----داکتر رازق رویین
طنز آرایی در شعر معاصر دری
در سالیان پسین در زمینه شعر معاصر در ی جسته جسته طنز سیاسی رواج یافته است که به گمان من علتش را باید درموجودیت یک نوع شرایط سیاسی سخت مضحک و نا باور کردنی روزگار ما دانست. در روال بخردانۀ شرایط عادی، پس از آنهمه نا ملایمات استخوان شکن روزگار که بر گردۀ ملت تحمیل شد، انتظار میرفت وضع عاقالانه یی پدیدار گردد و درد های متراکم جامعه کم از کم به درمانی برسد. ولی در اثر سبکساریها و پذیرش کنکاشهای غیر واقعبینانه دولتمردان ما، از آنهمه آرزومندیها و انتظار ها هیچ یک آن بر آورده نگشت و دردورنما ها هم از نخل آینده نمیتوان توقع ثمری چندان داشت. جریانهایی پیش آمد که ملت پاره پاره شده وسر کوب گشته باز هم در یک حیرانی تازه به سر می برد. به چه کسی و به کدام امیدی دل بست؟ این سوال هنوز در اذهان مردم پاسخ خود را نیافته است.
روشنفکر ناراضی هم که با پدیدار شدن هرگونه شرایط متغایر، نمیتواند خودش را قانع سازد و بر آن دل ببندد، به خود حق نمی دهد راضی شود و غلام هرگونه تعلق جدیدی گردد. پس مضحکه ها را درک می کند و چون وضعیت نوین در نظرش سخت مضحک می آید او هم زبان به طنز و هجو و هزل می گشاید تا لااقل مسخره ها را مسخره کند و زبانی را برگزیند که طرف را نه به جد که به هزل و نیشخند، سر جایش بنشاند.
در این چند سال پایانی هم در شکل شعر سپید یا شعر نیمایی و یا در شکل غزل، هجویه ها و طنز هایی در شیوه بیان دو سه تن از پیشکسوتان شعر امروز دری، پرتو نادری و سمیع حامد جایگاه ویژه خود را یافته است که جا دارد بر آنها نگاهی افکنده شود که خود یکی از پدیده های نوین در عرصه شعر معاصر ما شناخته می گردد.
گرایش به شیوه طنز پردازی در زبان غنامند دری از گذشته های دور در اشعار بسیاری از شاعران گذشته اگر نه به فراوانی، گهگاه چهره نموده است. به گونه مثال می توان در شعر طنز آمیز ناصر خسرو بلخی « چنار و کدوبن » نخستین نمونه این گونه پردازش را مشاهده نمود که به گمان بسیار، شاعر در برابر دشمن فکری خودش با آن شیوه خواسته است دق دل خودش را خالی کند. در تمثیلات عرفانی حکیم سنایی غزنوی، حکایات مثنوی مولوی به ویژه در آفرینش های ادبی عبید زاکانی به عنوان یک ژانر ادبی مستقل در این شیوه و شگرد، آثار گرانسنگی در جدال با صاحبان قدرت و زور در نظم و نثر، پدید آمده است.
عبید زاکانی در طنز آرایی نامش را در کنار بزرگانی چون سعدی و حافظ و مولوی جاودانه ساخت. منظومه « موش و گربه » و « رسالۀ دلگشا » ی او از ظرافت های ویژه یی برخوردار است که بررسی آنها فرصت دیگری میخواهد. مولانا جامی هروی هم درکتاب « بهارستان » خویش به شیوه ظریفی لطایف زیبایی در طنز و انتقاد اجتماعی فراهم آورده است که بر کاستی های اخلاقی و اجتماعی زمانه اش انگشت انتقاد نهاده است. و...
در آغاز سده بیستم در ادب معاصر کشور، از سیمای برجسته و شاخص طنز پرداز کشور، می توان از اسماعیل سیاه هراتی نام برد که او هم با استفاده از منظومه های طنزآلود و نیشخند های سیاسی اش از دوران خود کامه گیهای سرداران محمد زایی و بروکرات های دوران نادر خان در منظومه « سگ و شغال » پرده برگرفته است. آنچه قابل یاد آوریست آنست که طنز در روزگاران پیشین بیشترینه در آرایۀ لطیفه ها و مطایبه ها بیان میشده و نه به گونه امروزین بیشتر سیاسی، غیر مستقیم، شکننده و تعمیم یابنده.
در آغاز این روند گمان می رفت این جریان شاید عمر کوتاهی داشته باشد و شاعرانی با گفتن یکی دو شعر در این زمینه دیگر دنباله کار را رها کنند و به روال عادی سرایش و گرایششان برگردند که چنین نشد و اکنون سرایش به گونه طنزی دامنه گسترده تر یافته و می توان گفت در این چند سال پسین روند این گونه سرایش در شعر معاصر به ویژه در شعر پرتو نادری و سمیع حامد نمود ویژه یافته است. و میخواهد سیمای شعر معاصر دری را جلوه یی دیگر ببخشد.
از قراین چنین پیداست که در شعر سپید زبان دری اکنون پرتو نادری با گام های شتابان پیشاپیش این شیوه به راه خودش ادامه می دهد. او در چند شعر، طنز هایی را پرورده است که جای دارد بر آنها نگاهی افگنده شود. او در شعر « امیر بزرگ » که خوب هم جا افتاده است، می گوید:
پيشوای من ديريست
نام نامی خود را
بر سکه های مفرغ آزادی ضرب زده است
هرچند « جيلک » سبز غيرت افغانيش
تنگ تر از آن است
که شانه های سياه « مشرف » را بپوشاند
*
پيشوای من
هر روز
هر روز
باامير بزرگ!
در آن سوی سال های غربت آزادی
تجديد بيعت می کند
و اما؛ شايد
خط ديورند را
به رسميت نمی شناسد
پيشوای من در گهوارۀ نظام رياستی يونيکال
بزرگ شده است
و نام ديگرش وحدت ملی ست
و می داند که واژۀ « همايش »
انفلونزاييست
که با بال مرغان بيگانه پرواز می کند
و می داند که واژه های
" شهر وند "
و
" دانشگاه "
توطئۀ تفنگ سالار بزرگ
پرتو نادری ست
این طنز شاعرانه، سخت سیاسی است. شاعر در این شعر هرچه هست دلواپسی هایی دارد. مبادا نام آن شاعر خردمند بلخی یمگانی هموطنش به عنوان پاداشی تنها بر سرلوحه های آگهی همبرگر فروشانی قرار گیرد که جز سود و سرمایه هدفی را دنبال نمی کنند. چه مآل آدمی در چنین بازاری نقشی به عهده نمی گیرد و فرهنگ و اندیشه به سوی اصالت های ملی کشور ها ی ( معروض به عارضه ) را هی ندارند. ولی شاعر چرا از پیشوا می نالد؟ مگر این پیشوا نبود که برایش دموکراسی آورد تا با آن بتواند شعرش را که در دوران خودکامه گان کمونیست و اخوان و طالب و غالب مجال انتشار نمی یافت، حالا چاپش کند؟
آری چنین است ولی شاعر ما این را هم می داند که بدون این نوع دموکراسی که ظاهرا سخت فریبنده هم هست نمی شود این ( رهآورد ) دموکراسی، به اهداف بلند مدتش برسد. زیرا این مضمون دموکراسی در کشور ما اکنون به فلسفه هِگل می ماند ( فلسفه هِگل را دشواریاب ترین فلسفه ها دانسته اند ) که کسی از او پرسید: جناب هِگل من از فلان گفته شما چیزی نتوانستم بفهمم می توانید آنرا برایم تفسیر کنید؟ هگل در پاسخ آن مرد گفت: من وقتی آن مطلب را می نوشتم فقط دو نفر آنرا می فهمیدند، یکی خدا و دیگری خودم. ولی حالا تنها خود خدا می داند و بس! وضع این دمو کراسی پیشوا و پیشوایان پیشوا درست به همین گفته هگل می ماند. ملت و پیشوا هر دو از آن چیزی نمی فهمند.
این گلوبالیزم نوپیدا در این جهان تک قطبی چه ارمغانی برای ملل عقب نگهداشته شده ببار می آورد تا با آن بتوان کار ملت و مللی از این دست را سر و سامان داد؟ آیا جهانی شدن در جامعه یی که اکثریتش از سواد خواندن و نوشتن بی بهره هستند و در قرن بیست و یک هنوز بر گردن موتر و ارابه جدید شان برای دور نگهداشتنش از گزند چشم بد، تعویذ و طومار پاکستانی می بندند، چه ارمغانی جز تقلید میمونوار را در قبال خواهد داشت؟. بگذریم از اینکه اکنون بی جهانی شدن هم راهی پیش پای جوامع معاصر باقی نگذاشته اند.
یکی از نقاشان نو آور سده بیستم - ژوان کری گفته بود: « عظمت و اهمیت یک آفریننده گی نو، بانیرویی که از گذشته در بر دارد سنجیده می شود ونه با جهل نسبت به تلاشهای پیشین آفرینندگی یا تخطی از آن...» ملتها باید خوب و بد خود را خود شان تشخیص بدهند، نه دیگران. هرگاه فاقد این تشخیص باشند به این معناست که آنان تاریخ گذشته خود شان را به باد فراموشی سپرده اند. ومردمی که تاریخ شان را از یاد میبرند از بدبختی و واژگونی گریزی ندارند.
شاعر ما از آینده این ( نظام ریاستی یونیکال ) که شاعر آن را مورد یورش قرار داده است، بیمناک است. او درک کرده است در کشوری که اکثریت جامعه حق ندارد به زبان تاریخی خودش « دانشگاه » و « شهروند » بنویسد. زورگویان تبارگرای حاکمه را چگونه می توان با دموکراسی عادت داد؟. و مگر می شود در جامعه با چنین ستمگراییهایی به گفته شاعر « وحدت ملی » ایجاد کرد؟.
پيشوای من شايد نمی داند
که من وحدت ملی را دوست دارم
و از نظام رياستی بيعت می کنم
و از زبان سرخ ناصر خسرو
همبرگری ميسازم
با رنگ و بويي امريکايي
تا دستان پاستوريزۀ او
درکاسۀ چوبين بدخشانی ها دراز نشود
تقابل سنت و گلوبالیزم جزمی ( من در برابر سنت، مدرنیته را قرار نمی دهم. آن بحث دیگریست که در کشور ما هنوز کاربرد آن جا ندارد.) شاعر را آزار می دهد. او از دستان دراز پاستوریزۀ فراگیر می هراسد نه برای آنکه از همبرگر آمریکایی بدش می آید بل برای آنکه آن کاسه گک چوبین هنوز علی البدل واقعی خودش را در نزد او پدید نیاورده است. آن کاسۀ چوبین، همزاد خواستنیی است که به دست پدرانش تراشیده شده و حرمت آن کمتر از کاسۀ فغفوری نیست. زیرا او می داند ودر شعر « سیگار نیم سوخته » می گوید:
...دوستان ما در اين شوره زار تلخ
وقتی دموکراسی اشتباه می کند
ما بايد گورستان های تازه يي داشته باشيم
و هيچ کس
حتی پدر من هم حق ندارد که بگويد
بالای چشمان دوستان ما ابروست
خون هزار داماد
خون هزار عروس
فدای دوستان ما باد
که تنها ياد گرفته اند
بکش تا که زنده بمانی
دوستان ما مردمان صبوری اند
و با عقل روشن کامپيوتری خويش
درجنگل تاريک " دی – آن – آی "
سر گردانند
دوستان ما انساج پوسيدۀ گورستانهای تو را بورا را
هزارو يک رنگ
درآزمايشگاه های " پنتاگون "
تجربه می کنند
که شايد فلان ابن فلان
در نخستين نسل
امتدادی بوده است
ازنژاد قابل
دوستان ما
بی آن که آب را گل آلود کنند
از رود خانۀ خو نين "يازدهم سپتامبر"
ماهی قزل آلا می گيرند
سمبول ماهی قزل آلای شاعر گره کشای بسیاری از گره ها می تواند باشد. قزل آلا به ماهی گفته میشود که در هر جایی که تخم گذاشت همانجا را مسکن اصلی خودش می داند و در موقع تخم گذاشتنش بار دیگر به همان دریا بر می گردد. و ویژه گی دیگرش آنست که میتواند برخلاف جریان تند آب با پریدن از آب، شنا کند.
شاعر در این شعر با زبان طنز بر قوای آیساف می تازد و منظور آنان را از آمدن در کشور، گرفتن ( ماهی قزل آلا ) می نامد. شاعر از این ماهی قزل آلای جدید بیمناک است. دریای کشور که به گفته شاعر اکنون ماهی قزل آلا می پروراند، ماهی بومی این دریا، دریای دیارش دیگر چه خوهد کرد؟ آیا می تواند با آن خو بگیرد یا جایگاهش را از دست خواهد داد؟ و از صحنه خارج خواهد شد. بازهم دغدغه تازه را با عباراتی دیگر بیان می دارد.
رابطۀ من با آفتاب قطع شده است
و در لایتناهی مرگ
مدار حقیقت زنده گی را گم کرده ام
با این حال از نردبانی می روم بالا
تا چراغ افتخار خویش را
بر رواق خاک آلود تاریخ
روشن کنم.
از شعر « سیگار نیم سوخته »
در این شعر توته، من هم جد را میخوانم وهم هزل را و هم طنز مضمر را. شاعر از افتخاری که در نظر روزگار برآن دیگر گرد قرون پاشیده شده است یعنی دیگر عتیقه شده است و از جریان سیال زمان و زمانه به دور افتاده است، اکنون از آن چه طرفی می تواند ببندد؟ هرچند که هنوز روشن نگهداشتن آن چراغ را دوست دارد وبه روشن نگهداشتنش « افتخار » هم می کند.
حساب شده سخن می گویم
حساب شده می نویسم
کبوتر وجدانم را
در قفس دموکراسی
به نرخ روزگار
ارزن می ریزم.
« همان شعر »
دموکراسی سیستم بدی نیست و شاعر ما آنرا رد نمی کند و میداند که در آن ارزش های والایی وجود دارد که هرگاه بر اساس یک قانونیت کلی و پایدار و به اصطلاح - نهادینه شده بر پا شده باشد، خیر و خوبی های آن عام خواهد بود. ولی او با زبان طنزی برنده، وجدان های جامعه را و خودش را با دیگران یکجا « متکلم مع الغیر » می بیند که در آن به مثابه یک قفس، ( چون نهادینه نیست )، سرگرم سیر کردن شکم خودش است و در ارزن چیدن در آن پیشدستی می کند. در این شعر بر آدم هایی که وجدان شان را به نرخ روزگار مورد معامله قرار می دهند و آن را در قفسی که نامش را دموکراسی گذاشته اند زندانی نموده اند، می شورد.
شاعر میداند و این جا و آنجا هم خوانده است که ( قانون وقانونیت ) در سیستم دموکراسی مساله مهمی می باشد. یعنی جامعه دموکراتیک با قانون و قانونیت دموکراتیزه می گردد. اگر قانون برضد ارزش های دموکراتیک تبیین شده باشد آنگاه آنرا جز فریب و اغفال جامعه چیزی دیگر نمیتوان نامید. مگر قانون جدید کشور بر معیار دموکراتیک بنا یافته است؟ نه. این قانون تنها به نفع پیشوا و همگنان پیشوا طرح و تدوین گردیده است. یعنی او میداند که این قانون در اصل ضد دموکراتیک ولی در فروع و ظواهر دموکراتیک می باشد. این را هم دانشمندان داخلی و هم دانشمندان خارجی گفته اند و توضیح داده اند. چون از دستبرد های غیر قانونی و غیر دموکراتیک گرفته تا معامله های سیاسی با دشمنان داخلی و خارجی بدون مشوره با پارلمان قسماً خودساخته، نیز درامان نمانده است. در شعر « با گبر و ترسا و یهود » که به نظر من یکی از طنز های زنده و پرقوت آقای نادری است، می خوانیم:
...گوش شیطان کر
با گبر و ترسا و یهود
در یک کاسه نان میخورم
من مسلمانم
و در استوای اندیشه من
چهار ارکان هستی گل داده است.
در چند دهه پسین برخی ها بریدن از سیاست را نوعی افتخار وانموده و آنرا آزاده گی نام نهاده بودند. در کشور سیاست گران چهار دهۀ اخیر، چون تجربه عملی نداشتند کار سیاست را به ابتذال کشیدند و در نتیجه دلسردی و دلزده گی از سیاست رواج گسترده یافت. در حالی که روشنفکر اگر سیاست سازمانیافته با شعار ایدئولوژی معینی را مردود می داند، نمی تواند از هرچه سیاست است ببرد. روشنفکر بدون داشتن سیاست به آدم بی محتوایی می ماند که نه مرد دنیاست ونه زن آخرت. سیاست اگر از سر خرد و با درک احساس مسوولیت همراه باشد، بد نیست و نه تنها بد نیست که بر جریان پیشرفت عاقلانۀ تاریخ و فرهنگ یک جامعه اثر مثبت و نیکو می گذارد. شرایطی پیش آمد که در اثر بد نام شدن روشنفکران چپی و ناکام ماندن ایدئولوزی های متکی به بیگانه گان، سیاست به دست ملا های دیو بندی و خون آشام و متکی به پاکستان افتاد تا دمار از روزگار مردم صبور و برباد رفته و تاریخ و فرهنگ اصیل آنان، بر آورند. مباد آن روز بار دیگر به کشور گرامی ما رو آورد. شاعر از جبن واگیر و محافظه کاری مردم روگردان است. او نمی خواهد حقیقت به خاطر مصلحتها قربان گردد. پس به زبان طنز افشا گرانه از خودش میگوید:
من از سایه خودم می ترسم
و پاهایم را به اندازه گلیمی دراز می کنم
که پدر کلانم به میراث مانده است
و به هیچ تنظیم جهادی نمی گویم تفنگسالار
و هیچکاهی به امریکایی ها نحواهم گفت:
« یانکی »
پارچه « با گبر و ترسا و یهود »
با آنکه شاعر از ترس حکایه می کند ولی دیده میشود با شهامت در پی کار خویش است. او مانند عده یی از شاعران و نویسنده گان لمیده بر افتخارات کذایی یا حقیقی چشمانش را به پیرامون خودش نمی بندد. راست و مستقیم بر حصار ابتذال و دروغ، و مواریث ناپسندیده اجتماعی، ریاکاری و مسلمان نمایی، می تازد و با یاد آوری از ترس، ترس را به هیچ می گیرد.
پدر من،
پدر تو،
مسلمان نيستند
پير مردان چه بيهوده پنچ وقت
در مسجد محله نماز می گذارند
پدرمن،
پدر تو،
بايد ايمان بياورند که امير المومنين همه را به يک چشم می بيند
و اسامه بن لادن مهدی آخر زمان است.
درد انگیزانه از ابتذال اندیشه و عمل انتقاد میکند. اینهمه ابتذال: ابتذال در زندگی، ابتذال در سیاست ابتذال در نحوۀ اندیشیدن، ابتذال در دینداری دینداران سیاست پیشه. تا سرحدی که عالم دین جوی سیاست پیشه معاصر ما بی هیچگونه حیایی به بازگشت طالبان دل می بندد. و با این گفته عمق فاجعه وجودی خودش را بر ملا می کند. طالبی که مانند یک نسناس که از انسان بودن فقط شکل آدم را دارا هست و نه صفات او را و با اعمال ضد انسانی و ملی و ضد بشری اش، آب روی نوع انسان را برد، اکنون تا این حد سقوط کرده ایم که میخواهیم باز او بیاید و بر ما بار دیگر حکومت کند و برای ما درس زنده گی بدهد! تا نان خون آلود چند تا دکاندار دین ما، از سفره ها شان کم نگردد. تفو برتو ای چرخ گردون تفو!
پس در چنین هوای متعفن سیاست است که شاعر از همه چیز بیمناک است. از زبان مادری اش، از پوسیدن مثنوی معنوی و شاهنامه فردوسی در حافظه تاریخ، از مکیده شدن خون تفکر تاریخ خودش توسط کفچه مارانی به نام پیام آوران آزادی! بخوانیم وبیاندیشیم:
چراغ قرمز
من از زبان مادري خويش مي ترسم
زبان مادري من
واژه هايي دارد
که مي تواند وحدت ملي را
چنان پوقانه يي
بي هيچ صدايي بترقاند
زبان مادري من
حقيقت برهنه ييست
و استعاره هاي آن
از تصوير تفاهم با شيطان خاليست
زبان مادري من شجاعت آن را ندارد
تا سوار الاغ بي هويتي
بوزينۀ ابتذال را
در خياباني به دنبال بکشد
که روي چراغ قرمز آن نوشته است:
وحشت ملي
* * *
من از زبان مادري خويش مي ترسم
وقتي کسي مي گويد " دانشگاه "
وقتي کسي مي گويد " فرهنگ "
من به وحدت ملي مي انديشم
و در گوشهايم پنبۀ بي غيرتي مي گذارم
تا نفرين برادران با غيرت خود را نشنوم
من با دانشگاه و فرهنگ
ميانه يي ندارم
من راه خودم را مي روم
و حرف خودم را مي زنم
و در زير چتر پينه خوردۀ دموکراسي
شراب شامپاين مي نوشم
و سگرت مالبرو دود مي کنم
من بايد ياد بگيرم
که چگونه از خيابان يک طرفۀ وحدت ملي بگذرم
و با الفباي جعلي شعرهاي تازۀ خويش
بر گور اصطلاحات "علمي
و ملي - اداري "
توغ جاودانه گي برافرازم
اگر کاخ هزار سالۀ فردوسي بسوزد
من سرپناه کرايي خود را از دست نخواهم داد
بگذار مثنوي معنوي
در حافظۀ تاريخ
از بلخ تا قونيه بپوسد
در روزگاري که دموکراسي
خون در هاون مي کوبد (1)
و شيپور پيروزي
در استخوان شکستۀ تاريخ
نواخته مي شود
براي من
تنها وحدت ملي
کافيست!
که باد در غبغب اندازم
(1) تعبيري از سهراب سپهري
چراغ قرمز بهانه
پيام آوران آزادی!
در سمت غربی خيابان خاک آلود
تبسم لئيمانۀ بر لب دارند
و چشم های شان
چراغ سرخ حادثه است
در چار راهی که زنده گی ا ز آن عبور می کند
پيام آوران آزادی!
چنان کفچه ماری
بر انبوهی جمجمه های نياکان من چنبر زده ا ند
و خون تفکر تاريخ را
آن قدر مکيده اند
که حماسۀ روزگار
به بيهوده گی هذيان ديوانه گان
بدل شده است
پيام آوران آزادی!
با زبان زاغ سخن می گويند
و از زنده گی تعبيری دارند
که شايد با افسار ياوۀ خنگی در اصطبلی رابطه دارد
پيام آوران آزادی!
در کوچه های تاريک ويرانی
جای پای انفجار هزار ساله گام می گذارند
و چراغ قرمز بهانه های تازۀ خود را
پيشاپيش قافله يی بر میفروزند
که هفت اقليم شوم شقاوت را
در يک گام پيموده است
پيام آوران آزادی!
در سمت غربی خيابان خاک آلود
تبسم لئيمانه يي بر لب دارند
و کودکان دهکدۀ هياهو
پای بر زمين می کوبند
و دست برآسمان می افشانند
شايد
شايد
ابتذا ل تازه يي به دنيا آمده است
با خوانش این اشعار دل آدم میخواهد بگرید. ما چقدر بدبختیم، چقدر ذلیل و بی محتوا گشته ایم!
آری: شاید ابتذال تازه یی به دنیا آمده است.
اما این بار ابتذالی کم نظیر!
سخنم را به پایان میرسانم. چه باید افزود. تنها از طنز هایی هم بایستی میگفتم که اینجا و آنجا در سایتها نوشته اند و خوانده ایم که کم مقدار اند و سخن جدی ندارند. از آنها چشم می پوشم و تنها از « بیاننامه وارثان زمین » نوشته استاد واصف باختری یاد می آورم که چنانکه معمول شان است به سیاست نپرداخته اند و کاری که به سر برده اند آنست که شماری از مصطلحات معمول در کتب دینی و شرعی را در روایت نثرنگاران عرب زده، استخراج کرده اند و از ان طنزی پرداخته اند که در حد خودش قابل نگرش و بهره بردن است. ولی از احسان سلام هم باید گفت که در نثر طنزی، رونده آگاهی است و کتابی هم در این شیوه به نام « درد دل قلم » به چاپ رسانده اند.