در آییـنۀ سـال هـا
من پرتو نادر هستم، زادگاهم بدخشان است. دهکدۀ من جَرِ شاه بابا نام دارد، در ولسوالی کشم. افتاده در کنار دریایی، دریای شفاف به شفافیتِ عشف. پدرم به یاد داشت که به سال ١٣٣١خورشیدی با نخستین گریه هایم چشم به جهان گشودم. فرزند نخستین بودم. پدرم سه بار عروسی کرد و بعد برادران و خواهران آمدند و ما شدیم یک خانوادۀ پُر جمعیت.
چنین بود که در دَورانِ آموزش جایگاۀ آرامی برای پَروازِ خیالات جوانی ام نداشتم. دلم می خواست تا اتاق کوچکی می داشتم و بیشتر با خودم می بودم. ناگزیر روزها به گوشه های باغ ها پناه می بُردم و با خود خلوتی می کردم.
از همان کودکی تنهایی را دوست داشتم. تنهایی گاهی برای من لذت بخش تر از هر چیز دیگریست. در تنهایی ذهنم پُر می شد از تخیلات که مرا به سوی پَرواز فرا می خواند. این روزها این احساس در من قویتر از هر زمان دیگریست.
در آن سوی ساحلِ دریا در دهکدۀ من کوهیست بلند، به بلندی همتِ فرهاد. از کودکی عاشق آن کوه بودم. کوۀ رازناک، کوۀ سربلند و با شکوه که گویی می خواهد از همه چیز پاسداری کند. نامش تکسار است. شبانه ها که ماه می شگفت، دریا شفافیتِ بیشتر پیدا می کرد، ماهتاب و ستاره گان در آغوشِ او بر می تابیدند و کوۀ تکسار نیز. شبانه صدای دریا همۀ دِهکده را پُر می ساخت.
باری یکی از برادرانم در خانه تهدید شده بود، شامگاهان بود که ناپدید شد، تهدید کرده بود که می رود و خود را به دریا می اندازد. کسی به سخنِ او را جدی نگرفته بود، اما او شب برنگشت. تابستان بود . دریا توفانی و من روز های تعطیل تابستانی دانشگاه را سپری می کردم.
شام که سپری شد اندک اندک ما هراسان شدیم، ولی از برادرم سُر و کله یی پیرا نشد. به خانه های همسایه سری زدیم. او را نیافتیم. نیمۀ شب بود که مادرم نزد من آمد با صدای گرفته و ترسناکی گفت بشنو فرزندم، دریا چگونه ناله می کند! دریا خون می خواهد، حتماً برادرت خود را به دریا انداخته است. توجه کردم که دریا می نالید مانند آن بود که مُصیبتی دارد.
فکر کردم دریا بلندتر از شب های دیگر می نالد. نگران شدم و این نخستین باری بود که به یکی از باورداشت های مردم پی می بردم که اگر کسی خود را به دری اندازد و دریا او را با خود ببرد، آن گاه دریا چنان مادر فرزند مُرده یی شیوَن می کند.فردا دریافتیم که برادرم به خانۀ یکی از نزدیکان ما در دِهکدۀ دورتری پناه برده بود و ما همه گان نفسِ راحتی کشیدیم.
دریا و ستاره در شعر های من حضورِ همیشه گی دارند. بسیاری های ساده انگارانه گفته اند که گویا این نوع تکرار آزاردهندۀ این واژه ها در شعر من است. بسیاری های این امر را در شعر من نقصِ بیان تلقی کرده اند؛ اما آنها نمی دانند که صدای دریا همیشه در گوش من بوده است و کودکی هایم پُر بودند از قصه های پَری های دریایی تا چشم باز کردم کوه دیدم، کوه های بلند و باشکوه که هر کدام نامی دارد و افسانه یی.
به همین گونه گوش هایم در نخستین لحظه های زنده گی پُر شدند از ترانه های دلنشینی دریا و لای سرم همیشه ستاره ها بودند که پیوسته چشمک می زدند. صدای دریا در دِهکدۀ من صدایی همیشه گی بود. در آغاز تابستان این صدا بلندتر می شد، دریا توفانی می شد و ما می رفتیم به تماشای دریا و دیدن بی تابی او. برای تکسار ترانه های دارم، یکی چندتای آن را می آورم:
تکـــسار منــــــــم بهــــار تکـــسار منم
از خـــــندۀ گـــــل همیـشه پُـــر بار منم
بــر ســـینۀ لاجـــــــورد شـــفاف خـــدا
آن آخـــتر پُـــر فـــــروغ بیــــــدار منم
٭
ای کــــوه بلــند پُـــر غـــــــرورم تکسار
ای اوج کــــــــبود بــــی عبــورم تکسار
مـــن صخـــرۀ داغــــــدار دامـــان تو ام
از دیـــدۀ تـــو اگـــــــرچــه دورم تکسار
٭
تکــسار مــــن و غــــــرور مــن یارانند
آزاده گـــــی فــــکر مــــــــرا مــی دانند
شب قصــۀ این غـرور و این کـــوه بلند
مرغــــان ستاره گان به هــم می خوانند
٭
شبها که سـتاره گان تـرا مـــــی رقصند
بـا ســــازِ تـــرانۀ خـــــدا مــــی رقصند
گلــها به کــنار تو در آن دشــت و چمن
چون دخــترکان جــدا جــدا می رقصند
٭
شهـــــزادۀ قـــله هـای پامیــــر تـــویی
همـــراز تــرانــه هـای شبگیـر تـــویی
شــب ها که به دوشِ تـو فــتد حلۀ مــاه
فــــوارۀ نقـــره گـــونــۀ شــیر تـــویی
٭
خورشــید تـرا سحــر سحــر می بوسد
بـــی آن کــه تـرا کــند خــبر می بوسد
وانگه چو شویی ز خواب دوشین بیدار
ســر تا قــدمت شـکر شـکر می بوسد
٭
شب بی تو چــو از کنارِ من می گذرد
پاییـــــز مــن و بهـــار مــن می گذرد
دزدانــه ز کـــوچه های پندار تو شب
این ســایۀ شــرمسـار مــن مـی گذرد
و این هم ترانه یی برای ستاره:
ســـتاره آبــــروی آســـمان است
چراغ کوچه های کهکشان است
توان شب را به نفـرینی صدا زد
ولـی روی سـتاره در میان است
دربارۀ تکسار در میان مردم افسانه های زیادی وجود دارد. در آن روزگار که هنوز دستان مردم از ساعت خالی بود، تکسار ساعت مردم بود. چون آفتاب بر فراز تکسار می رسید، آنها می دانستند که چاشت کلان شده است و مؤزنان بر گلدسته ها بر می آمدند و مردم را به سوی نماز و رستگاری فرا می خواندند. چون خورشید از قلۀ تکسار آن سوتر می گذشت، زنان در تکاپو دیگ و کاسۀ خویش می شدند و بعد دودِ شیری رنگی بته ها و هیزمِ کوهی بود که از روزنه های تندورِ خانه های کاه گلی بلند می شد. دودی که نشانۀ زنده گی و آبادانی بود!
دودی که چنان موج های شیری رنگ رو به سوی آسمان روشن دِهکده بالا می رفتند و بعد در آن بالا ها ناپدید می شدند. مردم از بوی هر دودی می دانستد که در کدام خانه چگونه هیزمی می سوزد.
وقتی دورۀ میانه را در زادگاهم به پایان آوردم به کابل آمدم. بهتر است بگویم به کابل آورده شدم. دولت در چارچوبِ برنامه های آموزشی خود فارغان دورۀ میانه را جهت آموزش های مسلکی به کابل فرا می خواند، بهار ١٣۴۷ خورشیدی بود. پدرم تا شهرک مشهد مرکز ولسوالی کشم با من آمد، یک بانک نوت هزار افغانیگی به من داد و تا آن روز ندیده بودم که بانک نوت هزار افغانیگی چه رنگی دارد.
هیجانزده شدم، فکر کردم که دیگر مرد بزرگی شده ام و می توانم هزار افغانی در جیب خود داشته باشم . آن گونه که خ.د می خواهم آن را خرج کنم. یادم می آید که آن نوت نه در شهرک مشهد میده شد و نه هم در شهر تالقان که به دُکان های زیادی سر زدم، اما میده نشد. این نوت در خان آباد که در آن روزگار شهر آبادانی بود و سوداگران از بدخشان و تخار جهتِ بازارگانی به آن جا می آمدند،میده شد. راننده ناگزیر از آن بود تا آن را میده کند و کرایۀ خود را بستاند.
از خان آباد تا کابل به وسیلۀ موتر والگا آمدم همراه با چند تن دیگر. در حقیقت ما بچه های پولداری بودیم که توانستیم چنین کنیم، چون دیگرها به سبب بلند بودن کرایۀ موتر والگا نتوانستند با ما به کابل بیایند. در حقیقت ما بچه های که جهت آموزش از کشم به کابل می آمدیم به دو دسته تقسیم شدیم. دستۀ اول به وسیلۀ بَس خود را به کابل رساندند. در آن روزگار تنها والگا بود که نام و نشانی داشت. کابل که آمدم دارالمعلمین اساسی را خواندم. دارالمعلمین مکتب بزرگی بود و استادانی داشت همه با آموزش های عالی و دانشمند که هر کدام در نظر من چنان کوهی می آمدند، بزرگ و باشکوه!
سال ها گذشته است همین امروز نیز آنها در نظرم چنان کوهی جلوه می کنند! مکتب کتابخان یی داشت که تا ساعت ده شب باز می بود و شاگردانِ کتاب خوان شب ها به کتابخانه می رفتند، کتاب ها و مجله هل را ورق می زدند. شبی در برگ های رنگین میانی مجله یی این شعر را خواندم. نمی دانم در این شعر چیست که دیگر من هیچگاهی مرا رها نکرد.
خنـده کـم کـن که خنـدۀ بی جا
صــد دل زنــــــده را بمیــراند
خَرم آن کس که بهر زنده دلی
زیـــر لب خنـــده را بمیـــراند
این شعر نه تنها با من باقی ماند، بلکه از آن شعر هایی است که همین که بخوانم شعری بخوانم این شعر در ذهنم قامت بر می افرازد؛ اما من برایش می گویم خاموش این جایی نیست که ترا بخوانم!
دارالمعلمین مساحت بزرگی داشت می گفتند که شصت جریب زمین پهنا دارد. میدان های ورزشی زیادی داشت. بخشی از زمین های آن کشتگاه بود. افزون بر سبزی ها، جواری نیز کشت می کردند و هر پاییز جشن جواری در مکتب برگزاری می شد. مقاله خوانی بود و ترانه خوانی و درامه. چنین جشن های فرصت خوبی بود برای آن شمار شاگردانی که استعدادی هنری و ادبی داشتند؛ اما من هنوز جرأت آن را نداشتم تا در راه اندازی چنین جشن هایی سهمی داشته باشم و یا نوشته یی داشته باشم. شاگردان دارالمعلمین از همه ولایات کشور بودند. از این نقطه نظر دارالمعلمین خود یک کانون بزرگ افغانستان شناسی بود.
بهار خورشیدی ١٣۴۷ خورشیدی بود که من به دارالمعلمین آمدم و در زمستان ١٣۴٩ خورشیدی از آن فارغ شدم. فارغان دارالمعلمین در چهار دسته تقسیم می شدند. سه تن از تمامِ فارغان به اصطلاح آن روز چانس آزاد داشتند که در آزمون وردی کانکور دانشگاه نمرۀ اختصاصی هر دانشکده یی را که می گرفتند می توانستند در آن دانشکده درس بخوانند، این ها اول نمره، دوم نمره وسوم نمرۀ عمومی مکتب می بودند.
پانزده در صدِ دیگر حق آن را داشتند تا در امتحان وردی دانشگاه اشتراک کنند. این دسته از شاگردان در صورت که از آزمون می گذشتند تنها حق آن را داشتند تا در دانشکده های ساینس، ادبیات و تعلیم وتربیه درس بخوانند و در نهایت به حیثِ معلم در مکاتب کشور به تدریس بپردازند. شماری هم به دارالمعلمین عالی معرفی می شدند و متباقی همه گان در ولایات شان به معلمی گماشته می شدند.
من امتیاز اشتراک در امتحان کانکور دانشگاه را به دست آوردم. در کانکور نمرۀ خوبی هم آوردم. اگر می توانستم سی هزار افغانی مصرف سه سالۀ وزارت معارف را در دارالمعلمین بپردازم، می شد که بروم به فاکولتۀ ظب. پُرجازبه ترین فاکولتۀ آن روزگار. شاید هنوز هم چنین باشد؛ اما در این روزها سازمان های امداد غیر دولتی بیشتر از شفاخانه هافارغان ظب را جذب می کنند، برگردم به اصلی موضوع که پرداختن سی هزار افغانی در آن روزگار برای خانوادۀ من به برکندن کوهی می ماند.
به هر صورت به سال ١٣۵۴ خورشیدی از دانشکدۀ ساینس دانشگاه کابل گواهینامۀ ایسانس گرفتم. زیست شناسی ( بیولوژی ) خواندم همراه با آن دوره هایی از زمین شناسی و کیمیا.
باری حسین جعفریان نویسنده و روزنامه نگار ایرانی با من گفتگویی داشت، او در رابطه به پیوند من با شعر و شاعری چنین پرسیده بود:
٭ چگونه شعر تو را و تو شعر را یافتید؟ من این گونه پاسخ داده بودم:
از كودكي با هم آشنا شديم. او در من بود و من به دنبال او سرگردان. كنار جويباري كه از باغ پدرم ميگذشت و بهتر است بگويم از باغ كاكايم، چون بعد ها دست پدرم از آن كوتاه شد، هرازگاهي با هم ديداري ميكرديم. من آن جا می رفتم. راستش یک نیرویی درونی مرا به آن جا می کشید، کناری ج.یبار روی سبزه ها می نشستم. جویبار نه چندان بزرگی بود. به موج های کوچک آب نگاه میکردم و به زمزمۀ رازناک آن گوش میدادم. فكر ميكردم كه جويبار هم غمي دارد و غم خود را در خلوت سبزباغ زمزمه ميكند. دست در ميان موجهاي آب فرو ميبردم. سنگريزه هاي كوچك سياه، زرد و سپيدي را يك يك از جويبار بر ميگرفتم و بعد دانه دانه آنها را بر آب مي افگندم.
از فرو افتادن سنگريزه ها بر سطح آب صدايي پديد مي آمد و حبابي. حباب ها ميتركيدند و سنگريزه ها در بستر جويبار آرامش خود را باز ميافتند. بغضي آرام آرام در دل من باز ميشد و بعد بي آن كه بدانم براي چي؟ لحظه هاي دراز ميگريستم، آن قدر ميگريستم كه احساس ميكردم گشايشي در روان من پديد آمده است. بعد مانند زايري كه عبادتش در عبادتگاه تمام شده باشد، بر ميخاستم و آرام آرام از كنار جويبار دور ميشدم. هنوز فكر ميكنم شعر نوع گريستن است، شعر نوع گريستن است در خلوت روح آدمي.
شعر روح آدمي را تسكين ميدهد، همان گونه كه گريستن. من آن روز گار، شعر هايم را با واژه ها نمينوشتم، شعر هايم را با قطره هاي اشك مينوشتم بر روي گونه هايم. هنوز چنان شعر هاي به سراغ من مي آيند و اما به گفتهء سلمان هراتي، در قرني كه قلبش را در زباله دان تاريخ قي كرده است، چسان ميتوان يك چنان شعر هايي سرود.
علاقۀ من به دريا شگفتي انگيزبود. دريا از كنار دهكدۀ كوچك من ميگذشت. شبانه صداي دريا تمام آسمان دهكده را پر ميكرد. شبانه صداي دريا هزاران گونه خيال كودكانه را در من بيدار ميكرد. دلم ميخواست در ميان آن صدا ها باشم. دلم ميخواست بال در بال آن صدا ها پرواز كنم. روزانه صداي دريا شكوه شبانه اش را از دست ميداد. من نميدانم چرا صداي دريا شبانه ها در گوش من طنين ديگري داشت. من ميرفتم كنار دريا، دريايي بود به شفافيت عشق و پاكيزه گي ايمان. به دريا نگاه ميكردم، دلم تنگ ميشد. به دريا حسادتم مي آمد. درياميرفت و چي مستانه ميرفت و من زنداني دهكدۀ خود بودم.
آسمان دهكدۀ من شفاف و روشن بود. ستاره گان آن درخشش ديگري داشتند. شب كه از نيمه ها ميگذشت گويي ستاره گان به تماشاي دهكده پايين مي آمدند. فكر ميكردم كه اگر فراز كوه « تكسار » ميبودم، ميتوانستم از دامن كبود آسمان دانه دانه ستاره بچينم. به ستاره ها كه نگاه ميكردم، دلم تنگ ميشد. به كودك همنام خويش مي انديشيدم كه در سرزمين ستاره ها خانه داشت. دلم ميخواست، پدرم خانه يي در سرزمين ستاره ها ميداشت و جدا از كاكايم زنده گي ميكرد. من به اين بيت قهار عاصي پيوند روحي عجيبي دارم:
وقـــتي كه ميـــزدند ســپيدار باغ را
ما يك به يك صداي تبر را گريستيم
فرو افتادن سپيدار چقدر اندوهگينم ميكرد. تابستانها پدرم ميرفت به « باغ رشقه » و چند تن ديگر را با خود ميبرد و بعد سپيدار پشت سپيدار بود كه با اندام هاي تبر خورده بر خاك مي افتادند. نميدانم اين سپيداري كه من ميگويم تو ميشناسي يا نه؟ آنها به خاك مي افتادند، شاخه هاي نازك شان روي خاك گسترده ميشدند و به اهتزاز در مي آمدند. من فكر ميكردم كه جان ميدادند. من فكر ميكردم، دختر بالا بلندي بر خاك افتاده و گيسوانش را با دپريشان ميكند.
پوست از تن سپيدار ها ميكندند و اندام شان برهنه ميشد و عطرتن برهنۀ سپيدار ها فضاي باغ را پر ميكرد. بعد زيبايي تن برهنه و عطر آگين سپيدار را در يكي از شعر هاي نادر نادر پور دريافتم، يادم نمي آيد تا برايت بنويسم.
بامدادان كه از خواب بر ميخاستم، نخستين حمله ام به سوي بته هاي گل در چهار گوشهء باغ بود، لحظهء ديگر، فراز ديوار شكستهء باغ كاكالطيف نايب بودم تا گلهاي سرخ باغ او را هم تاراج كنم. دستم كه به سوي گلها دراز ميشدف آبشاري از شبنم از لاي برگهاي پرطراوت سرخ و سبز فرو ميريخت و سينه ام از هواي شفاف با مدادي باغ لبريز ميشد. اين ها همه شعر هاي نخستين من بودند.
زمان ميگذشت. من بزرگتر ميشدم و ديگر دست در آشيان گنجشكان نميكردم. حالا شعر هاي استاد خليلي بود كه روح مرا تسخير ميكرد. شايد صنف هشت بودم كه روزي در مضمون قرائت فارسي به اين شعر استاد رسيديم:
شـــــــــــب انــــــدر دامــــــن كــــــوه
درخــــــــــتان سبــــــــز و انــــــــــبوه
ستاره روشن و مهتاب در پرتو فشاني
شـــــــب عشـــــــق و جــــــــــــــواني..
و چند درس بعدتر، باز هم شعر ديگري از استاد:
شـبهاي روشـــن تنـها نشيــنيم
در پهلوي هـم، در نور مهتاب
تا باد خـــــيزد لـرزنده از كوه
تا نـور ا فـــتد تابـــــنده بر آب
شايد در همين صنف يا صنف بالا تر بود كه در يكي از روز هاي پاييز، باز هم با شعر ديگري از استاد زير نام آخرين سوار آشنا شدم. اين هم نخستين پارۀ اين شعر،
ابر آشـــفتۀ، ارغـــــنده سـياه
گشت از قـــلۀ شمـــشاد بلــند
شام هم پردهء تاريك مخوف
به سراپاي ســپين غرا فگند...
اين شعرها در آن سالها، چنان فواره يي از روشنايي هاي رنگين در ذهن و روان من بيدار بودند. هنوز هم هر جا كه با شعر آخرين سوار بر ميخورم، آن را بلند بلند ميخوانم تا لذت بيشتري ببرم. اين شعرها بر زبان من جاري بودند و حالا من بودم و باغهاي فراخ و يك وجب ريخته برگهاي سرخ و زرد خزاني. روي برگها قدم ميزدم، برگها در زير گامهايم صداي دلنشيني داشتند. آه، چقدر پشت آن صداها دلتنگ شده ام. چقدر دلم ميخواهد كه كودك باشم و پدرم سكه يي روي دستم بگذارد تا كاغذ و پنسل بخرم. روي برگها قدم ميزدم و ميخواندم:
شب انــــــدر دامن
درختان سبز انبوه...
گاه فراز درختي، گاه فراز ديواري، گاه فراز بامي، گاه در ساحل دريا و گاه كنار جويباري ميخواندم و با تغني ميخواندم:
شــبهاي روشــن تنـها نشينيم
در پهلوي هم در نور مهتاب ...
و اما شعر « لالۀ آزاد » از استاد محمد ابراهيم صفا:
من لالۀ آزادم، خود رويم و خود بويم
در دشت مكان دارم، همفـطرت آهويم
و شعر « من آب روان هستم، من راحت جان هستم » از آصف مايل كه در صنفهاي پايين تر خوانده بودم، به هيچ روي در من تأثير كمتري از شعر هاي استاد خليلي نداشته اند. بعد به كابل آمدم تا دورۀ ليسه را تمام كنم. كابل براي من روياي شيريني بود و شايد هم براي هر دهاتي بچۀ ديگر. كابل آن روزگار رنگ و هواي ديگري داشت. مدينۀ فاضله يي بود كه افسانه ها در باره اش شنيده بودم. پدرم از دهكدۀ جرشاه بابا تا شهرك مشهد، مركز ولسوالي با من آمد. كمتر سخن ميگفت و اگر چيزي هم ميگفت در جمله هاي كوتاه بود. بيشتر اندرزم ميكرد.
آن روز در صدايش اندوهي صميمانه يي را احساس كردم. راستش اين نخستين باري بود كه دلم براي پدرم سوخت. اين نخستين باري كه احساس كردم پدرم مرا دوست دارد. كابل كه رسيدم، برايش نامۀ منظوم نوشتم. شايد اين نخستين تجربۀ شعري من بود كه روي كاغذ نوشته ميشد. از آن نامه چيزي به حافظه ندارم. دانشگاه كه رفتم، در دانشكدۀ ساينس (علوم طبيعي) زيست شناسي و شيمي خواندم. زمستانها كه به خانه بر ميگشتم، كتاب ميخواندم. هر چه كه به دستم ميرسيد، ميخواندم. بخشي پولهايي را كه پدرم جهت آموزش در كابل برايم ميداد، كتاب ميخريدم. به خانه كه برمي گشتم، دوستان و معلمان مكتب به جان من ميرسيدند، كتاب و مجله ميخواستند، ميبردند و اكثراً بي انصافها بر نميگشتاندند. زمستان سال 1353 خورشيدي بود كه ديوان خواجۀ رُندان حافظ شيراز را ميخواندم و به تكرار ميخواندم يك روز ديدم كه گويا شعرهايم جاري شده است. حالا ديگر صنف چهارم دانشكدۀ ساينس بودم كه سرودم:
به تـــن رخت گـــلابي كرده...
چه خـوش كار حسابي كرده...
نهان در سينه دارد آتش عشق
كـــه ايــــن دم آفـــتابي كرده ...
روزبيست و چهارم جوزاي ١٣۵۴ خورشيدي براي من يك روز فراموش ناشدنيست. من در اين روز، جايزه دوم مطبوعاتي را به مناسبت روز مادر گرفتم. شاعر بزرگوار محمود فاراني را در همان روز ديدم. او جايزۀ اول را گرفته بود.
جایزه را بانوی اول کشور زينب داود، همسر نخستین رییس جمهور براي برنده گان توزيع كرد. این امر برای من که تازه به شعر روی آورده بودم، پیروزی بزرگی به شمار می آمد. بسيار ميخواستم تا بروم و خودم را به محمد فاراني معرفي كنم و با او همصحبت شوم. راستش جرأت چنان كاري را نتوانستم. با دريغ كه تا امروز اقبال آن را نيافتم تا پاي صحبت آن بزرگوار بنشينم. سيمرغ هميشه در افق ديده نمي شود.
بعد شعر من و عكس من بود كه در چند نشريه در شهر كابل چاب شد. صنفي ها فهميدند كه من شاعرم. آنها كتابچۀ شعر هاي مرا ميخواستند كه بخوانند. عاشق پيشه ها از من تقاضا ميكردند، تا به معشوقه هاي شان كه اكثراً از سينۀ سوزان عاشق بي خبر بودند، شعر بنويسم. آري دوست عزيز، چنين بود ماجراي من و شعر. آن گونه كه ميبيني، از كنار آن جويبار در آن دهكدۀ دور تا چشم هاي ... فاصلۀ دوري را طي كردم تا شاعر شدم.
نخستین شعر من آرزوها نام داشت، در مجلۀ آواز که در گذشته ها پشتون ژغ یاد می شد در بهار ١٣۵۴ خورشیدی به انتخاب رابعه نومید اکبری به نشر رسید. وقتی شعرم را روی صفحۀ مجله دیدمه هیجان عجیبی داشتم، توصیف ناپذیر. آن شعر این گونه آغاز می شد:
هم خواهم چو شاهین سبکسر
به اوج کهکشان ها پَر گشایم
در آن پهنای نامحدود هستی
سُرودی زنده گانی سر نمایم
تا حال از من کتاب ها از من به نشر زسیده است:
شعر:
١- قفلی بر درگاه خاکستر، گزينۀ شعر،
٢- سوگنامه يي برای تاک، گزينۀ شعر،
٣- آن سوی موجهای بنفش گزينۀ شعر،
۴- تصوير بزرگ، آيينۀ کوچک، گزینۀ شعر،
۵- لحظه های سربی تير باران، گزينۀ شعر،
٦- . .. و گریۀ صد قرن در گلو دارم، گزینۀ شعر
٧- شعرهای پرتو نادری، ترجمه انگليسي، نشر شده به وسيلۀ مركز ترجمۀ شعر در لندن.
٨- دهان خون آلود آزادی، گزینۀ شعر
٩- شعر نا سرودۀ من، گزینۀ شعر
١٠- دهکدۀ بی بامداد، گزینۀ شعر
١١- با گامهای نخستین، گزینۀ شعر
نقد و پژوهش:
١- عبوری از دريا و شبنم، نقد و پژوهش های ادبی،
٢- رودکی سمرقندی پدر شعر فارسی دری،
٣- یک آیینه و چند تصویر، نقد و پژوهش های ادبی،
۴- مولانا جلال الدین محمد بلخی، از بلخ تا قونیه،
۵- پنجره های رو به رو، گفتگوهایی در پیوند به چگونه گی شعر و ادبیات معاصر افغانستان،
٦- رو به رو با واصف باختری،
٧- از واژه های اشک تا قطره های شعر،
٨- در افق تبعید، نقد و پژو هشهای ادبی،
٩- رهنمون آموزشی دموکراسی،
١٠- رهنمون آموزشی حقوق شهروند،
١١- رهنمون آموزشی پارلمان،
١٢- رهنمون آموزشی حقوق زن،
١٣- رهنمون آموزشی قانون اساسی.
١۴- چگونه گی رسانه های در افغانستان،
١۵- چرا می خواهم به پارلمان بروم
١٦- زنده گينامه،
غیر از این، کتابهای دیگری نیز در زمینه های نظم و نثر آمادۀ چاپ دارم. شمار زيادی از شعر های من به زبانهای انگليسی، جرمنی، فرانسهيی، نارويژی، هالندی، ايتاليایی، هندی، عربي و بنگالی ترجمه شده است. همچنان بخش بیشتر شعرهای گزينه « لحظه های سربی تيرباران » را شاعر ارجمند فاروق فردا به زبان پشتو نيز ترجمه کرده است.
نخستین شعر که مرا در حلقات ادبی و مطبوعاتی کشور در کابل معرفی کرد، شعری بود برای مادر. این شعر در سال ١٣۵۴ خورشیدی که من هنوز دانشجو بودم جایزۀ دوم ادبی را به مناسبت روز مادر دریافت کرد. در آن روزگار این امر حادثۀ بزرگ در زنده گی من بود. آن شعر این گونه آغاز می شود:
دانسته ام کنون
ای مادر عزیز
در بحر بیگرانه و پرموج زنده گی
تو ناخدای قایق بشکستۀ منی
بار دوم نیز به مناسبت روز مادر موفق به دریافت جایزۀ ادبی شدم فکر می کنم سال ١٣٧٠ خورشیدی بود که شعر « تصویر بزرگ، آیینۀ کوچک » چنین پیروزی را برای من به ارمغان آورد. ین بار جایزۀ من جایزۀ درجه اول بود.
« تصویر بزرگ، آیینۀ کوچک » همان تصویر پُرشکوه مادر است که در آیینۀ کوچک شعر های من نمی گنجد. این شعر پس از شنیدن مرگ مادرم سُروده ام. آن گاه که پس از سه سال در دوران تجاوز شوروی از زندان پلچرخی آزاد شدم. شاید بهتر باشد بگویم که از زندان کوچکی ( پلچرخی ) به زندان بزرگ ( شهر کابل ) انتقال یافتم. این شعر را سُرودم، اما نه در کنج خانه یا در پشت میز در دفتر، بلکه همانگونه بی اختیار در خیابان های شهر گام میزدم و می سُرودم ... شعر ای گونه آغاز می شود.
مادرم از قبيلۀ سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن می گفت
چادری از بريشم ايمان به سر داشت
قلبش به عرش خدا میماند
که به اندازۀ حقيقت خدا بزرگ بود
و من صدای خدا را
از ضربان قلب او میشنيدم
و بی آن که کسی بداند
خدا در خانۀ ما بود
و بی آن که کسی بداند
آفتاب ازمشرق صدای مادر من طلوع می کرد
انسان نخستین واژه ها، نخستین سُروده ها و ترانه ها را را با لحن و تغنی از مادر می آموزد. از این نقطه نظر مادران نخستین آموزگاران زبان اند و نخستین ملکه های هنری و ادبی را در وجود کودکان بیدار می سازند.
به همینگونه دو گزینۀ شعری دیگر من از کانون حکیم ناصر خسرو بلخی جوایز درجه دوم را دریافت کردند. این نکته را باید بیان کنم که در این دوره جایزۀ نخست برای شعر وجود نداشت. در این دو دوره من و روان شاد عاصی جایزه های دوم را دریافت کردیم. یادم می آید که در دور دوم، عاصی به پندار این که جایزۀ نخست را برای من داده اند، در میان جمع نزد من آمد و با محبت جایزۀ نخست را برای من تبریک گفت، اما وقتی برایش گفتم که جایزۀ من نیز جایزۀ دوم است، ناراحت شد که چرا برای شعر جایزۀ نخست را نمی دهند.
این جا و آن جا در یک رشته کنفرانس ها و سیمینار های ادبی اشتراک کرده ام. در اکتوبر ٢٠٠۵ میلادی در برنامۀ سفر شاعران جهانی ( WorId Poets toor ) در بریتانیا اشتراک داشتم. در این برنامه مرکز ترجمۀ شعر در بخش مطالعات آسیایی و افریقایی SOAS دانشگاه لندن از من و از شمار شاعران دیگر افغانستان خواست تا شعر های خود را جهت ترجمه به آن مرکز بفرستیم.
آنها شعرها را ترجمه کردند و بعد مرا جهت اشتراک در این برنامه انتخاب کردند. در چارجوب این برنامه شش شاعر ار کشور های افغانستان، هند، مکسیکو، سودان، سومالی و اندونیزیا انتخاب شده بودند که جمعاً در جشن های ادبی دوازده شهر بزرگ بریتانیا شعر خوانی داشتیم. فراموش ناشدنی و پُرخاطره ترین آن برای من شب شعر در در شهر لندن در برونی گالری بود. در این شب شعر من و الصادق از سودان . گری از سومالی شعر خواندیم. شعر های ما با استقبال کم نظیری رو به رو گردید.٣٦۵ تن از شهر وندان بریتانیا در این شب شعر اشتراک داشتند؛ اما حضور افغانهای مقیم لندن در این شب شعر از شمار انگشتان یک دست بیشتر نبود.
سال ٢٠٠٦ میلادی در چارچوب برنامۀ نویسنده گی جهانی ( International Writing Program ) مدت سه ماه ( اکتوبر تا دسمبر ) را در دانشگاه آیوای ایالات متحد امریکا بودم. در این برنامه دست کم سی تن شاعر و نویسنده از کشور های آسیا، افریقا، اروپا و امریکا اشتراک داشتند که از میانِ شصت تن شاعر و نویسنده انتخاب شده بودند.
در این برنامه من در دانشگاه آیوا، دانشگاه اندیانا، کتابخانۀ شهر آیوا، شماری از کالیج ها و در کتابخانۀ کانگرس ایالات متحد امریکا شعر خوانی داشتم و در رابطه به شعر معاصر افغانستان در کتابخانۀ عامۀ آیوا و دانشگاه اندیانا زیر نام چگونه گی شعر سیاسی در افغانستان، سخنرانی داشتم. این دو نوشته را دوستانم داکتر سیاه سنگ . جاوید نادر به زبان انگلیسی ترجمه کرده بودند. ارایۀ این نوشته ها با استقبال گسترده یی حاضران رو به رو گردید و بعداً در شماری از سایت های فارسی دری به نشر رسید.
در شصت و نهمین کانگرس انجمن جهانی قلم به سال ٢٠٠۴ میلادی در مکسیکو سیتی اشتراک داشتم و در پیوند به چکونه گی ادبیات افغانستان سخنرانی داشتم. من فهرستی از شاعرانی را که به وسیلۀ رژمِ کمونیستی دست نشاندۀ شوروی سر به نیست شده بودند ارایه کردم. پس از سخنرانی من، مسألۀ عضویت افغانستان در انجمن جهانی قلم به رای گیری گذاشته شد که با اتفاق آرأ به تصویب رسید. شاعران و نویسنده گان از کشور های جهان در پیوند به این امر سخنرانی کردند و حمایت خود را از نویسنده گان افغانستان ارایه داشتند.
نمایندۀ روسیه در این نشست سخنانی بزرگی را ارایه کرد، او گفت: من نمی دانم که تجاوز اتحاد شوروی سابق به چه پیمانه به فرهنگ و مردم افغانستان صدمه رسانده است و اما به سبب این تجاوز از همه مردم افغانستان و فرهنگیان افغانستان معذرت می خواهم. این سخنان او به استقبال پُرشور . گسترده یی رو به رو گردید و تالار از کف زدن های حاضران به خود می لرزید!
به کابل برگشتم در همکاری با شماری از شاعران و نویسنده گان دیگر انجمن قلم افغانستان را به کمک مالی و تخنیکی ناروی پایه گذاری کردیم که من نخستن رییس دوره یی آن بودم.
در سال های ١٩٩٧ تا ٢٠٠٢ میلادی در پشاور گزارشگر بخش فارسی سرویس جهانی بی بی سی بودم. افزون بر گزارش های خبری هر روزه در هر هفته برنامه یی را زیر نام « گزارش های فرهنگی افغانستان » تهیه و ارایه می کردم. نام رادیویی من در بی بی سی علی سینا بود. علی سینا پسر دوم من است. در همین سال ها با شماری از نشریه های برون مرزی کشور همکاری داشتم.
از سال بدینسو با دشواری در کابل زنده گی می کنم. در سالیان اخیر با سایت های فارسی دری همکاری دارم. هم اکنون در مجتمع جامعۀ مدنی افغانستان مسؤولیت بخش آموزش های مدنی را بر عهده دارم، همچنان مدیر مسؤول مجلۀ جامعۀ مدنی هستم.
کابل بهار ١٣٨٨ خورشید