروف انگلیسی ترجمه شده است. از این میان شعری زیبایی به گونۀ تمثیلی در تیاتر سولا آرت لندن اجرا شده است. از عمر شعر زیبایی شانزده سال می گذرد، زمانی که از این تیاتر برای من پیامی فرستاده شد که می خواهند این شعر را به گونۀ تمثلی اجرا کنند، این نکته را نیز یاد آوری کرده بودند که یکی از پناهنده‌ گان جوان، شعر را به زبان اصلی می خواند.

این جوان نا جوان سمیع الله نوزادی نام دارد، برای من بسیار شگفتی انگیز بود آن‌ گاه که از همین تیاتر دوباره پیامي گرفتم که نوزادی می گوید كه « این شعر از من است » و پرتو نادری آن را ترجمه کرده است. به هر صورت حالا جای بحث یک چنین مسایلی نیست. روزگاری کسی به سعدی گفته بود که « من سعدی ام » سعدی گفته بود، شعر دزد را دیده بودم و شاعر دزد را نه، حالا اگر نوزادی در لندن خواسته باشد با شعر من گردنی افرازد چه فرقی می کند! یک روز در عذاب وجدان خودش به همه چیز اعتراف خواهد کرد. نخستین کسی که شعر مرا در ایالات متحد امریکا ترجمه کرد داکتر پرخاش احمدی استاد دانشگاه کلیفورنای امریکاست. او شعر « تصویر بزرگ، آیینۀ کوچک » را سالها پیش ترجمه کرد و در فصلنامۀ « نقد و آرمان » که خود مدیرمسؤول آن بود به نشر رسانید.

دانشمند گرانقدر جناب دکتر شریف فایض وزیر پیشین تحصیلات عالی افغانستان از سالها پیش به ترجمۀ شعرهای من پرداخته است. بخشی از این ترجمه ها در نشریۀ « امید » در امریکا نشر شده اند. او ظرف یکی دو سال اخیر بخش بیشتر شعرهای من را به انگلیسی ترجمه کرده و در سایت های انگلیسی زبان به نشر رسانده است. به همین گونه داکتر آرلی نویسندۀ کانادایی نیز پاره یی از شعرهای مرا به انگلیسی ترجمه کرده است. اين نكته قابل ياد آوري است كه ترجمان شعرهاي من هيچ كدام با من شناخت رويا رويي و به اصطلاح فزيكي نداشته‌اند. آن‌ها مرا از پنجره‌هاي شعرهايم شناخته‌اند.

افزون بر این شماری از نوشته های تحقیقی من نیز به وسیلۀ جاوید نادر، داکتر سیاهسنک و بعضی از نویسنده گان دیگر به زبان انگلیسی ترجمه شده و در سایت های جهانی به نشر رسیده است. البته ترجمۀ شعرها و نوشته‌های من به زبانهای زندۀ جهان نوع شهرت فرا مزری برای شعرهای من به بار آورده است. افزون براین در پیوند به جایگاه ادبی و چگونه گی شعرهای من نوشته ها و تبصره های زیادی به وسیلۀ شماری از نویسنده گان، شاعران و ژورنالیستان کشورهای غربی نيز نوشته شده و در سایت‌های انگلیسی زبان انتشار یافته است.

جوایز ادبی و تقدیر نامه ها

تا اکنون جوايز زيرين را از نهاد های هنری، ادبی و اجتماعی کشور به دست آورده ام:

1- جايزۀ دوم ادبی از موسسسۀ عالی زنان به مناسبت روز مادر 1354.
2- جايزۀ دوم ادبی از وزارت اطلاعات و فرهنگ 1366.
3- جايزۀ اول ادبي از موسسۀ عالی زنان به مناسبت روز مادر 1369.
4- جايزۀ اول ادبي از کانون حکيم ناصر خسرو بلخی 1368.
5- جایزۀ اول از کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو بلخی 1370.
6- اخذ تقدیرنامه به مناسبت کارهای فرهنگی از وزارت اطلاعات و فرهنگ.
7- اخذ تقدیرنامه به مناسبت کار های فرهنگی از مرکز آموزشی زنان افغانستان.
8- اخذ تقدیرنامۀ آزادی از پیام مجاهد.
9- اخذ تقدیرنامه از مجمتع جامعۀ مدنی افغانستان.
10-
جایزۀ ادبی از بنیاد نویسنده گان و ادبیات سارک، دهلی مارچ 2011 میلادی

عضويت در سازمان های فرهنگی

1- عضو انجمن بين المللی قلم،
2- عضو انجمن قلم افغانستان و نخستین رییس دوره یی آن،
3- عضو شورای مرکزی انجمن نويسنده گان افعانستان،
4- عضو هييت رييسۀ شبکه جامعۀ مدنی و حقوق بشر افغانستان،
5- عضو بنیاد نویسنده گان و ادبیات سارک


اشتراک در همايش‌های ملی و جهانی

پس از فرو پاشی نظام طالبان فرصت های خوبی برای من به پیش آمد تا در شماری از کنفرانس ها، سمینارها و جشنواره های ادبی در داخل و خارج کشور اشتراک کرده و به خوانش شعر وارائۀ نوشته ها و دیدگاه های خویش بپردازم.

در داخل کشور

1- اشتراک و خوانش شعر در سمینار جهانی ابوالقاسم فردوسی در شهر کابل.
2- اشتراک و خوانش شعر در سمینار جهانی حکيم نظامی گنجه‌يي در شهر کابل.
3- اشتراک و ارائۀ مقالۀ ‹ توصیف اجزای عمودی طبیعت در شعر بیدل › در سمینار بيدل شناسی در شهر کابل.
4- اشتراک و خوانش مقالۀ ‹ بیدل در طور معرفت › در عُرس بیدل در شهر کابل
5- اشتراک و خوانش شعر در عُرسهای مولانا جلال الدين محمد بلخی در کابل.
6- اشتراک در کانفرانس صادق هدايت در شهر کابل.
7- اشتراک و ارائۀ مقالۀ ‹ یک آیینه و چند تصویر › در سمینار محمود طرزی در شهر کابل
8- اشتراک و سخنرانی درکنفرانس ادبیات معاصر افغانستان، در شهر هرات.
9- اشتراک و سخنرانی در کنفرانس ادبیات معاصر افغانستان در شهر جلال آباد.
10- اشتراک و سخنرانی در سمینار بین المللی رودکی سمرقندی در شهر هرات.
11- اشتراک و شعر خوانی در سمینار بین المللی مولاناجلال الدین محمد بلخی به مناسب هشتصدومین سال تولد مولانا، در شهر كابل، سال 2007 میلادی از سوی سازمان ملل متحد به نام سال مولانا نام گزاری شده بود كه بدين مناسبت سمينارها و نشست‌هاي علمي زيادي در سراسر جهان راه اندازي گرديد.
12- اشتراک و شعر خوانی در سمینار بین المللی مولاناجلال الدین بلخی به مناسب هشتصدومین سال تولد او، در شهر مزار شریف.
13-اشتراک در کنفرانس منطقه یی حل منازعات افغانستان در شهر هرات.
14- اشتراک و شعر خوانی در تجلیل از هشتادمین سالروز پایه گزاری انجن ادبی هرات
۱۳۸۹

در بیرون کشور

1- اشتراک و خوانش مقالۀ ‹ در کوچه باغهای شعر کمال › در کانفرانس جهانی کمال الدين خجندی، شهر دوشنبه تاجیکستان.
2- شعر خوانی در اتفاق نويسنده گان تاجکستان، شهر دوشنبه.
3- اشتراک و خوانش شعر ‹ آن سوی موج های بنفش › در همايش جهانی نگاهی بر شعر معاصر فارسی، دانشگاه تهران.
4- خوانش شعر ‹ در کوچه های یخزدۀ خورشید › در حوزۀ هنری ايران، شهر تهران.
5- اشتراک در سفر شاعران جهانی در بريتانيا ‹ World poets tore › اکتوبر سال 2005 میلادی.

این سفر پس از آن میسر شد که بخشی شعرهای من به زبان انگلیسی به وسیله سارا مگوایر شاعر معروف انگیسی و رییس مرکز ترجمۀ شعر در بخش سواس دانشگاه لندن ترجمه شد. مرکز ترجمۀ شعر دست کم از ده تن شاعر افغانستان خواسته بود تا شعرهای شان را جهت ترجمه به این مركز بفرستند. پس از ترجمه و ارزیابی شعرهای این ده تن، من از آن میان بر گزیده شدم تا به لندن سفر کنم و شعرهایم را در جشنواره های ادبی شهرهای گوناگون بریتانیا ارائه نمایم. در این برنامه شش شاعر از کشورهای افغانستان، هندوستان، سودان، سومالی، اندونیزیا و مکسیکو اشتراک داشتند. این سفر که مدت یک ماه دوام داشت ما به 12 شهر بریتانیا رفته و در جشنواره های ادبی آن شهرها به شعر خوانی پرداختیم.

6- شعر خوانی در برونای گلری درشهر لندن.
در این شب شعر اضافه از سه صد و شصت تن شهروندان لندن اشتراک داشتند. در این شب شعر من، الرادی از سودان و گری از سومالی لند شعرهای خود را خواندیم. برای من این شب شعر از پر خاطره ‌ترین لحظه های زنده‌گي به حساب می آید. استقبالي که از شعرهای من در این شب شعر صورت گرفت از بسی جهات بی‌نظیر بود. با دریغ که در این شب شعر انگشت شمار افغانهای مقیم لندن اشتراک داشتند.

7- اشتراک و شعر خوانی در جشنوارۀ ادبی در شهر ادنبره مرکز سکاتلند.
8- اشتراک و شعر خوانی در جشنوارۀ ادبی ولز در شهر کارديف بریتانیا.
9- اشتراک و شعر خوانی درجشنوارۀ ادبی در شهر دورم بريتانيا.
10- اشتراک و شعر خوانی در جشنوارۀ ادبی در شهر بیورلی بريتانيا.
11- اشتراک و سخنرانی در شصت و نهمين کانگرس سازمان جهانی قلم در شهر مکسیکو سیتی. قابل یاد دهانیست که در همین کنانگرس بود که افغانستان به عضویت سازمان جهانی قلم پذیرفته شد.
12- اشتراک در دومين کانفرانس جامعۀ مدنی افغانستان در شهر برلين.
13- اشتراک و سخنرانی در کنفرانس شعر فارسی در دانشگاه جواهر لعل نهرو در دهلی نو.
14- اشتراک در برنامۀ نویسنده گی جهانی در ایالت آیواُ ایالات متحده امریکا.


باید بگویم که در چارچوب این برنامه من نه تنها در کتابخانۀ عامۀ شهر ایوا در ارتباط به شعر سیاسی و چگو نه گی آن در افغانستان، به ایراد سخنرانی پرداختم، بلکه در دانشگاه آیوا نیز در پیوند به وضعیت فرهنگی افغانستان سخنرانی داشتم. همچنان کالیج کهنسالان آیوا از من دعوت کرد و من در ارتباط به چگونه گی وضعیت فرهنگی افغانستان پس از طالبان به آنها سخنرانی کردم. به همینگونه شماری از کالیج ها، مکاتب و سازمانهای ادبی شهر آیوا از من دعوت کردند تا در آن جا ها به شعر خوانی و ایراد سخنرانی بپردازم. این سفر مدت سه ماه به درازا کشید. در جریان همین سفر دانشگاه اندیانا نیز از من جهت شعر خوانی و سخنرانی در پیوند به شعر سالهای جنگ دعوت به عمل آورد که طی سفری از آیوا به اندیانا من در آن دانشگاه به شعر خوانی و ایراد سخنرانی پرداختم.

همچنان در روزهای آخرین این سفر من ترجمۀ انگلیسی شعر « تصویر بزرگ، آیینۀ کوچک » را در کتابخانۀ کانگرس ایالات متحد امریکا برای شماری از شاعران و نویسنده گان خواندم که مورد استقابل گسترده‌ی حاضران قرار گرفت. همچنان در این سفر با شماری از نشریه ها، رادیو ها و تلویزیون‌های شهر آیوا گفتگوهایی را در پیوند به چگونه گی ادبیات معاصر افغانستان انجام دادم. همچنان در یکی از تیاترهای دانشگاه آیوا شعر من زیر نام « مردان خوشبخت » به وسیلۀ یکی از بازیگرهای امریکایی به گونۀ تمثیلی اجرا شد که شعر را در زبان فارسی دری من خودم ارائه کردم.

15- در بهار سال 1398 ‹ مارچ ۲۰۱۱› در شهر دهلی نو در جشنوارۀ ادبی کشورهای عضو سارک اشتراک کرده و در آن جشنواره به خوانش شعرهای خویش به زبان انگلیسی پرداختم.
16- اشتراک در جشنوارۀ ادبی سارک مارچ ۲۰۱۱ دهلی


سخنرانی های علمی و ادبی

1- سخنرانی در پیوند به شعر و شاعری زنده یاد رازق فانی، انجمن شهيد احمد شاه مسعود، شهر کابل
2- سخنرانی در پیوند به چگونه گی شاعری روان شاد لیلا صراحت روشنی، انجمن قلم افغانستان، شهر کابل
3- سخنرانی در پیوند به شعر و جایگاه شاعری دکتور رازق رویین در شعر مدرن افغانستان، مجتمع جامعۀ مدنی افغانستان، شهر کابل
4- سخنرانی در پیوند به وضعیت شعر جوانان، کاشانۀ نویسنده گان جوان، شهر کابل
5- سخنرانی در پیوند به شعر و زنده‌گی رودکی سمرقندی، تالار فاکولتۀ تعلیم و تربیه، شهر فیض ‌آباد
6- سخنرانی در پیوند به « جامعۀ مدنی و دولت »، تالار اطلاعات و فرهنگ، شهر فیض آباد
7- سخنرانی در پیوند به « جامعۀ مدنی و دولت »، تالار شاروالی شهر تالقان
8- سخنرانی در پیوند به « جامعۀ مدنی و دولت »، تالار کمسیون مستقل حقوق بشر افغانستان، شهر میمنه
9- سخنرانی در پیوند به « جامعۀ مدنی و دولت »، تالار مدیوتیک، شهر کندز
10- کاشانۀ نویسنده گان جوان در کابل باری با راه اندازی یک نشست شعری به من لقب شاعر عصیان و آزادی داد. در این نشست شعری دست کم سه صد تن از شاعران، نویسنده گان، دانشجویان دانشگاه ها، استادان و آموزگاران و علاقه مندان شعر من اشتراک داشتند.
11- سخنرانی و شعر خوانی در تالار اطلاعات و فرهنگ بدخشان، شهر فیض آباد
12- به همینگونه قابل يادآوري است که ظرف سالهای اخیر در ده ها نشست تلویزیونی و رادیویی اشتراک کرده و به بیان دیدگاه های فرهنگی و سیاسی- اجتماعی خویش پرداخته ام.


این نکته بسیار با اهمیت است که چه در این نشست ها و چه زمانی که قلم در دستان من است تا چیزی بنویسم، دفاع از حق و حقیقت بزرگترین هدف من بوده است. تا هنوز بر مدار نيت هیچ زورمندي قلم نکشیده ام. ایمان دارم که کلام را خداوند آفریده است برای آن که ما بتوانیم یکدیگر را بشناسیم و معنویت خود را به وسیلۀ آن تبلور بخشم. خداوند به وسیلۀ کلام مقدس خویش است که پیام خود را به ما فرستاده است، از همین جاست که دروغ گو پیوسته دامان واژه ها را آلوده ساخته است، آنانی که در برابر زورمندان تسلیم می شوند و همه چیز را بر مدار نيت آنان راست می سازند منافقانی اند که به گفتۀ حکیم ناصر خسرو قيمتي در دري را در زیر پای خوکان می ریزند:

من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمـتی در لفــظ دری  را


و باز هم به گفته شاعر:

من اگر بومم به ویران شهر
یا که بر سر سایه از فرهما دار
هرچه هستم از شما هستم
هرچه دارم از شما دارم
مردم ای مردم


خواننده عزیز! شاید پس از خواندن بخش های پراگنده یی از زنده گی من بخواهی تا با من تماسی داشته باشی، اگر تصور من درست از آب به در آمده باشد، می‌توانی با استفاده از نشانی پُست الکترونیک با من تماس بگیرید. من چشم به راه آنم تا روزی صدایت را بشنوم و یا پیامی از تو داشته باشم!