خورشید سربریدۀ خراسان
در اين شب تاريک
با هيچ ستاره يي
مرا خيال گفتگو نمانده است
دراين شب تاريک
هراس من ازآن است
که ستاره گان
چنان سکه های زنگ خورده يي در مرداب
ديگر به هيچ نمی ارزند
در اين شب تاريک
هراس من از آن است
که خورشيد را
در جزيرۀ خراسان سر بريده اند
و ستاره گان گویی چنان تف خشم آگينی
بی اعتنايي آماسيدۀ آسمان را
نفرين می کنند
و ستاره گان گويي
روزنانی اند به سوی دوزخی
که من هميشه از آن ترسيده ام
در اين شب تاريک
هراسی از آنم نيست
که کسی چنان زنگي بد مستی
در چار راه مرگ مياستد
و مرا به آورد گاه فرا می خواند
هراس از آن کسی دارم
که دستان استخوانيش
چنان خنجر خون آلودی
در آستين پنهان است
هراس ازآن کسی دارم
که صدای خنده هايش
هيا هوی نخستين پيروزی شيطان است بر آدم
در اين شب تاريک
آيا هنوز راهی به سوی بامداد مانده است
وقتی که آفتاب در ميانه نيست
پرتو نادری