به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

صدایی از آن سوی دیوار

محترم پرتو نادری! ممكن است با نوشتن یك مقدمه مرا از مقدمه نویسی برای یك مصاحبۀ صمیمانه بی نیاز سازید!
با شنیدن چنین جملهَ غیر منتظره خنده یی می کند و می گوید: نخستین شعرهایم را در سال 1353 خورشیدی كه هنوز در صنف سوم فاكولتۀ ساینس درس می خواندم، سروده ام. از آن سال ها به بعد چیزهای زیادی به نام شعر سروده ام. در بهار سال 1354 نخسین بار شعری از من در مجلهَ « پشتون ژغ » نشریهَ رادیو افغانستان به چاپ رسید. در دوران آموزش در دانشگاه چیزهای دیگری غیر از شعر و ادبیات ذهنم را می انباشت.

موضوع دلچسپ و جالبی بود. برای آن كه مغزم و اندیشه ام در جایى مصروف بود، ذوق و روانم در جای دیگری.همراه با صنفى همه اش یا با سمارق های زهر دار گفتگو داشتیم یا به سراغ آمیزش تیزاب ها و القلى ها می رفتیم و می دیدیم كه آن ها چگونه باهم مى آمیزند و چگونه نمك هایى را به وجود مى آورند. گاهى هم به تماشاى گل سنگها می رفتیم و وقتى درمی یافتیم كه این گل هاى بیچاره هستى شان را چه قدر محتاج الجى ها و فنجى ها اند . دل من برایشان تنگ می شد و فكر می كردم كه هستى این گل ها از خود شان نیست. براى ما زیبایى گل ها مطرح نبود. گل ها فقط وسیله های بودند كه براى ازدیاد نسل و ایجاد میوه به كار مى آمدند....

هنوز این خاطره را از یاد نبرده ام كه چه گونه ما گل سرخ و زیبایى را در بوتل پر از گاز كلورین غرق كردیم و دیدم كه چی سان آن گاز تمام شیره زنده گی آن گل زیبا راخشكاند، طراوت و زیباییش را از او گرفت و آن گل زیبا و پر طراوت را به برگ های بیرنگ و پژمرده یی بدل ساخت. بدون كوچكترین خود خواهى می خواهم بگویم كه هنوز دلم براى آن گل زیبا می سوزد و فكر می كنم كه ما با دست هاى خود،دختر جوان و زیبایى را در سیاه چاهی فرو افگندیم و او را كشتیم.

آن جاه پنجره یى در برابر ما گشوده می شد، پنجره یى كه ما از آن چهرۀ طبیعت را می دیدیم و اندك اندك به راز هاى درونى آن پی مى بردیم و گاهى هم كه از مرزهاى منجمد طبیعت غیر زنده به مرزهاى طبیعت زنده می رسیدیم، دنیا، دنیاى غرایز بود كه می نگریستیم. گاهى با پاهای كاذب آمیبى راه می زدیم و گاهى با نهنگى امواج توفانى اقیانوس ها را در می نوردیدیم. انسان فقط موجودى بود فقاریه و پستاندار مجموعه یى بود از غرایز پیشرفته و متکامل، ظرفیت اجتماعى نداشت. فقر را نمی شناخت.

گاهی سلسه های زنجیرى و حلقه یى هایدروكاربن ها در پاى ما فرو می افتاد و به تعبیر شاعر به مانندعنكبوتی تمام، رواق اندیشۀ ما را فتح می كرد. گاهی به شكار حشره ها و پرنده ها می رفتیم. آن ها را در جعبه های شیشه یی با سنجاق ها مصلوب می ساختیم و كلكسیون هایی درست می كردیم و اندوخته های نظرى خود را بر آن ها تطبیق می كردیم. بعد وقتى كه این شعر فروغ فرخزاد را خواندم :

و مغز من هنوز
لبریز از وحشت پروانه ییست
که او را
در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودم


حسرتم آمد كه چرا این شعر را من نسروده ام؟ چرا که من به تجربه حالت پروانه یی را که سنجاق را روی پشتش فرو می برند می دانم. بارها از خود پرسیده ام كه فروغ این تجربه را از كجا آموخته است؟ نکند که او هم به شکار پروانه های می رفته است.

كارها همه اش از همین دست بود. كبوترى را می كشتیم گوشتش را از استخوان هایش جدا می كردیم و اسكلیتش را در جعبه یی می ساختیم و می بردیم به استاد؛ اما من نمی دانم كه چی گونه شد که یكباره گى راه ام را به سوى شعر از پشت آن همه دخمه های مفاهم مجرد و از وراى آن همه شبكه های قوانین، مقولات و احكام گشوده شد و بهتر است بگویم نمی دانم چى گونه شد كه دختر بالا بلند و گیسو زرین شعر از میان آن همه باغ ها و دشت های پر گل و عطرآگین صداى ملكوتیش را به گوشم سر داد و در برابر چشمانم پنجره یى را بگشود. پنجره یى كه از آن توانستم چیزهای را ببینم كه از پنچرۀ نخستین دیده نمی توانستم. راز صداى پرنده گان را در یافتم، از راز و نیاز بادها با درختان چیزهای فهمیدم و لذت بردم، آدم ها را شناختم. آدم ها را با دردهای شان، با امیدهای شان، با ناامیدى های شان، با شكست و پیروزی های شان با عشق و نفرت شان، با كامیابى و ناكامى شان، با دروغ و صداقت شان، با غرور و زبونى شان، با ظرفیت های اجتماعى شان، خلاصه با تمام هست و بود شان شناختم. با آنها قهر كردم و با آنها آشتى كردم، با آنها همدردى كردم و با آنها راز هاى دلم را گفتم و از رازهاى آنان با آنان سخن گفتم. حالا من دو پنجرۀ گشوده در برابر خویش دارم. دو پنجره یی كه مرا با زنده گى و طبیعت پیوند می زند. من در كنار این پنجره ها می نشینم و شعرهایم را می نویسم.

پرسش: به اجازۀ شما نخستین پرسش را با واژۀ « تعریف نا تمام » شعر آغاز می نمایم. شما شعر را چى گونه پدیده یى یافته اید؟ البته منظور من تعریف شعر نیست.

پاسخ: شعر براى من روزنه ییست كه از عمق تاریكى به سوى بیكرانه ترین سرزمین هاى تخیل وعاطفه گشوده شده است. من دوست داشتنی ترین و مطمین ترین تكیه گاه عاطفى و روانى خود را در شعر یافته ام. شعر فانوسی است در فراه راه من که در روشنایی آن، من پیش پای خود را در سنگلاخ پر حادثۀ زنده گی دیده ام. در لحظه های دشوار زنده گی آن گاه که دوستان یا دست کم شماری از آنان از انسان رخ بر می تابند، تنها شعر است که می توان به آن پناه برد و بقچۀ غمهای خود را آن جا گشود.

شعر براى من سرزمین مقدسی است براى زیستن. انسان می تواند عمیق ترین دردها، رنج ها و رازهایش را آن جا بیان کند از آرزو های خود، از شكست ها و نا امیدی های خود بگوید. بدون دغدغه بلند بلند بخندد. بگرید، بى آن كه كسى بر گریه هایش بخندد. شعر چشمه یی است كه من عطش روانم را از آب آن فر می نشانم و اما هر قدرى كه از آن می نوشم نه تنها سیرآب نمی گردم؛ بل تشنه گیم فراوان تر می گردد. گاهى فكر می كنم كه شعر تمام هستیم یا نیمۀ از هستیم است. براى آن كه فكر می كنم که اگر شعر نمی بود من ناقص می ماندم و آن گاه نمی دانستم چگونه در سوگ آرزو هایم بگریم و چگونه از عمق سیاهى ها به سوى روزنۀ خورشید فریاد بزنم.

شعر به فكر من شبكهَ گسترده و رنگین رابطه هاست با مردم، حتی آن گاه كه انسان در چار دیوار تنگ تنهایى خویش زندانى میگردد، این شعر است که انسان را در شبکۀ از پیوند های عاطفی و فکری به مهمانی آزادی فرا می خواند و روان انسان را تسکین می دهد. به پندار من هدف از پرسش شما برداشت های شخصی و تجربی من از شعر است نه تحلیل شعر از دیدگاه های ادبی و هنری و نه هم شما از من تعریف شعر را خواسته اید. برای آن که شما خود به جا آن را پدیدۀ تعریف ناپذیر خوانده اید. سخنی که می توان آن را به راحتی پذیرفت. من نیز چنین می اندیشم که نمی توان تعریفی به گفتۀ قدما جامع و مانع از شعر ارائه کرد.

پرسش: اگر در پیرامون اشعار خود به مثابۀ یک خواننده ( نه شاعر ) داوری بیطرفانه کنید، عمدتاً به چی نکاتی اشاره خواهید داشت؟


پاسخ: فکر می کنم خیلی و خیلی ها دشوار است که انسان بتواند بیطرفانه در مورد شعرهای خویش داوری کند. این که من اشتباه می کنم یا نمی کنم، موضوع دیگر است. به گمان من این امر به مراتب بهتر از آن است که کسی برایم حکم کند که بگو فلان چیز خوب است و فلان چیز بد. در آن صورت من در شعرم وجود ندارم، کسی دیگریست که با اندیشه هایش آن جا زنده گی می کند. در آن صورت من نسبت به خود و نسبت به اندیشه ها و عواطف خود، صداقت و صمیمیت ندارم.

به نظر من صداقت شاعر، نخست باید نسبت به خودش باشد، ورنه هرگز نمی تواند به چیزهای دیگری صادق باشد. شاید با من هم عقیده باشید که گاهی در میان شعر بعضی از شاعران و شخصیت آنان، پرتگاه ژرف و هولناکی وجود دارد. آنها در شعرهای شان شجاع، انسان دوست، راستکار و مبارز اند؛ اما در شخصیت شان از این چیز ها خبری نیست، یعنی این که آن ها نسبت به خود و اندیشه ها و دریافت ها و تجربه های خود صادق نیستند.

در حالی که شعر، بخشی از زنده گی شاعر است و حتی می شود گفت که شعر، زنده گی شاعر است. نقش گام های شاعر است در جادۀ پر خم و پیچ زنده گی. دیگران از روی آن نقش ها میتوانند دریابند که شاعر با اطمینان گام برداشته یا و با تردید و هراس، او با متانت این کوره راه را طی کرده یا این که شتاب آلوده و بی هدف. شعر طیف وسیعی از شخصیت و آگاهی های شاعر است. شعر با تجربۀ شاعر پیوند عمیقی دارد و من نمی دانم چی گونه می توان کسی را که نسبت به تجربه های خویش خیانت می کند، شاعر گفت. به من چی ربطی دارد که فلان شاعر، گفته: گل سرخ زیباست، خاصتاً برای من که گل سفید زیباست، شما رنگ سیاه را دوست دارید و فکر می کنید که بهترین رنگ هاست. اگر شما به خاطر آن که مولانای بزرگ گفته است:« بهترین رنگ ها سرخی بود »، در شعر تان به ستایش رنگ سرخ بپردازید و بگویید که رنگ سرخ را دوست دارید در حقیقت به احساس خود دروغ گفته اید. این دیگر شعر نیست، دروغ است.

شعر من نیز بخشی از زنده گی من است و زنده گی من آن نیلوفر کبودیست که در تالاب رنج آب می خورد. من در شعرهایم، خودم را درمی یابم و گذشتۀ خودم را و آن کسی را درمییابم که در من بیدار می شود، فریاد می زند، خشم می کند، مهربان می شود و درخت استقامت روان مرا در برابر خشکسال حوادث آبیاری می کند.

پرسش: به حیث یک خوانندۀ دایمی اشعار چاپ شده و چاپ ناشده شما می پرسم، تقریباً در تمام سرودهای تان، واژۀ « نور » میدرخشد.. چرا؟ و با آن می خواهید شعرتان حامل چه پیامی باشد؟

پاسخ: هرچند شکوه سردادن از زنده گی، خوشم نمی آید. اما برای ارائۀ پاسخ به پرسش شما ناگزیرم بگویم که من در چار دیوار فقر، اندوه، پریشانی و حادثه های ناگواری که مثل گژدمی پیوسته بر روان آدم نیش می زند، بزرگ شده ام و هنوز هم هستی شوم آنها بر سر من سایه می اندازد. در حقیقت زنده گی من معجون مرکبی از این همه بدبختی ها بوده است. حالا شما بگویید کسی که در چنین موقعیتی لب به سخن می گشاید، چی گونه می تواند از نور نگوید، گلدان گلی را در اتاق تاریکی بگذارید، پس از چندی می بیند که آن گل چگونه شاخه های خود را به سوی پنجره یا کدام روزنۀ دیگر عاشقانه می کشد، یک نبات چنین می کند، آخر من از تاریکخانه های غم و بیچاره گی خود چی گونه به سوی روزنۀ روشنایی، فریاد نکشم.

نبات از آن به سوی نور عکس العمل نشان می دهد که به آن نیازمند است و این موضوع را در علم بوتانی به نام " فوتو تروپیزم " یاد می کنند. انسان در تاریکی نیز محتاج نور است و این را می توان به تعبیری، نوعی " فوتو تروپیزم روانی " گفت. چیزی را باید برای شما روشن کنم که واژۀ « نور » در شعرهایم شاید ندرتاً به مفهوم مجرد آن به کار گرفته شده باشد، من نور را بیشتر به مفهوم مشخص آن به کار گرفته ام و این همه نور، نورهای مشخص اند، گاهی نور عشق است که در سینه ام درخشیده است، گاهی جلوۀ امید است که مرا از نا امیدی باز داشته است، گاهی خداوند است، گاهی نقطۀ پایان اندوه، گاهی یک اندیشه و یک آرمان است و گاهی هم یک انسان مشخص.

وقتی که شعر جاری می شود واژه ها با باری از عاطفه و احساس در خدمت بیان اشیا قرار می گیرد. اما با دریغ که همیشه این طور نیست، چرا گاهی عده یی پیش از این که با چیزی آشنا شوند، آن را احساس و لمس کنند و تجربه کنند، با واژه هایی در دفتر شعر شاعران برمی خورند و بعد بدون آنکه از ظرفیت های معنوی آن واژه ها، آگاهی کامل و تجربی داشته باشند، آن ها را در شعر خود به کار می گیرند.

مثلاً شاعری در شعر خویش از « اقاقی » ها چیزی گفته است. بعد شاعر دیگری بدون آن که بداند اقاقی چی گونه درختیست و درسرزمین او این « اقاقی » نام چگونه درختیست، آن را در شعر خود به کار می برد و یا بدون آن که بداند زنبق چی گونه گلیست و « پونه » را به کدام نوع نبات می گویند، محض همین که در شعر دیگران با چنین نامهایی بر می خورد، او نیز از اقاقی، پونه و زنبق سخن می گوید. از گل ابریشم می گوید، بدون آنکه بداند چی گونه گلیست. از چکاوک می گوید، بی آن که چکاوک را دیده باشد، برای آن که فلان شاعر نامدار معاصر از چکاوک گفته است، او نیز باید بگوید. امروز همه جا چکاوک است به بر سر و روی انسان پرواز می کند، از تمام این گفته ها می خواهم این نتیجه را به دست بدهم که من هیچگاه برای سرودن شعر واژه های از پیش تهیه شده، نمبر زده شده و گویا تازه نفس ندارم که آنها را یکی یکی مانند مربی تیم فوتبال در جریان مسابقه وارد میدان سازم. من شعر خود را می نویسم و این ضرورت بیان محتویست که واژه ها را مشخص می سازد. از این رو می توانم بگویم که کاربرد واژۀ نور برای من نه از سر ناتوانی و تقلید است و نه هم از مود زمانه، ضرورت درونمایۀ شعر مرا ناگزیر از کاربرد آن می سازد.

پرسش: لطفاً در پیوند به خطوط عام و کلى پروسه سرایش یك شعر از نخستین لحظه هاى مبدا تا نوشتن آن روى كاغذ با قبول دشوارى هاى بیان، تا آن جا كه ممكن باشد، براى خواننده گان، تجربه ها و دریافت های خود را بیان دارید!

پاسخ: در مورد این كه یك شعر، چى گونه پرورش می یابد و سپس چى گونه بیان می شود باید هنوز هم منتظر كشفیات تازۀ روانشناسى تجربى بود، چرا كه این مسأله، نه تنها امر ساده یى نیست؛ بلکه مسأله یی است بسیار دشوار و پیچیده، اما آن چه كه می خواهم بگویم، متكى بر برداشت هاى خودم است تا اندیشه هاى كتابى. گمان می كنم ایجاد پارچه شعری یا استکمال و سرایش شعر از دو مرحله می گذرد. نخست مرحله هستى یابى شعر در روان شاعر یا مرحلۀ كه شاعر بدون آن كه تصمیمی داشته باشد، نیرویى که همان مایه های نخستین شعر است، در روان او آرام آرام به وجود مى آید، شکل می گیرد، قوت می یابد و می خواهد تا خود را از شاعر جدا سازد. مرحلهَ دوم مرحلهَ ییست كه شعر، راهش را به بیرون باز می كند یعنى شاعر نیازى در خود احساس می كند تا بنویسد. شاید به انگیزه یی نیازمند است تا قلم بردارد و شعرش را روى كاغذ بنویسد.

پرسش: به جوانانی كه علاقمند شعر و شاعری هستند پیوسته گفته می شود که برو اشعار گذشته گان را مطالعه كن، آثار شاعران معاصر را مرور كن، کتاب « طلا در مس » را بخوان و چیزهای دیگر. افزون بر این ها رهنمود و پیشنهاد های شما در زمینه چیست؟

پاسخ: مسألۀ مهمی را در میان گذاشتید. بدون تردید آشنایی با ادبیات کلاسیک و ادبیات معاصر و آشنایی با تیوری های نقد ادبی برای هر شاعری یک امر ضروریست. با این همه یک شاعر نیازمند به فراگیری چیزهای دیگری نیز است. شاعر باید با اساسات علوم آشنایی داشته باشد. با جامعه و فرهنگ خودی آشنایی داشته باشد. فهم چنین مسایلی مرزهای جهان نگری یک شاعر را گسترش می دهد. با دریغ شماری از شاعران جوان همین که قریحۀ شاعری شان گل کرد خود را از آموزش هر نوع دانشی بی نیاز احساس می کنند. به نظر من این یک اشتباه بزرگ به شمار می آید.

در رابطه به كتاب وزین « طلا درمس » باید بگویم که مرا با این بضاعت ناچیز توان آن نیست تا در پیوند به مرتبۀ علمی آن چیزی بیان کنم؛ بلکه گفته های من مربوط به مطالعه و برداشت هایی می شود که از این کتاب صورت می گیرد. می خواهم بگویم که اگر کتاب طلا در مس بدون یک رشته آگاهی های لازم و قبلی خوانده شود، امکان دارد که خواننده به نتایج چندان مفیدی دست نیابد. طلا در مس کتابی نیست که بتوان بدون یک رشته آگاهی ادبی قبلی از آن بهرۀلازم را گرفت.

شماری تنها می خواهند طلا در مس را به سبب این که این روز ها از مطرح ترین و معروفترین کتاب در عرصۀ چگونه گی شعر و نقد شعر است، بخوانند تا به اصطلاح از قافله پس نمانند، در حالی که فکر می کنم که بخشی از این کتاب را باید از آگاهان عرصه آموزش دید. به تصور من کسی که هنوز نتوانسته است تا تفاوت در میان تشبیه و استعاره را بداند چگونه می تواند به مفاهم پیچیدۀ اسطوره و استکمال ذهنی شعر دست یابد و یا مسایل پیچیدۀ دیگری را که در این کتاب بر آنها بحث شده است، دریابد.

شماری با خواندن طلا در مس به نوع جزمگرایی ادبی دست یافته اند و فکر می کنند که آن سوتر از این کتاب دیگر هیچ گونه حقیقت ادبی - هنری جود ندارد. چنان که تا بحث شعر و ادبیات به میان می آید با نوع جذبه فریاد می زنند که در طلا در مس چنین گفته شده است و تو باید گفتۀ او را بپذیری. من به هیچ صورت قصد ندارم تا بگویم که طلا در مس کتاب گمراه کننده یی است. هدفم چنین چیزی نیست. می خواهم بگویم که دریافت و نتیجه گیری های مکانیکی می تواند خود نوع گمراهی باشد. با این همه طلا در مس را باید خواند و به تکرار خواند؛ اما با مایه های از آگاهی ورنه شاید هر ابجد خوانی را به نتایجی غیر از آن برساند که نویسنده خواسته است تا آن نتایج را به دست دهد.

پرسش: دوست نهایت گرامی! ممکن است لطف نموده، در اخیر برای پایان دادن به این حرف های واقعاً سودمند و تجربی خود، مطالب ناگفته یی را که زمینۀ آن در پرسش های من نیامده باشد، بگویید و مرا از نوشتن یک...

(علایم خسته گی را در چهره اش می خوانم، با خنده یی می گوید: لطفاً جمله های اخیرم را به حیث موخره بپذیرید... خدا نگهدار...)
زمستان 1368 خورشیدی کابل