به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

با بال های تصنیف و ترانه

یکی از شاعران از دست رفته ای که همیشه آرزو داشته ام تا در باره اش چیزی بنویسم، زنده یاد « ازهر فیضیار غزنوی » است. شاعری که تازه به شگوفه رسیده بود و اما تگَرگ مرگ او را ازشاخه های سبز جوانی بر چید و پَرپَر کرد. فکر می کنم شاید من و او در دانشگاه همدوره بودیم. یا شاید او یکی دو سال از من پیشتر می راند. می دانستم که در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه کابل درس می خواند. سال 1354 خورشیدی به مناسبت روز مادر در یک مسابقۀ ادبی- هنری برای شماری از شاعران، نقاشان و هنرمندان در تالار سینما زینب جوایزی توزیع گردید. ازهر فیضیار جایزۀ دوم شعری را دریافت کرد وجایزه یی نیز به من داده شده بود. پیش از این با نامش آشنا بودم. شاید هم به دلیل همکاری گسترده ای که با آواز خوانان سرشناش و محبوبی چون احمد ظاهر، مهوش و دیگران داشت. آهنگ ها گل می کردند و بعد هر کسی می خواست بداند که شعر این آهنگ از کیست و بعد یک نام بر زبانهای جاری می شد، « ازهر فیضیار غزنوی ». گاهی رادیو پیش از نشر آهنک، شاعر را نیز معرفی میکرد.

تا آن گاه تصور می کردم که ازهر بیشتر مشغول تصنیف سازی است، اما آن جا وقتی که نامش به نام شاعر برندۀ جایزۀ درجه دوم خوانده شد، آرزو داشتم تا سیمای او را ببینم، زینب داؤد، همسر رییس جمهور که جوایز را توزیع می کرد، دقیقه هایی منتظر ماند؛ اما کسی روی ستیژ حاضر نشد، برایم بسیار پرسش برانگیز بود که او چگونه در چنین جشنواره یی حاضر نشده است. پس از پایان بخش رسمی آن جشنوارۀ ادبی - هنری از کسی شنیدم که بیماری سرطان دارد و هم اکنون در هندوستان در شفاخانه یی زیر درمان است. او از مقابله با سرطان پیروزمند برنگشت و بدینگونه افغانستان یکی از ترانه سازان و سرود پردازان توانای خود را که می رفت تا چند سال دیگر به چهرۀ بزرگی در این عرصه مبدل شود از دست داد.

سالهای جمهوریت داؤد خان بود. در آن سالهای شماری از شاعران جوان که اندک اندک ستارۀ نام شان در آسمان مطبوعات به درخشیدن آغاز کرده بود، در دانشگاه کابل مشغول آموزش بودند. این نام ها به یادم می آییند: دکتور رازق رویین، سعادت ملوک تابش، ازهر فیضیاز غزنوی، سخی راهی، علی حیدر لهیت، داوود سرمد، نورالله وثوق، دکتور اسداله شعور، سلطان علی سحاب، مهندس امیر شاه فروغ، کریمه ویدا، شریفه شرف و نویسندۀ، این سطور و شاید هم کسانی دیگری با تفاوت یک سال یا دو سال در دانشگاه همدوره بوده اند. در این میان ازهر فیضیار نسبت به دیگران شهرت بیشتری داشت.

روزی عتیق یکی از دوستان من که از دانکشده ساینس دانشگاه کابل فارغ شده بود و علاقۀ فراونی به شعر و ادبیات نیز داشت، در خانه اش در شهر مزار شریف برایم حکایت می کرد که باری یکی دو تن از دانشجویان شاعر در باشگاه شبانۀ دانشجویان تصمیم گرفتند تا به اتاق ازهر بروند و در پیوند به تعهد در شعر و این که شاعر باید به چه مسأیلی بپردازد، با او سخن بگویند و بحث کنند و او را از تصنیف سرایی که در آن روزگار گفته می شد که شعر وسیلۀ مبارزه است و نباید آن را به زمین گذاشت، باز دارند.

در آن روزگار بحث های سیاسی در میان دانشجویان در لیلیه یا باشگاه شبانهء دانشجویان بسیار داغ بود. چنین بود که به ادبیات نیز بیشتر از روزنهء سیاست نگاه می شد. این دوست می گفت وقتی این شاعران به اتاق ازهر رفته بودند، پس از پذیرایی ازهر گفته بود، اجازه بدهید تا چند پارچه شعر برای تان بخوانم. بعد یک شعر دو شعر و سه شعر و... می خواند و می خواند. دوستان می پرسند که این شعر ها از کیست؟ ازهر می گوید که تازه این ها را سروده ام. دوستان به یدگدیگر می بینند و بدون آن که مسأله یی را در پیوند به تعهد و رسالت شاعر در میان بگذارند، رخصت می شوند. عتیق می گفت که شعر های ازهر همه با محتوای عمیق اجتماعی آمیخته با رگه های سیاسی بوده و از نظر زبان هم بهتر از شعر شاعران نصیحت گوی. تا آن روز آن دوستان می پنداشتند که ازهر یک شاعر تصنیف ساز است و بس. من از دوست نا شناس خود جناب احمد شکیب حمیدی بسیار سپاسگزارم که نوشتۀ او در ویب سایت آسمایی مرا بر آن داشت تا این سطر های خاطره گونه را بنویسم.

این اندوه بزرگ و دریغ سوزنده یی است که امروز از چنان شعر های، زنده یاد ازهر دیگر نشانه یی نیست. شاید هم تنها شعرهایی که از او باقی مانده اند همان شعرها و تصنیف هایی است که به وسیلۀ آواز خوانان اجرأ شده است. شعرها و تصنیف های او آمیخته از عاطفه های بزرگ انسانیست. با صمیمت سخن می گوید. ساده و اما در عین ساده گی ما را به چیز ها و پدیده های عاطفی و انسانی پیرامون ما آشنا می سازد. شعر ها و تصنیف های او را مه می خوانی و یا می شنوی حس می کنی که شعر در همه چیز و در همه جا جاریست، تنها باید آن را کشف کرد. همه چیز در شعر و تصنیف او بار عاطفی و عاشقانه به خود می گیرد. او با آن شعر ها و تصنیف هایش حق قابل توجهی بر شماری از آواز خوانان افغانستان و در کلیت بر موسیقی افغانستان دارد. امروزه هر سنگ را که بالا می کنی در زیر آن سنگ ده ها آواز خوانی می بینی که گویا آواز می خوانند و به گفتۀ یکی از آواز خوانان محلی که دیگر در میان ما نیست، کمپوز و ممپوزش را هم خودشان می سازند و شعرش را نیز. شماری زیادی از آواز خوانان جوان ما بر بنیاد همان گفتۀ معروف: « خود کوزه گر و کوزه خر و خود گل کوزه اند.» خود می خوانند و خود می شنوند. امروز موسیقی افغانستان بیشتر از هر زمان دیگری از کمبود تصنیف رنج می برد. نه تنها رنج می برد؛ بلکه می توان گفت که چنین کمبودی موسیقی کشور را در پرتگاه ژرف ابتذال فرو افگنده است. همان گونه که سینمای ما از کمبود فلمنامه رنج می برد.

نکتۀ دیگری را که می خواهم بگویم در پیوند به آهنگ: « ای به دیده ام تاریک ماه آسمان بی تو » است. این یکی از خیال انگیز ترین آهنگ های احمد ظاهر برای من است. البته صدای جادویی احمد ظاهر، و آن آهنگ دل نشین در یک کلیت یک چنین خیال انگیزی را در من پدید آورده است. هر وقتی که این آهنگ را شنیده ام خیالات شاعرانۀ من بیدار شده است. سالها از خود می پرسیدم که شعر این آهنگ از کیست؟ شاید هم گاهی چون دوست عزیز احمد شکیب حمیدی اندیشیده باشم که این شعر از زنده یاد ازهر است. اما روزی از بساط یکی از کتاب فروشی های شهر کابل کتاب کم حجمی خریدم زیر نام « نهال » از شاعر ارجمند جناب عبدالحی آرین پور که در گذشته ها خاکی تخلص می کرد.

سالهای بود که من به دنبال گزینه های شعری سر گردان بودم و به هر کتابخانه و بساط کتاب فروشی که سری می زدم در نخستین بار به کتابهای ادبی وعمدتاً شعر توجه می کردم. وقتی کتاب « نهال » را می خریدم شناختی در پیوند به جایگاه شاعری جناب « آرین پور » نداشتم. این کتاب به ظاهر کوچک روزنۀ بزرگی را در برابر من گشود که از آن نه تنها به جایگاه استوار و بلند آرین پور در شعر معاصر فارسی دری در افغانستان پی بردم؛ بلکه بر بنیاد شعر های نمیایی آمده در این گزینه توانستم در یابم که شعر نیمای در دهۀ چهل در افغانستان در چه حال و هوایی قرار داشته است. شعر « ای به دیده ام تاریک ماه آسمان بی تو » که به سال 1340 خورشیدی در شهر کابل سروده شده است، در این گزینه زیر نام « بی تو » به نشر رسیده است: این شعر در گزینۀ « نهال » به نشر رسیده است:

ای به دیــده ام تاریک، مـاه آســـمان بـی تو
سینه چاک چاکم من ،همچو کهکشان بی تو
یک نفـــس بیـا پیشم، یا بخـــوان بر خویشم
من نمی توانـــم بود، زنـده در جهان بی تو
لاله خـــون دل نوشی، نســترن کفـن پوشی
سخت ماتم انگیز است، سیر بوسـتان بی تو
شیشه هـا همه خــلی، ساز ها همه خاموش
بی نمک بود امشب، بــزم عاشـــقان بی تو
ای تســــلی دل ها وی چـــــراغ محفـــل ها
آب چشـــم من باشتتتد، تا بکی روان بـی تو


یک بار دیگر از حمیدی عزیز سپاسگزارم که نوشتۀ شان مرا بر انگیخت تا این سخنان پراگنده را روی صفحه بریزم.
پرتو نادری جدی 1389 شهر کابل