به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

به یادم هست هی میدان طی میدان

گفتگویی با صبور سیاه سنگ
مقدمه:
نخستین گزینۀ شعری صبورسیاه سنگ « های آذر شین » نام دارد که به سال ١٣٧٧ خورشیدی به وسیلۀ مرکز نشراتی صبور در پشاور پاکستان انتشار یافت. البته سیاه سنگ در نیمۀ دوم دهۀ شصت خورشیدی در حلقات ادبی فرهنگی شهر کابل به حیث شاعر، داستان نویس و روزنامه نگار شناخته شده بود. این زمانی بود که او پس از هفت سال زنده گی دشوار و طاقت فرسا در پشت میله ها از زندان پلچرخی رها شده بود. درآن سالها شعرها و نوشته های او بیشتردر اخبار هفته، سباوون و فصلنامۀ ژوندون ارگان نشراتی انجمن نویسنده گان افغانستان به نشر می رسید.
او از همان آغاز با نمیایی هایش شناخته شد و گزینۀ « های آذر شین » نیز گزینۀ از نیمایی های اوست. این گفت و شنید به مناسبت انتشار « های آدر شین » در پشاور صورت گرفته بود. پس از آن که او به گفتۀ مردم سر خود کرد و ملک خدا و رفت تا در زیر آسمان کانادا زنده گی کند، من این گفتگو را از نوار پیاده کردم و پس از ویرایش دادم به مجلۀ « سپیده » تا این که در شمارۀ ( چهاردهم و پانزدهم ) این فصلنامۀ وزین به نشر رسید. از قدیم گفته اند که یاد یاران، دیدار یاران است. امید وارم که این گفتگو بتواند خواننده گان و علاقمندان شعر های سیاه سنک را با چگونه گی و ویژه گی های ابداعی او آشنا سازد.

پرتو: تازه گیها نخستین گزینۀ شعری شما زیر نام « های آذرشین » از چاپ به دَر آمده است. دراین گزینه ترجمه هایی از سُروده هایی بعضی از شاعران آسیایی و اروپایی نیز دیده میشود، میخواهم از شما بپرسم که نخستین بار انگیزه و یا انگیزه های سرایش شعر را چه زمانی در خود احساس کردید و تمایل سرایش شعر در شما چگونه بیدار گردید؟


سیاه سنگ: پاسخ این پرسش به نظرم دشوار می آید که بتوانم پیدا کنم که نخستین نقطۀ « آغاز سُرودن شعر » چگونه در من پدید آمده است، زیرا آن گاهی که کار آغازین است، شعر نیست، تمرین است. آنهم ناشیانه. مگر باز هم بگویم که سال ١٣۵٧ خورشیدی از لحاط فکری، عاطفی و اندیشه یی برای نقطۀ عطفی به شمار می آید. شعر هایی را که پس از این سال سُروده ام با خود دارم میتوانم بگویم که سرایش شعر به گونۀ متعهدانه را بیشتر پس از همین سال آغاز کرده ام.

پرتو: میخواهم از چگونه گی حالات روانی شما در ایام کودکی چیزی بپرسم که آیا نوع سر در گمیی در شما وجود داشت که برای پیدا کردن و گره گشایی آن به شعر روی آوردید؟ یا ویژه گی های دیگری داشتید که شما را از دیگرهمقطاران و همدرسان متمایز میساخت؟

سیاه سنگ: انسان همیشه دوران کودکی را گم میکند و آنرا پس از سی ساله گی و چهل سالگی باز مییابد، شاید بدان سبب که ما به گمشده یا گمشده های دوران کودکی متوجه نمیشویم که چگونه گم شده اند. پرسش شما مرا به خاطره های دوران کودکی میبرد و به گفتۀ مشهور که در خانه ها کتاب حافظ همواره در کنار قرآن مجید وجود داشتند، پس میتوانم بگویم که شعر در خانواده های ما همراه با حافظ وارد میشود و این سخن در مورد خانوادۀ من نیز صدق میکند. وقتی حافظ را میخواندم دو چیز در ذهنم میگشت، یکی این که چیزهای را که انسان در شعر میگوید و بیان میکند و ارایه میدارد، نمیتواند آن را درحالت عادی بیان کند و بگوید و ارایه بدارد. وقتی به زبان عام سخن میگویی چیز های به روشنی میگویی، چیز هایی میگویی که گفتن آن ها وقت کمی را در برمیگیرد و بیان آن ساده است و اما وقتی میخواهی با زبان شعر چیز های را ارائه بداری باید بسیار بر خویشتن فشار وارد کنی که مطالب زیادی را در جمله ها و کلمه های کم و اندک ارائه بداری و این وسوسه از همان روزها در من بود که چگونه شاعری میتواند دنیایی از گفتنی ها، اندوه و غم های خود را در چند مصراع بیان کند، وسوسۀ آغاز یا عشق به سُرودن شعر در من به همانجا برمیگردد.

پرتو: در مجموعۀ « های آذرشین » بیشترینه شعر هایی آمده است که شما در زندان سُروده اید، آنهم پس از سال های ١٣٦٢ خورشیدی. تقریباً تمام شعرها در اوزان آزاد عروضی یا در اوزان نیمایی سُروده شده اند، آیا شما سرایش شعر را مستقیماً از اوزان نمیایی آغاز کرده اید یا این که در انواع کلاسیک نیز شعر های پیش از آن داشته اید؟

سیاه سنگ: همانگونه که گفتم شعر درهر خانواده یی به طور خاص خانواده های کابل قدیم با حافظ وارد خانه ها شده و دوباره مثل آن است که شعر نو با چار پاره ها وارد افغانستان یا حلقه های روشنفکری آن شده باشد، از جمله چهار پاره های معروف « نادر نادر پور » و « محمود فارانی »، من به خاطر می آورم که تا چه حد شیفته چهار پاره های محمود فارانی بودم و همین حالا هم هستم. تمرین های اول من پس از سال ١٣۵٧ خورشیدی بیشتر در چهار پاره سرایی بوده و با تأسف که در غزل هیچوقت موفقیت خوبی نداشته ام، غزل هایم هیچگاهی مورد تاییدم نبوده اند و اعتراف میکنم که در وزن کاستی های دارم که تا امروز مرا می آزارد. اگر در غزل کاستی وزنی وجود دارد. خوب است که آن شعر سُروده نشود، چون در اوزان نیمایی شاعر راحت است و آزاد، بدین سبب توجه مرا بیشتر جلب کرده است.

پرتو: شاید یکی از دلایلی که شما بسیار به سرعت از اوزان کلاسیک وارد شعر نیمایی شدید بدان سبب بوده که تقریبا از برزخ آغاز گرده اید، زیرا چهار پاره سرایی با آن که پس از رستاخیز ادبی نیما در ادبیات معاصر فارسی دری چهره نموده است، اما نمونه هایی آنرا در کلاسیک های فارسی دری مثلاً در بوستان سعدی داریم، ایا رسیدن زود هنگام شما به اوزان نیمایی بیشتر بر بنیاد چهار پاره سرایی شما استواربوده است؟

سیاه سنگ: شما به صورت دقیق به جایی اشاره کردید که همانگونه هست، چهار پاره سرایی و نیز سُرودن مثنوی و مسمط و دیگر ساختار های معین شعری که در دوره های معینی به وجود آمده اند، ممکن است همۀ آن تلاش هایی باشند برای فرار از چارچوب های به اصطلاح استبدادی وزن و قوانین پارینه و بسیار مستحکم شعر دیروز. بخشی از این اندیشه ها را که مثلاً در مورد شعر چگونه فکر میکنم یا شعر را بالاخره چگونه مییابم، در یکی از یاد داشت هایم که مربوط سال ١٣٧٠ خورشدی میشود. در آغاز کتاب آورده ام. پرداختن و سُرودن در اوزان نیمایی همواره نوعی احتیاط را برای سراینده به وجود می آورد. همانگونه که شما اشاره کردید و به آن نام برزخ یا گذرگاه را دادید یعنی که چهار پاره کاملاً با ریشه ها نبریده است، آن گونه که شعر سپید یا شعر با ساختارهایش را قطع کرده است، این احتیاط که باید با وزن به هیچ نوعی و هیچگاهی نبریم، در نمونه هایی از اروپایی که امروزه در ایران و در برخی از کشور های حوزه فارسی دری سُروده میشود با وزن رابطه از سُروده ها می بینیم که شما بدان اشاره کردید.

پرتو: فضای زندان بر شعر و شاعری شما چه تأثیری داشته که شما بدین حد پختگی در شعردست یافته اید؟
سیاه سنگ: با صراحت میخواهم بگویم که بسیاری پیروزی هایم را من مدیون دورۀ زندان هستم، شاید این سخن نوعی تناقض گویی تلقی شود؛ اما زندان در آن سالها جای بهترین ها بود و در آن سالها شاید نوع فضای روشن، فضای هنری و فضای بسیار صمیمی و هنری که در زندان میدرخشید در بیرون به اصطلاح آزاد آن روز وجود نداشت. در مورد شعر هایم نیز باید با همان صراحت بگویم که وقتی در سال ١٣۵٩ یا اوایل ١٣٦٠ خورشیدی من به زندان رفتم و با روشنفکران، شاعران، نویسنده گان و هنرمندانی که در زندان به سر میبردند، آشنا شدم، در اثر نشست و برخاستها و گفت و شنود ها با آنان، من تازه دریافتم که سُروده های من از سال ١٣۵٧ تا ١٣٦٠ خورشیدی همه در حکم تکرار سرایی هایی بوده، یعنی چیزی در حد همان سپیدار و پنجره و روزنه و پرستو و حرف های بسیار معمول که به همه روشن است و معلوم.


فضای زندان در آن زمان فضایی بود که اندیشه ها را به فشرده گی وامیداشت، در زندان انسان باید تمام احساس و عواطف خود را به فشرده ترین شکل بیان میداشت و در زندان بود که با عنصر اندیشه در شعر، آشنایی بیشتر حاصل کردم. و این را من مرهون و مدیون تمام دوستانی هستم که در آن وقت با من بودند، و در نشست و برخاست با آنها بود که این مسأله صیقل یافت. فکر میکنم همانگونه که یکی از نویسنده گان بزرگ گفته، کارِ هنری نیاز به زمان و مکان هنری دارد و ایجاب یک جغرافیای هنری را میکند، شاید جغرافیای هنری در بند کشیدۀ ما در زندان به مراتب بازتر از آن جغرافیای بازی بود که در بیرون زندان وجود داشت و همین فضا باعث میشد که به عنصر اندیشه در شعر به بیرون انتقال کند و یا از همین مجرا آزاد شود و به آزادی برسد. گمان میکنم که فضای زندان در سرایش حبسیات یا زندانیه ها تأثیر به سزایی دارد و بسیار خوش هستم که در آن دوران من در زندان بودم و میترسم گاهی که اگر در آن وقت در زندان نمی بودم از این سُروده ها چی چیزی می بودند؟

پرتو: یعنی وقتی که شما به زندان رفتید، در کار های هنری شما نوع جهش به مقایسۀ سروده های تان در بیرون، پدید آمد، آیا درست می گویم؟

سیاه سنگ: اگر گسترۀ شعر و سُروده های خودم مطرح باشد، باید بگویم که در زندان در کنار سُرودن و پرداختن به مسایل هنری، مسأله دیگر، فراگیری زبان انگلیسی بود و چنان بود که بسیاری از زندانیان به نحوی خود را مکلف به فراگیری زبان انگلیسی میدانستند و من نیز در پهلوی دید و وادیدها با مردمان نجیب و هنرمند آنروزی نه تنها به آموختن از هر یک پرداختم؛ بلکه به فراگیری زبان انگلیسی نیز پرداختم. این مسأله یکی ازاسبابی هست که مرا مجبور ساخت به صورت ژرفتر به شعر و ادبیات بنگرم و دقیق شوم. در زبان انگلیسی است که اندیشیده میشود که تا چه حدی باید جاگزینی واژه ها دقیق باشد و بدون توجه به مطرح بودن مسایل شعری و هنری حتی در زبان گفتار از تکنیک های پیشرفته زبان استفاده میکنند. مثلا یکی از تکنیکها در زبان انگلیسی عبارت از انتی گریشن یعنی به هم آمیختن دو کلمه است. در انتی گریشن وقتی دو کلمه به هم می آمیزند، نه سمبول است و نه استعاره؛ بلکه چیز تازه ییست جدا از واژه سازی که این مسأله نیز در من مؤثر بوده است و آنرا با احتیاط و اندکی جسارت در زبان فارسی دری پیاده میکردم.

پرتو: شما درمورد کاربردِ آگاهانه تکنیک های شعر اروپایی در شعر فارسی دری اشاره کردید، چه عقیده دارید که پیاده کردن آگاهانۀ تکنیک یا یک مکتب اروپایی میتواند به حال شعر فارسی دری مفید باشد؟

سیاه سنگ: منحیث یک رَسم معمول همیشه چنان بوده است که در اغلب موارد سراینده ها و شاعرها گفته اند و نوشته اند که شعر های شان « آمد » داشته و هیچگونه تعمد و عنصر آگاهانه پرداختن در شعر شان مطرح نبوده است، دست کم در مورد من چنین نیست، من معتقدم که هر شعر « آمد » دارد؛ اما به این امر قطعآ عقیده و باور ندارم که یک شعر تا آخر به اصطلاح بر سَرِ پا بایستد و شاعر را وادار به سُرودن خود بسازد، با آن که تکرار میکنم که در مورد من چنین نیست، اما ممکن قسمت های آغازین یک شعر چنان باشد که شاعر را وادار به سُرودن آن کرده باشد. من به عنصر تکنیک در شعر باور دارم و آن را بسیار با ارزش میدانم، اعتراف میکنم که در مورد یک تعداد شعرها میخواهم باز کار کنم و دقیقتر کار کنم، مثل این که به ساختن شعر بپردازم و از کاربرد ساختن شعر در مورد خود هُراسی ندارم و میخواهم بگویم که اگر آدم بخواهد روی شعری به کار بیشتری بپردازد، شعر گویاتر میشود، با در نظر داشت این که شاید گویا بودن یا فهما بودن شعر برخی از پهلو های هنری شعر را ضعیف سازد. به مثل این که شعر را از جوشش یا حالت طبیعی آن بیندازد؛ اما بالاخره شعر که همه و همه فوران عاطفه نیست، یا شعر که همه آزادی و هیجان نیست و حتی شعر همه اش آزادی و فوران اندیشه نیست و من تصور میکنم شعر همین که سُروده میشود پهلوها، جاذبه ها و ریشه هایی از سورریالسم را با خود دارد. چه بخواهی یا نخواهی هر شعر در مقناطیسی سورریالسم شکل میگیرد.

پرتو: فکر نمیکنید که توجه بیش از حد به تکنیک، جریان طبیعی شعر را لطمه بزند، زیرا گاهی میان آفرینش های ادبی و تیوری های ادبی تناقص وجود داشته و بسیار اتفاق افتاده است که آفرینش ادبی، تعین کننده شکل خود بوده است و اگر سراینده اگر خواسته باشد تا بر اساس تفکر استعاره هایی را به گونۀ آگاهانه در آفرینش شعری خود به کار گیرد، شفافیت درونی شعر را به نحوی مکدر ساخته است؟

سیاه سنگ: شما به نکتۀ اصلی و اساسی اشاره کردید و اصل مسأله همینگونه است که میگویید. یعنی وقتی که به عنصر « تکنیک » پر بها داده شود یا تکنیک مطلق گردد. دیگر شعر تکنیکی به وجود می آید و پیش از این که شعر باشد، تکنیک است، چون شعر فوران طبیعی دارد یا فوران ذهنی و فوران عاطفی؛ اما شعر فقط به همین سخن که « فوران » است به پیش نمیرود، ایجاب میکند که شاعر شعر خود را غنامند سازد؛ اما نه بدان حد که مطلقیت یا حاکمیت تکنیک بر همه ابعاد شعر حاکم باشد، بسیار اتفاق افتاده است که وقتی از چگونه گی سرایش یک شعر موفق، از شاعر آن پرسیده شود، آن را به نوعی به « آمد » شعر حواله میکند. در مورد من چنین نیست، اگر از « آمد » سخن بگویم بی صداقتی کرده ام.

پرتو: بیایم بر مسألۀ الهام در شعر، مولانا جلال الدین محمد بلخی از یک نیروی تلقین کنندۀ شعر در خود سخن میگوید که کسی او را تلقین شعر میکرده و بعد او قلم بر میداشته تا چیزی بنویسد. این تلقین کننده را میتوان همان نیروی الهام تلقی کرد. امروزه منتقدین نیز باور دارند پس از الهام شعر در گام بعدی تجربه، آگاهی و برداشت های شاعر از محیط هست که الهام را قوت میبخشد، یعنی یک شعر کلاً بر بنیاد الهام سروده نمیشود یعنی پس از الهام عنصر آگاهی و حافظۀ شاعر است که در استکمال شعر مداخله میکند. بر این اساس در شعر نیمایی که از نوع فُرم ذهنی برخوردار است، شاید نتوان آن را نیمکاره رها کرد و روز دیگر سرایش آن را تکمیل کرد. ممکن در شعر کلاسیک مثلا قصیده بتوان چند بیت را سُرود و بعد روز دیگر یا روز های دیگر به سرایش بیت های دیگرآن پرداخت. اما شما در شعر های نیمایی خود چگونه میتوانید همان حالت شاعرانۀ نخستین را همچنان در خود حفظ کنید و شعر نیمکاره یی را در روزها یا هفته های بعد، تکمیل کنید؟

سیاه سنگ: پرسشی دشوار و جامعی است، به باور شما شعر در یک مقطع زمانی معین آغاز شده و پایان می یابد، میخواهم اگر روی سخن شما به گزینه شعری « های آذرشین » باشد باید بگویم که شمار شعرها چنین است، مثلا « امتداد خاطره و خاطرۀ امتداد »، در آغاز اندیشه این شعر در من بوده؛ اما در مورد ساختار آن باید بگویم که، تلاش من پس از شکل گرفتن ابتدایی شعر، پیاده کردن تکنیک داستان کوتاه در شعر بود. شاید این نوع تحمیل دردناک ساختار بر شعر بوده باشد، مگر تأکید میکنم که هدف تحمیل تکنیک داستان کوتاه بود که خواستم آن را در شعر پیاده کنم و به همین دلیل هم بوده که در پایان هیچ شعری، روز مشخص سرایش آن نوشته نشده است. اما بعضی سروده ها آن قدر کوتاه اند که سه یا چهار مصراع دارند و ممکن در مدت زمان کوتاهی یک باره گی سُروده شده اند؛ اما در مورد شعر های که از لحاظ تکنیک ایجاب کار بیشتر را میکردند، نمیخواهم بگویم که یکباره آغاز شدند و به پایان رسیدند، مثلا: من بر شعر « علامه دو راهه برایست گاه خواب » چندین هفته کار کرده ام، این که چگونه انسان میتواند تمام فضای ذهنی خود را دوباره سازی کند که در فضای اولی شعر قرار بگیرد، روشن است که ایجاب اعترافات بیشتر را میکند، باید بگویم که من نخست اندیشه شعر را در ذهنم جمع بندی میکنم که چه چیزی را میخواهم بگویم یا چه چیزی را در ذهن خود برای گفتن آماده کرده ام. بعد در روز ها یا حا لت های مشابه در فضایی تقریبا همگون به حالت نخست خود را مکلف دانسته ام که همان فضا را از لحاظ خلوت های عاطفی خود دوباره بسازم و بالای هر مصراع کار دوباره، سه باره و پنج باره و ده باره انجام دهم تا آن حد که خودم به این نتیجه برسم که اندیشه یی که در من در روز نخست به خاطر ایجاد شعری شکل گرفته بود، دیگر پایان خود را اعلام کرده است.

پرتو: میخواهم در مورد شعر« امتداد خاطره و خاطرۀ امتداد » که در پیاده کردن هدف در آن نیز دست بلندی دارید، میخواهم اشاره یی کنم که آیا فکر اساسی این شعر با واقیعت اجتماعی زنده گی شما پیوند دارد یا این که بر بنیاد یک تخیل شاعرانه آفریده شده؟

سیاه سنگ: این شعر محصول دهۀ شصت خورشیدی است و این دهه در تاریخ سیاسی افغانستان دهه یی بوده بسیار بُحرانی و از دردناکترین دهه ها، این شعر داستان کوتاهی است از یک خانوادۀ افغان، زمان و مکان دهۀ شصت شهر کابل یعنی کوچۀ آهنگری یکی از کوچه پسکوچه های آن شهر. پدر در جریان حادثه یی شهید شده و مادر که یگانه محور ستون و نان آور خانه است مسوُولیت سمتدهی و نظم دهی خانواده را بر دوش دارد. در خانواده مادر، خواهرها ویک برادر زنده گی دارند. این پسرهمصنفی هایی دارد که همه با ذهن و روان کودکانۀ شان به مکتب میرفتند و کتاب میخواندند. بعد موقیعت مکتب تشریح شده که در کنار یک آسیاب پُر غوغا قرار دارد و هر گاه و بیگاه صدای ناهنجار آسیاب فضای آرام مکتب را بر هم میزند و چه بسی که بسیاری از این کودکان مفهوم مکتب رفتن را درست نمی فهمند، که چرا به مکتب میروند، تا این که در این مکتب آموزگاران به کودکان میگویند و می فهمانند که آنها به غیر از درسها یا کتاب های مکتب به کتاب های دیگری نیز دسترسی پیدا کنند و آن کتاب ها، کتاب های زنده گی هستند و شاگردان خود، حرفها، جمله ها، نقطه ها و نکته های آن کتابها هستند و آن کتاب یا کتابها را هر قدر که بخوانند و بخوانند پایان ندارند.

در همین محله یک آهنگر است، آهنگر نیز به شاگردانش از نیرو و نیرنگ بازار سخن میگوید و از چگونه گی دُکانها، مردم و ناسازگاری لوحه های دکان ها با متاع داخلی شان، بالاخره یک نوع جوشش یا یک نوع کنجکاوی در وجود قهرمان مرکزی داستان به وجود می آید که او نمیفهمد که مکتب چیست، بزرگان چه میگویند، آن آموزگار چه میگوید و آهنگر چه میگوید، همه قصه ها را با مادر خود در میان میگذارد. مادرهم پنهان از دیده گان خانواده چیز هایی میدوزد و بالاخره یک روز یک درفش، یک درفش پخته دوزی را که نشان های معینی در خود دارد به پسر نشان میدهد و میگوید: این درفش را بردار و از مثلث تنگ مکتب و دالان و گوچه یا از این آهنگری و از این کوچه و از این فضا بیرون شو، حرکت کن و به تمام پرسش های که در ذهن داری پاسخ خواهی یافت.

زنده گی مفهوم و معنای خوردن و خوابیدن و خسته شدن و پیمودن راه های تکرار نیست، درفش را به فرزند میدهد و با بوسه ببدرود به فرزند میگوید: وقتی پدرت هم میمُرد میگفت: به چنان راهی برو که آن راه، چراغ رهنما باشد برای کسانی که پس از تومی آیند، به خاطری که همه شاهراه ها، از نخست شاهراه نه؛ بلکه راه های باریکی بوده اند، بعد پسر این خانواده یا قهرمان داستان به تنهایی به راه میافتد و مثل این است که تازه به زنده گی معرفی میشود، آنگاه که قدم به پیش میگذارد و در سایۀ درفش در دست داشته اش، حرکت میکند، همسفرانی مییابد و این همسفران بعد از فاصله های بسیار زیاد از شهیدان و زخمیان این راه و از پا افتاده گان این راه، آگاهی مییابند و در حالی که به سفر دوام دار خود ادامه میدهند. قرمان داستان در آخرین دقایقی که راه خود را می پیماید با خود میگوید که:

به یادم هست هی میدان و طی میدان
که فرسخها چگونه راه پیمودم
هم اکنون راه می پویم
و من اینک
نشان شهر بی ارباب را از هر شهید و هر مسافر
و ز پرستو های آتش دیده می پرسم...

 
و در حقیقت این خانواده که در محیط تنگی زنده گی دارد، با فرستادن یک تن، به نشانی شهر بی ارباب، به نشانی شهر فارغ از ستم و اجبار و ستمگری و بیداد و بیداد سالاری، میخواهد، تا نشانی شهر زنده گی را بیابد و به آن برسد. در گزینۀ « های آذرشین » بر بالای این شعر نوشته شده است:

مادر!
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر

 
 و این هم شعر: « امتداد خاطره و خاطرهء امتداد »

به بادم هست چون ديروز،
به يادم هست چون ديروز
كه ما در انتهای رستۀ آهنگران چيزی شبيه دخمه های روزگار
آلودگان را خانه ميگفتيم                                         
همان جا در ته سقفی
من و دو خواهرم را مادرم با پول گلدوزی
همانند گل سه برگ كنج چادرش
مردانه ميپرورد
دو سه منزل فراسو تر
دكان پيرمرد آهنين آيين
- همانا قبلۀ آهنگران قريۀ ما بود-
 
من و مانند من چندين قد و نيمه قد ديگر
براي لقمۀ نانی
هميشه نيم روز خويش را آنجا كنار آهن و آتش
به ياد نيزۀ آرش
به پای كوره خاک و دود ميكرديم
 
دوسه دريا فراسو تر
پس از چندين خم و پيچ و عبور راهه بيراهه
كنار آسياب پر ز غوغايی
دهاتی مكتب ديوار ناپيدا
تو گويی ديگ ذوبان سرود و خنده و فرياد و درس و گريۀ ما بود
 
و ما چون لشكر بی پادشه، بی دوست بی دشمن
به آهنگ غريبی راه ميرفتيم
و نصف ديگر هر روز را آنجا كتاب آلود ميكرديم
 
همان اخگر شمار، آهن شناس پير
كه بادا قامتش همچون غرورش ناشكن بالا
همآوا با نصيحتهای پولادين
كه قهر آذرين پتك وی در گوش ناپيدای آهنها فرو ميخواند
به ما شاگردها ميگفت:
 
"درين دنيای بی بنياد
همه آهنگران استند،
ز آغازين در بی لوحۀ بازار، بيا تا قلعۀ ارباب،
                                      همش دكان آهنگر
بر ايوانها و ليكن لوحه يی ديگر
به اسم و رسم تازه
رنگ و روغن ديده تر از شهپر طاووس
ميبندند"
 
و آن اختر شمار، آدمشناس، آموزگار پير
كه اندرز سپيد خويش را روی سياهيها
به خط همچو مرواريد ميپاشيد
به ما ناچيزها ميگفت:
 
"ايا فرزانگان! سرمايۀ تاريخ!
سوا از اين ورقهايی كه در زير بغل داريد،
كتاب ديگری هم هست
به سان پهندشت زير پاها تان
كه تا خوانيد گسترده است
شما خود فصلها و قصه ها و نقطه های جمله های آن"
 
و اما مادرم، محور- ستون زندگی ما
كه شبها تا سحر پنهان ز چشم ما
به روی تكۀ اطلس
نميدانم چرا راز نهان ميدوخت،
هميشه رخ به سوی خواهرانم با خلوص زمزمی ميگفت:
 
"به كنج هيچ دسترخوان و كنج هيچ رومالی
                                     كنار هيچ دامانی
                                                 گل بينام ننشانيد
و هشداريد دخترها!
كه سند خام را سوزن نيندازيد،
عصر خامه دوزی نيست"
 
به يادم هست چون ديروز،
به يادم هست چون ديروز
كه يك شب ناگهانی مادرم از دوختن واماند
غبار شيشۀ تصوير بابای شهيدم را به آب ديدگانش شست
و آنگه رهسپار سرزمين بيدها گرديد
 
نميدانم كدامين پاس شب برگشت
كه سطح خندق خواب مرا باران آوايش چنين آشفتگی پيچيد:
 
"برا ای پور آهنگر!
برا ای قوغ آتشدان!
برا ای خو گرفته با دكان و مكتب و دالان
برا زين برزخ سه كنج
برا از اين مثلث كان برای زيستن تنگ است
برا ای وارث خورشيد!
برا ای واژۀ عنوان!
برا تا کی مسيرت انحنای كوچه ها باشد؟
برا ازين كهندژ، رو به سوی بيكرانی كن
كه خفتن بهر تو در بستر پنبه
به سان مردن الماس اندر تنگنای شيشه ننگين است"
 
به يادم هست چون ديروز،
به يادم هست چون ديروز
كه او - آن بيوۀ تنها - سكوتی كرد
و با سرپنجۀ خونين درفش پخته دوزی را به من بخشيد
درفش پخته دوز تكۀ اطلس و چوب راست بالاي سپيد بيد
فرازش اختر چوپان
كنارش اين سرود دايم شبهای بابايم:
 
"به راهی رو كه نقش گامهای تو
چو سو سوی چراغ رهنما اميدگاه رهروان باشد
كه هر شهراه اكنونی
زمانی كوچه يی بوده ..."
 
به يادم هست چون ديروز،
به يادم هست چون ديروز
كه او - آن مريم عمران - يگانه تكيه گاه ما
دو دستش را به روی شانه ام بنهاد
نگين قرمزين بوسۀ پدرود را بر چهره ام بنشاند
و شايد كاسۀ آبی به روی خاكها افشاند
 
به يادم هست چون ديروز
به يادم هست هی ميدان و طی ميدان كه فرسخها،
چگونه راه پيمودم
هم اكنون راه ميپويم
و من اينك نشان شهر بی ارباب را از هر شهيد و
                                            هر مسافر
وز پرستوهای آتشديده ميپرسم.

زندان پلچرخی، جوزای ۱۳٦٢