به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

مرگ و جاودانه گی

                                                                                                   ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
                                                                                                   چشـم خـود بسـت و چشـم ما گشاد

آوازۀ مرگ چقدر زود به گوش میرسد، این سخن را از قدیم گفته اند و اما در این روز ها چنین خبرهای دردناکی زوردتر از هر زمتن دیگری از این گوشۀ گیتی به گوشۀ دیگری آن می رسد. مدت بود به سایت ها سری نمی زدم و اما این روز ها، آنگاه که به سایت کابل نات رفتم از دیدن خبر مرگ شاعر و دانشمند گرانقدر سعادتملوک تابش دلتنگی به من دست داد.

مانند آن بود که کسی تخته سنگی روی سینه ام گذاشته است و من به دشواری می توانم نفس بکشم. سنگینی دستی را روی شانه ام احساس کردم، سنگینی که دیگر هیچ گاهی احساس نکرده بودم، احساس کردم که مرگ دست بزرگش را روی شانۀ من گذاشته است تا رویی به سوی او برگردانم و او با تبسم تحقیر آمیزی به من بفهماند که برویم، دیگر وقت تمام است!

سعادتملوک یک سال پیش از من یعنی به سال
١٣۵٣ خورشیدی از دانشکدۀ ادبیات دانشگاۀ کابل فارغ شده بود. نام او را نخستین بار در ماه جوزای همین سال شنیدم و این درست زمانی بود که مراسم جشنوارۀ ادبی و هنری به مناسبت روز مادر بیست و چهارم جوزا به گونۀ زنده از رادیو افغانستان پخش می شد. او جایزۀ نخست ادبی را در بخش شعر گرفته بود. دریافت چنین جایزه های ادبی یا هنری در آن سال ها در سطح کشور خود بزرگترین حادثه در زنده گی هر نویسنده و هنرمندی به شمار می آمد. او را ندیده بودم و تا پایان سال که او دانشگاه را تمام کرد، نیز نتوانستم او را ببینم. گاهی که از کنار دانشکدۀ ادبیات می گذشتم نخستین نامی که در ذهنم می گذشت نام سعادتملوک بود. من در آن هنگام در دانشکدۀ ساینس داتشگاۀ کابل درس می خواندم و نخستین سیاه مشق های خود را روی صفحۀ کاغذ پیاده می کردم، دلم می شد که روزی او را پیدا کنم و بروم سیاه مشق های خود را برایش بخوانم، اما از سیاه مشق های خود شرم داشتم.

من آن روز از رادیو شعر او را نیز شنیده بودم. شعر او را یکی از گوینده گان رادیو دکلمه می کرد و هر سطر آن دنیای رنگارنگ خیالاتی را در برابر چشمان من می گشود. از آن زمان دیگر سال های درازی گذشته است. سال های آواره گی، سال های تبعید، سالهای زندان، سالهای تستبداد و شلاق، سالهای تکفیر کردن ها، سالهای راکت و انفجار و سالهای خون و ویرانی.

سعادتملوک تابش این همه سالهای خونین را تجربه کرد و حال دیگر توسن از این دیوار شکستۀ خونین آن سوی جهانده و رفته. به تعبیر عمر خیام با هفت هزار سالگان سر به سر شده است. از آن شعر سعادتملوک تنها همین سطر به یادم مانده است:
‹‹ لبخند پیر زال در آیینه جان سپرد.››

در این همه سالهای دشوار این سطر که خود شعر بلندیست پیوسته در ذهن و روان من بوده است. گویی سعادتملوک تابش با آن همه معنویتی که داشت در این سطر برای من تبلور یافته بود. تا نامی از او باند می شد این سطر در زبان من جاری می شد.
‹‹ لبخند پیر زال در آیینه جان سپرد ››

من دریافت خودم را می گویم، دریافت من چنین است که این شعر زنده یاد سعادتملوک تا آن زمان یکی از زیبا ترین و موفقترین شعر فارس دری در افغانستان بود که در وزن آزاد غروضی سروده شده است. پندار من چنین است که این شعر کماکان از چنان جایگاهی برخوردار است. از دیگر کار های تابش بگذریم او با همین شعرش بدون تردید یکی از پیشگامان و نام آوران شعر عروض آزاد در افغانستان می تواند باشد.

سال
١٣۵٧ خورشیدی در لیسۀ حبیبیه معلم بودم، روزی دانستم که او نیز در همین مکتب معلم است و مشغول آموزش فارسی دری. در یکی از روز ها در هنگام تعطیل مکتب که انبوه شاگردان و استادان رو به سوی دروازۀ بزرگ مکتب روان بودند، شاید کسی او را صدا زد و شاید هم کسی او را به من معرفی کرد که آن کس را که می بینی، استاد سعادتملوک است و شاعر است.

به شتاب گام هایم افزودم و خود را به او رساندم، سلام دادم و بی مقدمه پرسیدم:می بخشید شما جناب سعادتملوک هستید؟ گفت بلی!
اما در چهره اش خسته گی شدیدی خوانده می شد. چشمهایش در پشت عینک هایش اندوهی داشت، آمیخته با خشمی. به گفتۀ نادر نادرپور:
غـــمی در دیدگانش مــوج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
گفتگو ما به درازا نکشید و او نیز میلی به ادامۀ گفتگو نداشت. بعد دریافتم که در آخرین دقیقه های مرخصی مکتب کدام یک از معلمان و یا هم مدیر مکتب بر سر مسأله یی با او بگو مگویی داشته است.

جبیبیه مکتب بزرگی بود، دیگر او را ندیدم، شاید نخواستم بروم تا او را ببینم، تا این که توفان خونین ثور چنان آتشفشانی همۀ کشور را تکان داد و به تعبیر حافظ ما هر مدام کشتی صبر خود را در آن دریای خون و آتش افگندیم و بعد نفهمیدیم که از این توفان هر کس به کجا افتاده است.

چند سال پیش در هرات بود که او را در کنفرانس ادبیات معاصر افغانستان دیدم. من نیز به آن کنفرانس دعوت شده بودم. در یکی از نشست های کنفرانس گرداننده از استاد سعادتملوک تابش دعوت کرد تا به ایراد سخنرانی بپردازد. مرد را دیدم با مو های مجعد اما سپید، خیلیها سپید، نمی دانم چرا انتظارش را نداشتم تا او را این چنین ببینم. شاید اگر او را در بیرون می دیدم نمی توانستم بشناسم. او با وقار خاصی به سوی میز خطابه رفت و سخنرانی ژرف و دانشمندانه یی ایراد کرد که بیانگر اگاهی گستردۀ او از شعر و دانش های ادبی بود.

او را این بار اندوهگینتر از هر بار دیگر یافتم. در خود فرو رفته، گویی تندیسی بود از خاموشی آمیخته با اندوه بزرگی که باید خاموشانه تحملش کرد. از غربت برگشته بود، از ایران و نمی دانم چرا این همه دلتنگ و خاموش که گویی حوصلۀ شنیدن چیزی را ندارد. حس میکردم که از وضعیت نا راض است.

سعادتملوک یکی از شاعران معاضر کشور بود که پیوسته در ذهن و روان من جای داشت، هر چند از او شعر های زیادی نخوانده ام. در آغاز شعر های او را بیشتر در مجلۀ آواز می خواندم و بعد در دری بود که بیشتر مرا با شعر های او آشنا ساخت. دقیقاً نمی دانم که چند گزینۀ شعری از او به نشر رسیده است. شعر از علامه اقبال به یادم می آید:

ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد
رخت ناز از نیستی بیرون کشید
چون گل از خاک مزار خود دمید


جایی خواندم که او در سالهای غربت علاوه بر سرایش شعر در زمینه های ادبیات و معارف اسلامیدپژوهش های سودمندی دارد که به گونۀ کتاب های جداگانه تنظم شده است. این نتاب ها به نشر نرسیده اند. امید روزی این نوشته ها همه گان به نشر برسند تا آینده گان نقش گامهای زنده یاد استاد سعادتملوک تابش را در خیابان گستردۀ فرهنگ و معارف فارسی دری ببینند که چگونه با استواری و آگاهی و عشق و شیدایی به پیش رفته است.
روانت شاد و نامت بکه باد!
میزان
١٣٨٩ خورشیدی شهر کابل

این هم آن شعر معروف سعادتملوک تابش: 

مادر پیـر
آن صبح درد خیز
لبخند پیر زال در آیینه جان سپرد
لغزید چون نگاه ضعیفش به روی وموی
در کوچه های چهره در هم کشیده اش
نقش امید های جوانی فتاده بود
اشکی درشت و سرد
لرزید روی پلک و چو طفلی غریب و گنگ
در بازوان آیینه انداخت خویش را
آنروز هم گذشت که چون روز های ی پیش
پروانه طلایی امید و عشق او
امید شام عشرت و دامادی پسر
در کشتزار افسرده اش بسی
پر زد به شور شوق


تـیر غـروب از ابـــر خـون چکاند
خورشـید در پـناه درخـتان بید مرد
کرم سیاه شب به خم شاخه ها تپید
آمد پسر ز کوچه ولی خسته و غمین
لختی ز شب گذشت
هر یک درون بستر اندیشه دراز
خفتند روی بستر چرکین خویشتن
فرزند خواب دید با حور دختری
بزمی به پا نموده و خلوتگه و صفاست
در عجله زفاف و شب عیش و عشرت است
خنیاگران به پرده شادی زنند تار
دوشیزه گان مست همه در سرور و رقص
اما
صدای ناله جانسوز مادرش
کز ترس در میانه کابوس های خواب
فریاد زد که: آه
کمک، سوخت، سوخت، سوخت
او را ز کاخ مبهم خوابش بیرون کشید
پاشید عطر خواب ز چمان او، مگر
دیو غضب به حلقه در های دیده اش
کوبید تند و گرم
ناگاه کوفت بر سر بیچاره مادرش
مشتی بزرگ و سخت

مادر که دیو مرگ به رگهای خسته اش
فریاد میکشید
آهسته زیر لب ز خوشی این سرود خواند
عمرت دراز باد!
مهر سعادت ابدی همرهت پسر!
راهت به سوی شهر پر از نور باز باد
لیکن مرا ببخش
من خواب دیدم اینکه تو در بین آتشی
ویندم سرود بر لب لرزان او فسرد
چون زهر سرد مرگ به نایش رسیده بود
غلطید و جان  سپرد