|
|
از کابل تا غوربند در دایره های تیرباران
طالبان زنی را در غوربند تیر باران کردند. در منطقۀ شینوار غوربند، در ولایت پروان. زن جوانی را که گفتند نجیبه نام داشت. من در تلویزیون دیدم و به بدبختی سرزمین خود گریستم، او را در جایی رو به گودالی نشانده بودند. تفنگدار با ناموس!!! پنجه در ماشۀ کلیشینکوف در پشت سر او ایستاده و به بی تابی یک پلنگ گرسنه، بی قرار فشار بر ماشه است.
بعد می شنوی، تک تک تک، و زن رو به پشت به زمین می افتد در میان چادری، گویی کبوتر زخم خورده یی است که روی زمین پَر پَر می زند. پَر پَر می زند، پَر پَر می زند و گلوله های کلیشنکوف هم چنان در پرواز، در پرواز، در پرواز.
گلوله ها در زیرِ چادری گل می شگوفانند و گلها بوی خون می دهند. زن تمام شده است. دیگر نفسی در زیر چادری نیست، دیگر دلی در زیر چادری نمی تپید. دیگر عشقی در زیر چادری نیست!
در زیر چادری اندیشه های آخرین نجیبه را هیچ کسی نفهمید، وقتی که نخستین گلوله بر مر مرِ اندامش نشست. آخرین جمله اش را هیچ گوشی نشنید! فریادش در گوشی طنین نینداخت و شاید هم نخواست تا در پیشگاه آن همه مردان سنگ شده فریادی بر آورد.
مردمان ایستاده اند، مردمان نشسته اند در نیم دایره ی بزرگی بر بلندی های تپه های کوچک. تا انبوه مردم را دیدم، انبوه مردم تماشاگر را، شعر شاعر یادم آمد « انبوه کرگسان تماشا ». این انبوه کرگسان تماشا هم چنان خاموش اند که کوچکترین صدایی در میان شان نیست، حتا صدایی پچ پچی در گوشی، چشمان شان در حفره هایی بی اعتنایی گویی از حرکت مانده است!!! گویی هیچ کدام آن ها از زنی به دنیا نیامده است. گویی زن هیچ کدام آن ها دختری به دنیا نیآورده است. گویی مادرِ آن ها خواهری برای شان نزاییده است، گویی آن ها زنی در خانه ندارند!!!
باری در « افغانستان در مسیر تاریخ » خوانده بودم، آن گاه که شاه شجاع را وجدان بیدار شده بود شماری از بزرگان شمالی را در بالاحصار خواست و به دور از چشم فرنگیان به آن ها گفته بود که من در بندم، و با اشاره به شمشیری آویخته بر دیوار گفته بود، این شمشیر من، شمشیر جهاد است؛ اما کجاست آن مردان با حمیت خراسان!!!
امروز که نسلِ آزاده گان در این سرزمین به فسیل بدل شده است، کاش ما را عرضۀ آن می بود که چنان شاه شجاعی هم که شده بود، فریاد می زدیم: کجاست آن مردان با حمیت خراسان! که این گونه مادری، خواهری و زنی و معشوقی در پیش چشم همه گان به گلوله بسته می شود؛ اما وجدان های خوابیده پُلک از پُلک نمی گشایند. وجدان شاه شجاع بیدار شده بوده و به شمشیرش می گفت شمشیر جهاد! و از پروانیان آزاده سراغ مردان با حمیت خراسان را می گرفت؛ اما درد ما و بیماری ما همین خواب سنگین ماست و این درد را و این بیماری را درمانی نیست به غیر از بیداری و ایستادن در کنارِ هم.
مردم روی تپه ها خاموش اند، گویی آب از آب تکان نخورده است. گویی این زن را از بیگانه ترین سرزمین آورده اند تا در پش چشم همگان تیرباران کنند که دیگران پندپذیر شوند. گویی این زن را از آن سوی زمانها آورده اند که هیچ گونه پیوندی با روزگار ما ندارد و یا روزگار ما هیچ گونه تفاهمی با او ندارد.
شاید می خواهند ببینند که زنی در زیر گلوله های کلیشینکوف چگونه در میان چادری می تپد و جان می دهد. گویی هیچ دلی برای آن زن نمی تپد. گویی همه گان نام و خاطرۀ او را از ذهن خود پاک کرده اند. یادم آمد که این زن جوان پروانی نخستین قربانی نیست؛ بلکه در آن سال های سیاه که طالبان کابل را در قبضه داشتند، روز های جمعه در ورزشگاه غازی ستیدیوم مراسم کشتارِ زنان و مراسم دست بُران راه اندازی می شد. زنی را می دیدی نشسته در وسط آن دایرۀ سیاه، دایره یی از مردان تکیده و سر به زیر و پنجۀ چسبیده بر ماشۀ تفنگ. مردمان هم چنان خاموش اند، صدایی نیست، حتا صدایی شاه شجاع نیز از بالاحصار به گوش مردم نمی رسد که: کجاست آن مردان با حمیت خراسان! کسی از دور دستی تکان می دهد و تفنگ ماشه می شود و پرواز گلوله و پایان یک زنده گی و پایان یک مادر، یک خواهر، یک دختر و یک معشوق.
دیگر تماشایی نیست مردم برمی گردند، همچنان خاموش؛ اما سرافگنده! هنوز آن دایره پا بر جاست، هنوز زنی را می بینی که چنان کبوترِ پَر بسته ای در مرکز این دایره نشسته و بعد گلوله ها در زیر چادری گل می شگوفانند.
در آن سالها هیچ کس را توان آن نبود که از طالبان بپرسد: کجاست آن زانی؟ تا او نیز در چارچوب شریعتی که تو داری به گلوله بسته شود. زن را به گلوله می بستند که زانیه است، اما زانی شاید در زیر دستار سیاهی، خود را پنهان کرده بود. شاید هم هرازگاهی زنی را به بهانه یی به گلوله می بستند تا پایه های امارت استوار باشد. آن سان که روزگاری مصریان هر ساله دختر زیبای را در میان موج های نیل می انداختند تا نیل به خشم در نیاید.
گویی هیچ چیز تغییر نکرده است. امروز نیز، وقتی زانیه یی را به گلوله می بندند، باز هم نشانی از زانی نیست و کسی نمی پرسد کجاست زانی تا او نیز در چارچوب شریعت! تو، به گلوله بسته شود! شاید هیچ زنای در میان نبوده است. شاید نجیبه قربانی یک تجاوز جنسی شده است به وسیلۀ همان های که تفنگ در دست دارند و بعد برای آن که مُهر بر دهنش بکوبند، او را به گلوله بستند. شاید نجیبه قربانی یک توطئۀ درون دهکده ای شده است! نمی دانم چرا در ذهن مردم چنین پرسش هایی بیدار نمی شود که بپرسند که کجاست زانی؟ مگر این مردم نگران آن نیستند که شاید روز دیگر دختر یا خواهر و یا هم زن خود آن ها قربانی چنین توطئه یی شود! مگر این زن خانواده یی نداشت!
نجیبه در میان چادری خویش به مشت پری بدل شده است. بی آن که دردی احساس کند، می افتد در گودالی و مرد پنجه از ماشه بر می دارد، گویی هفت اقلیم هستی را فتح کرده است! مردم چیزی نمی گویند و دیگر چیزی برای تماشای آن ها نیز باقی نمانده است. بر می گردند به خانه های شان، همچنان خاموش و سرافگنده، آن سان که سال ها پیش کابلیان این گونه از ورزشگاه غازی ستدیوم به خانه بر می گشتند خاموش و سر افگنده.
در این میان چرا عالمانِ دین خاموش اند. از پروان تا کابل و از بدخشان تا قندهار و از بلخ تا پکتیا از هیچ عالمِ دین صدایی بر نمی آید. گویی همه گان را باور چنین است که نجیبه یک زانیه بوده است، اگر چنین هم پنداشت این شیوۀ کشتار نجیبه را کدام حکم اسلامی می تواند توجیه کند؟
یک لحظه این احتمال را می پذیریم که این زن زانیه بوده است. در این صورت کدام محکمه بر بیناد شهادت کدام شاهدان و مدارک دیگر حکم داده است که بر او چنین جزای اجرأ شود! آیا در چارچوب شریعت اسلام چنین جزایی در جرم زنا وجود دارد؟ آیا محکمه می تواند بدون موجودیت زانی چنین حکمی را بر زانیه جاری سازد؟ وقتی چنین چیز های به نام اسلام در یک سرزمین اسلامی رخ می دهد، خاموشی عالمان دین چه توجهی می تواند داشته باشد؟
رییس جمهور تقبیح می کند، گاهی با شدیدترین الفاظ؛ سخن گویانش چنین می گویند. گاهی هم کمیسیونی بر می گزیند که رویداد را بررسی کند و تمام و بعد آب های فراموشی و شاید بی اعتنایی است که همه ی رویداد را از ریشه بر می کند و همه چیز در چاۀ فراموشی فرو می افتد. حال ما می دانیم که این کمیسیون خود نقطۀ پایانی است بر آخرین سطر داستان هر ماجرایی.
کمسیون مستقل حقوق بشر، سازمان های زنان و مدافعان حقوق زنان در کابل راه پیمایی می کنند. این حادثه همه گان را خشمگین کرده است. اما چه می توانند بکنند، تنها این که از دولت می خواهند تا عاملان این جنایت را شناسایی کند و آن ها را به دادگاه بکشاند. سخنانی خوبی است؛ اما به نظرم این گفته ها همان نوشتن بر یخ و گذاشتن بر آفتاب است. دولتی که نمی تواند باند های جنایتکار و فساد پیشه گان دولتیرا در کابل مهار سازد، چه گونه می تواند که در دهکده یی بیرقِ عدالت افرازد تا مردمان در سایۀ آن به آسایشی دست یابند.
نجیبه رفته است. چند روز هیاهوی رسانه ها و بحث ها و بعد خاموشی! معلوم نیست که طالبان اجازه داده اند که جسد او در گورستانی به خاک سپرده شود، یا این که او را در گودالی انداخته اند! او چه در گورستان و چه در گودالی دیگر تمام شده است، اما داستان او تمام نمی شود. داستان او خانوادۀ او را، پدر، مادر، برادران، خواهران، نزدیکان و اهل دهکدۀ او را در خود می پیچد می پیچد می پیچد و رنج می دهد.
از هم اکنون زنده گی برای وابسته گان نجیبه به جهنم سوزانی بدل شده است. مردمانی که آن روز جرأت آن را نداشتند تا از طالب بپرسند که زانی کجاست؟ و کجاست شاهدان و مدارک و کجاست حکم محکمۀ مشروع؟ حال چنان زنبورانی همه جا وز وز می کنند و این وز وز برای خانواده و نزدیکان او دردناکتر از نیشِ هر گژدم جراره است! این نیش بر جگر آنها فرو میرود و زهر سوزان طعنه های خونین جگر آنها را می پوساند. طالبان نه تنها نجیبه را تیرباران کردند، بلکه شخصیت اجتماعی تمام خانوادۀ او را و نزدیکان او را و وابسته گان او را نیز تیرباران کرده اند.
سرطان ١٣٩١ شهر کابل