در رنگین کمان شعر حافظ
کنایه و امثال در رنگین کمان شعر حافظ
سخنان نخست
نمیدانم آیا میتوان در میان چگونه گی دید کودکان و دید شاعران از جهان، همگونی هایی را مطرح کرد و آنها را با هم مقایسه نمود! شاید بتوان و شاید هم گروهی به سخریه بر خیزند که شاعری کودکی نیست. با این حال شاید بتوان گفت که بهترین شاعران جهان همان هایی اند که توانسته اند احساس و عواطف کودکی خود را همچنان نگهدارند و سفر های ذهنی و روانی شان به گذشته و حال تندتر و بیشتر از دیگران است.از این دیدگاه گویی شاعران کودک باقی میمانند و کودکی کردن را خوب میدانند.
گم شدن احساس و عواطف کودکی در حقیقت گم شدن شفافیت روان آدمی است. آن جا که شیشه های روان آدمی را زنگار بر می نشیند، جهان و زنده گی شفافیت خود را برای ما از دست میدهند. جهان در آیینه های ذهن و روان ما سیمای غبارآلودی پیدا میکند و این تصویر غبارآلود نمیتواند در ما، آن هیجانی را که سرچشمۀ لذت همیشه گی از زنده گی است، ایجاد کند. کودکان جهان را زیباتر از بزرگان می بینند. مانند آن است که آنها جهان را همراه با افسانه ها و اسطوره های آن نگاه میکنند. گویی آنها با هر چیز افسانه و اسطوره یی را نیز می بینند. این افسانه ها و اسطوره ها بسیار زیبا و لذت بخش اند.
شاید کودکان ذهن بزرگی افسانه ساز دارند؛ ولی بزرگان به افسانه های آنها گوشی نمی نهند. ذهن آنها پُر است از چنین افسانه های شیرین. هر چیزی را که می بینند، برای آن افسانه یی میسازند. ذهن آنها پُر است از پرسش های گوناگون، آنها به این پرسش ها پاسخ هایی جستجو میکنند. گویی به نوعی به اسطوره سازی میپردازند آن گونه که انسان اولیه میساخت. جهان آن ها بیشتر از جهان بزرگان افسانه یی و اسطوره یی است. چنین است که در آغاز زبان کودکان با زبان بزرگان یکی نیست. کودکان وقتی به اشیای پیرامون و حتی به پدر ومادر خود نامگذاری میکنند، این نامها با نام های قرار داد شده متفاوت است. بدون شک کودکان این نام ها را در چارچوب احساس، عواطف و جهان رنگین ذهنی خود به وجود می آورند. نام گذاری به اشیای پیرامون خود نوع آفرینش و ایجاد است. گویی انسان در کودکی خود با آن دید متفاوتی که با بزرگان دارد نخستین شعر های خود را میسَراید.
یگانه نیروی که جهان ذهنی کودکان و کاخ بلند افسانه ها و اسطوره های آنها را درهم میریزد، پدر و مادر است. پدر و مادر واژه هایی را که آنها در ذهن دارند یا برای نامگذاری اشیأ ایجاد کرده اند با مداخلۀ خود از بین میبرند و صورت قرار داد شدۀ آن را به او یاد میدهند. گاهی چقدر دشوار است که ما کودکان را ناگزیر از آن می سازیم تا به مانند بزرگان سخن بگویند و حتی بیندیشند. در این جا پدر و مادر در نقش همان منتقدان عقل کل ظاهر میشوند که از شاعر ونویسنده میخواهند و حتی تحکم میکنند تا به جهان همانگونه نگاه کنند که منتقد نگاه میکند، یا جهان و زنده گی را همان گونه بیان کنند که منتقد میخواهد. این که چرا کودکان بر اشیأ نام های دیگری می گذارند، برای آن است که نگاه آنها به جهان به مقایسۀ نگاه بزرگان، دیگرگونه است.
درخشیدن ستاره گان در آسمان، توفان دریاها، طلوع و غروب خورشید، حرکت ابر های سپید در آسمان آبی، صدای پرنده گان، بهار، برف و باران، رعد و برق پرسشها و خیالاتی دیگرگونه یی را در ذهن کودکان آیجاد میکنند و آنها به هر یک از این پدیده های طبیعت افسانه و سرگذشتی میسازند و نامی میگذارند. شاید در همین نقطه بتوان در میان کودکان و شاعران نوع اشتراک ذهنی را مطرح کرد. برای آن که دید شاعران از جهان نیز با دید یک انسان عادی متفاوت و دیگرگونه است. همانگونه که دید کودکان نیز چنین است.
شاعر جهان را دیگرگونه میبیند و جهان ذهنی او با جهان ذهنی یک انسان عادی بسیار متفاوت است و چنین است که زبان او نیز با زبان قرار داد شده متفاوت است. زبان شعر زبانیست جدا از زبان عادی. بسیاری از هنجار های زبانی در شعر برهم زده میشود. واژه ها مفهوم و معنای دیگری در شعر پیدا میکنند. چنین است که گاهی تنها با فهمیدن معنای قاموسی کلمه ها در شعر شاعران نمیتوانیم به مفهوم شعر آنها پی ببریم. برای آن که آن کلمه ها در شعر هویت و تشخص دیگری پیدا کرده و دلالت بر چیز دیگری دارند. حافظ وقتی در یکی از شب های روشن بهار به آسمان آبی و ماه نو نگاه میکند، آسمان و ماه نو او را به یاد اعمالی که انجام داده است می اندازد. آسمان را کشتزاری می بیند. کشتزاری که او خود کشته است:
مـــزرع سبــز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتۀ خویش آمـد و هنگام درو
غیر از این شاعر با استفاده از کنایه، مجاز، استعاره و شگرد های تصویرسازی به واژه ها مفاهیم دیگری میدهد. مثلاً وقتی که حافظ می گوید:
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب مست به بالیــن من آمـــد بنشست
در این جا نرگس دیگر همان گلی نیست که در میان آب میروید؛ بلکه نرگس در این شعر معنای مجازی یافته که عبارت از چشم معشوق است. شاعر همین معنای مجازی نرگس را می خواهد نه معنای حقیقی آن را. پس نرگس میشود چشم. حالا اگر کسی برود در قاموس ها، نر گس را بشناسد که چگونه گلی است، آن گاه به حیرت خواهد شد که این گل چگونه عربده جویی میکند؛ اما وقتی دریابد که در این جا صنعت مجاز به کار رفته و نرگس همان چشم عربده جوی معشوق است، آن گاه میتوان گفت که او به زبان شعر پی برده است.
چنین است که زبان شاعر نسبت به زبان دیگران گسترده تر است، ژرفا و زیبایی بیشتری دارد. نخست شاعران با استفاده از کنایه، مجاز واستعاره میتوانند به واژگان مفهوم مجازی بدهند. گویی هر واژه در نزد شاعر علاوه بر معنای حقیقی دارای معنای مجازی نیز است. ترکیب سازی وسیلۀ دیگری است که شاعران میتواند جهت بیان اندیشه وعواطف خود دامنۀ واژگان را بیشترگسترش دهند. چنین است که شعر را نوع رستاخیز در زبان نیز تعریف کرده اند. شعر معیار های دستوری زبان را برهم میزند. عواطف و دنیای درونی پیچیدۀ شاعران خود سبب میشود تا ترکیب های گوناگون و گاهی پیچیده یی به میان آید. کاربرد کنایه و مجاز یکی از شیوه هایی است که شاعران به وسیلۀ آنها دامنه مفاهیم واژگان را در شعر خود افزایش میدهند.
در رنگین کمان شعر حافظ کاربرد کنایه و امثال جایگاه قابل توجهی دارد. شمار زیادی از این کنایه ها و امثال هنوز هم در میان مردم افغانستان رَواج دارد و مردم در گفتار روزمرۀ خویش از آنها استفاده میکنند. در این نبشته به بررسی کنایه و امثال در شعر حافظ پرداخته میشود و اما نخست چیز هایی گفته خواهیم آمد در ارتباط به کنایه، پیوند و تفاوت آن با مجاز.
کنایه، پیوند و تفاوت آن با مجاز
کنایه پوشیده سخن گفتن را گویند در بارۀ امری و در اصطلاح سخنی را گویند که دارای دو گونه معنی باشد. نخست معنی نزدیک یا معنی حقیقی، دو دیگر معنی دُور یا معنی کنایی. چنین است که دریافتن مفهوم کنایی را به دریافتن مروارید در صدف همانند کردن اند. باید پوستۀ صدف را از میان برداشت تا به مروارید دست یافت. به همانگونه در کنایه ذهن خواننده باید از معنی حقیقی آن سوتر برود تا برسد به مفهوم کنایی.
جستجوی معنی کنایی و رسیدن به آن خود سبب ایجاد نوع لذت ادبی در خواننده میشود. دکتر شفیعی کدکنی در کتاب « صور خیال در شعر فارسی » کنایه را یکی از صورخیال در ادب وشعر هر زبانی میداند که از دیرباز اهل ادب و منتقدان به اهمیت و میزان تأثیر آن در اسلوب بیان توجه داشته اند. او در همین زمینه مینویسد: « کنایه یکی از صورت های بیان پوشیده و اسلوب هنری گفتار است، بسیاری از معانی را اگر با منطق عادی گفتار ادا کنیم لذت بخش نیست و گاه مستهجن و زشت می نماید. از رهگذر کنایه میتوان به اسلوب دلکش و مؤثر بیان کرد ». چنین است که از قدیم کنایه را رساتر از تصریح خوانده اند . نویسنده یا گوینده کنایه را باید به گونه یی به کار گیرد که ذهن خواننده یا شنونده بتواند از معنی نزدیک به معنی دور برسد. مثلاً وقتی گفته میشود « تنگ چشم » به مفهوم انسان حریص و حسود است نه انسانی که چشمان تنک و کوچک دارد.
کنایه با مجازهمانندی دارد؛ اما یک چیز نیستند، تفاوت هایی دارند. برای آن که مجاز محتاج به قرینه است. مجاز بدون قرینه وجود ندارد. قرینه سبب میشود تا شنونده یا خواننده از لغت، معنی مجازی یا دور آن را اراده کند نه معنی حقیقی و نزدیک را. دکتر سیروس شمیسا در کتاب بیان در رابطه به مجاز می نویسد: « اولاً باید قرینۀ لفظی وجود داشته باشد تا به ما بفهماند که لغت در معنی خود به کار نرفته است و ثانیاً باید بین معنی اولیه و ثانوی لغت ارتباطی (علاقه یی) باشد.» در حالی که به قول دکترکدکنی: « کنایه هیچ منافاتی با ارادۀ حقیقت ندارد » یعنی میتوان از کنایه هم معنی حقیقی و هم معنی کنایی آن را اراده کرد. مثلاً اگر تنگ چشم کنایه یی است برای انسان حریص و بخیل در جهت دیگر میتواند مفهوم اصلی آن را که ( انسانی با چشمان کوچک و تنگ ) است نیز ارائه کند. چنین است که تمام شاعران نمیتوانند به گونۀ مؤثر از کنایه استفاده کنند؛ آن شاعرانی در این زمینه میتوانند بیشتر موفق باشند که بیشتر با زبان و ظرفیت های آن آشنا هستند.
درهر زبانی گاهی چنان کنایه هایی وجود دارد که جز اهل زبان دیگران کمتر میتوانند آن را درک کنند. آن گونه که گفته شد در مجاز موجودیت قرینه سبب میشود تا از لغت معنی مجازی آن اراده شود. در جهت دیگر قرینه نیز سبب میشود تا ذهن انسان از معنی مجازی به معنی حقیقی یا نزدیک برنگردد. یعنی اینجا نمیتوان هر دو معنی را اراده کرد، در حالی که در کنایه آن گونه که گفته آمدیم، میشود هر دو معنی ( حقیقی و کنایی ) را اراده کرد.
کنایه از نظر ساختارگاهی یک عبارت است. یعنی یک ترکیب و گاهی هم به گونۀ یک جمله ظاهر میشود. واژه های بسیط نمیتواند کنایه باشند. کاربرد کنایه شاعر را کمک می کند تا آن چه را که در ذهن دارد به گونۀ مؤثر و زیبا بیان کند. کنایه در شعر سبب فشرده گی زبان میشود. دکتر سیروس شمیسا در کتاب بیان در پیوند به اهمیت کاربرد کنایه در سبک شناسی مینویسد که: « توجه به کنایات در سبک شناسی مهم است، زیرا فقط کسانی که به زبان تسلط کافی دارند میتوانند از این باب استفاده کنند. در شاهنامۀ فردوسی و در آثار مولانا وعطار که زبان مادری آنان فارسی دری بود کنایات بی شماری آمده است. حال آن که آثار برخی از این نظر بسیار فقیر است.» در پیوند به ناهمگونی های کنایه و مجاز این نکته را نیز باید گفت که کنایه ها بیشتر ریشه در فرهنگ عامیانه دارند. به مفهوم دیگر کنایه بیشتر مال مردم است و شاعران آن را از مردم میگیرند. در حالی که مجاز ساختۀ ذهن شاعران است. با این همه شاعران در شعر خود نیز دست به ایجاد کنایه میزنند. پژوهش اندر باب چگونه گی کاربرد کنایه ها در شعر شاعران ما را به ریشه های آن در فرهنگ عامیانه میرساند. در مقابل مجاز به وسیلۀ شعر شاعر در میان مردم راه پیدا میکند. مجاز را ذهن تصویرساز شاعران ایجاد میکند و سیر حرکت آن از شاعر به سوی مردم است، در حالی که کنایه از سوی مردم به سوی شاعر حرکت میکند. شعر حافظ از نظر کاربرد کنایه و مجاز شعر است غنی که این امر به زیبایی و ژرفناکی شعر او افزوده است.
پاره یی از کنایه ها در شعر حافظ
در این نبشته به پاره یی از کنایات آمده در شعر حافظ اشاره میشود. البته این کنایه ها بیشتر رنگ و بوی مردمی دارند. همانگونه که پیش از این گفته شد شمار زیادی این کنایه ها هم اکنون در میان مردمان افغانستان رواج دارد و میتوان آن را از زبان مردم در این یا آن کوی و برزن شنید.
* سیه کاسه
کنایه از انسان مُمسک و نان کور است که به گفتۀ مردم گاهی کسی نتوانسته است تا لب نانی از خوان او بشکند.
برو از خانۀ گردون به در و نان مطلب
کاین سیه کاسه به آخر بکشد مهــمان را
به همین گونه کنایه های سیه زبان ( انسانی که پیوسته از زبان او سخنان و خبر های شرارت آمیز بر می آید) سیه گلیم ( انسان بدبخت و تیره روز) و سیه درون ( انسان حسود و بخیل و مضر ) نیز در میان مردم وجود دارد.
* آب رو
کنایه از شاًن، وقار بزرگی و اعتبار آدمی است. چنان که می گویند همه چیز را میتوان دوباره به دست آورد، مگر آبروی از دست رفته را. به آنانی که اعتبار و حیثیت خود را از دست میدهند انسان بی آبرو میگویند.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خــوبــی از چاه زنخـــــدان شما
در غزل دیگر
آب رو میرود ای ابر خطا پوش ببار
که به دیـوان عمل نامه سیاه آمده ایم
در این شعر نامه سیاه خود کنایه از تقدیر و بخت بد است. آب رخ نیز در این جا به مفهوم آب روی است.
حافــظا آب رخ خود به در سفـــله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
قاضی حاجات کنایه از پروردگار عالمیان است. در پیوند به آب رخ یا آی رخ ریختن در میان مردم این مثل نیز وجود دارد که می گویند: « مروایر یک آب دارد، آبش که ریخت دیگر هیچ است ».
* شکست بازار
کنایه از بی رونق شدن است.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بــــتان شکست گیرد
* لب گزیدن
کنایه از حسرت و پشیمانی است
توبه کـــردم که نبـــوسم لب ساقی و کنون
می گزم لب که چرا گوش به نا دان کردم
* جان بر لب رسیده،
کنایه از شدت درد و رنج است که کسی حس میکند که به سبب آن در آستانۀ مرگ قرار دارد.
عـــزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
باز گردد یا بر آید چیست فرمان شما
در غزل دیگر
بگو که جان ضعیفم به لب رسید خدا را
زلعل روح فزایت ببخش آن که توانی
* چهار تکبیر زدن
کنایه از ترک همیشه گی چیزی است.
من هماندم که وضــو ساختم از چشمۀ عشق
چار تکبیر زدم یک سره بر هرچه که هست
* خام طمع یا طمع خام
کنایه از فریفته شدن و نرسیدن به آرزو است.
طمع خــام بین که قصۀ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
*
حافظ خام طمع شرمی از ین قصه بدار
کار ناکــرده چه امــید عــطا می داری
* آب حیات
کنایه از زنده گی جاودانی است.
حافــظ از آب حــیات ازلی می خواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
نمونۀ دیگر
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشنست این که خضــر بهره سرابی دارد
* خود فروش
کنایه از انسان بی مناعت، بی شان و بی وقتار است که جهت رسیدن به ارضای غرایز بهیمی خود به هر معامله یی تن در میدهد.
بر در میخـــانه رفـــتن کــــار یکــــرنگـــان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
* دریا دل
کنایه از سخاوت و انسانی است دست و دل باز و با سخاوت.
دگـــر کـــریم چو حــــاجی قـــوام دریا دل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد
* از پا فتاده
کنایه از نهایت نا توانیست.
از پا فــــتادیم چو آمـــد غم هجــــران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
* کوته نظر
کنایه از انسان پیش پا بین و حسود است.
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست
کونه نظر ببین که سخن مختصر گرفت
* نکته گرفتن
کنایه از عیب جویی کردن است.
حافظ چو آب لطف زنظم تو می چکد
حاسد چگـونه نکته تواند بر آن گرفت
* به نیم جو نمی ارزد و یا می گویند که به یک جو نمی ارزد. یا می گویند که به یک جو نمی خرم. کنایه از بی ارزش انگاشتن چیزی است.
قلـــندران حقیقت به نـــیم جـــو نخـــرند
قبای اطلس آن کس که از هنر خالیست
این جهان را نیز حافظ به یک جو نمی خرد.
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
به یک جو نیــــرزد ســـرای سپنج
* گره به باد زدن
کنایه از کار بی بنیاد است. کار بی نتیجه. آن گونه که میگویند آب در هاون کوبیدن.
گره به باد مزن گـــرچه بر مـــراد رود
که این سخـن به مثل باد با سلیمان گفت
* آب خضر کنایه از آب حیات، زنده گی جاویدان
دهـــان شهـــد تو داده رواج آب خضـــر
لب چو قند تو برد از نبات مصــر رواج
* بید لرزان یا مانند بید لرزیدن، یا میگویند که چنان بیدی میلرزید. کنایه از نهایت اضطراب، ترس و تشویش است.
چو بید بر ســـر ایـــمان خویش می لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافر کیش
در بیت دیگر
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگــر بیند قــــد دلجویی فـــرخ
* سر گران
کنایه از آزرده بودن است
چرا چون لاله خونیـــن دل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد
* دلشده گان
کنایه از دلباخته گان و عاشقان است.
دلبر برفت و دلشده گان را خبر نکرد
یاد حــریف شهــر و رفیق سفر نگرد
* دختر رز
کنایه از می است.
دوســتان دخــتر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
نمونۀ دیگر
ساقیا دیوانه ای چون من کجا در بر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین وی است
* تنگ چشم کنایه از انسان حریص ممسک و حسود است.
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
در غزل دیگری همین کنایه را باز می بینیم:
عاشقان را گر به آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گـــر نظـــر در چشمۀ کــوثر کنم
همین کنایه را سعدی این گونه به کاربسته است:
چشم تنگ مــرد دنـــیا دار را
یا قناعــت پر کند یا خاک گور
* چشم داشتن
کنایه از امید داشتن است.
در مقـــامی که صدارت به فقیـــران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
* سر بر سر زانو نهادن
کنایه از شدت اندوه، درمانده گی و در خود فرو رفتن و ناتوانی است.
بی زلف سر کشش سر سودایی از ملال
همچـــون بنفشه برســـر زانــو نهاده دایم
* تشنه به خون
کنایه از دشمن خونی است.
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کـــــام بســـتانــم از و یا داد بســـتاند ز من
* گل بیخار
کنایه از انسان نیکو کردار است.
حافظ ازبادخزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما، گل بیخار کجاست
* نامه سیاه
کنایه از انسانی است با تقدیر بد.
من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هـــــزار شکــــر که یاران شهــر بی گنهند
در غزل دیگر:
ســـیاه نامه تر از خـــود کسی نمی بینم
چگونه چون قلمم دود دل به سـر نرود
* چرخ سفله پرور
کنایه از روزگار نامساعد است که به کام سفله گان میگردد نه به کام فرزانه گان.
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرورشد
کـه کامبخشی او را بهـــانه بی ســـببی ست
* خیال خام پختن
کنایه از آرزوی محال داشتن است.
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتـن، طریق عیاریست
* انگشت نما
کنایه از انسان سرشناس، اما گاهی انگشت نما بودن بار منفی نیز دارد. چنان که میگویند که خود را انگشت نمای مردم مساز.
ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست
* عروس هزار داماد
کنایه از روزگار و زمانه است که هیچگاهی تا آخر به کام کسی نمیگردد. هزار فراز و فرود دارد. گاهی به کام این است و گاهی به کام آن.
مجــو درســتی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
در غزل دیگری در همین مفهوم:
جمیله ییست عروس جهان، ولی هشدار
که این مخـــدره در عقــد کس نمی پاید
* تیر وکمان
کنایه از دشمنی آشمار در میان دو کس است که هر آن آمادۀ جنگ و ستیز اند.
زچشمت جان نشاید برد کــز هـــرسو که می بینم
کمین از گوشه یی کردست و تیر اندر کمان دارد
* به مویی بسته است
کنایه از نازکی و حساسیت یک وضعیت است. یا زمانی که پیوندی در آستانۀ فروپاشی قرار دارد، میگویند که به مویی بسته است. یعنی هر آن امکان از بین رفتن آن وجود دارد.
پیوند عمر، بســـته به موییـــست هشـــدار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
* هول قیامت
حدیث هـــول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی ست که از روزگار هجران گفت
* از جان به سیر آمدن
کنایه از بیزاری از زنده گی، راضی بودن به مرگ است. کسی که آن قدر در زنده گی ناتوان باشد یا بر او چنان ظلمی شده باشد که از خداوند مرگ خود را بخواهد.
سیـــرم زجان خود به دل راســـتان؛ ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی رسد
* گره از کار گشودن
کنایه از حل شدن مشکلی است.
باشد ای دل که در میکده ها بگشایند
گـــره از کار فــرو بستۀ ما بگشایند
* طاقت طاق شدن یا می گویند که طاقتم طاق شده است. کنایه از به ستوه آمدن است و لبریز شدن کاسۀ صبر انسان است.
نقش می بستم که گیرم گوشه یی زان چشم مست
طاقت صـــبر از خـَــــم ابروش طاق افتاده است
* بی سر و پا شدن
کنایه از رهایی از خود است.
ازپای تا ســـرت همه نـور خـــدا شوی
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
*هر چه بادا باد
کنایه از تن به تقدیر دادن است در اجرای کاری با وجود خظر هایی می در راه است.
دوش آگهی زیار سفـــر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هرچه بادا باد
*
چه جای طعـنه گر تیغ می زند دشمن
زدوست دست نداریم، هرچه بادا باد
*
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیــــم بر صف رندان و هرچه بادا باد
* حلقه به گوش
کنایه از نهایت فرمانبرداری است. فرمانبردار بی چون و چرا، برده غلام.
حلقۀ پیر مغــانم ز ازل در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
در نمونۀ دیگر:
چـــارده ساله بت چابک و مــــؤزون دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چادرهش
*
تا شدم حلقه به گوش در میخانۀ عشق
هـــردم آید غـــمی از نو به مبارکبادم
*
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلـــقۀ بنده گی زلف تودر گوشش باد
همین کنیایه را سعدی این گونه به کاربرده است:
بندۀ حلـــــقه به گـــوش ارنــــــنوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش
* ستاره شمردن
کنایه از تحمل شب های دوری و انتظار دشوار و طاقت فرسا است.
بدان مثل که شب آبستن است، روز از نو
ستاره می شمرم تا که شب چـــه زاید باز
در غزل دیگر:
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می شمارم
* دست خود گزیدن یا پشت دست گزیدن، کنایه از شدت پشیمانی است.
از بــس که آه می کشم و دســت می گزم
آتش زدل چو گل به تن لخت لخت خویش
در نمونۀ دیگر:
بوســــیدن لب یار اول زدست مگــــذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
* فرمان نرسیدن، کنایه از نرسیدن مرگ است.
سیــــرم زجــان خود به دل راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی رسد
* خیال محال، کنایه از آرزوی دست نیافتنی است.
به جز خیال دهان تونیست در دل تنگ
که کس مباد چومن در پی خیال محال
* جگر گوشه، کنایه از فرزند است.
می خورد خون دلم مردمک دیده رواست
که چـــرا دل به جگـــر گوشۀ مردم دادم
* دل سیاه شدن، کنایه از بیزاری و نا امیدی است.
مراد من به خرابات چون که حاصل شد
دلـــم زمــــدرسه و خانـــــقاه گشت سیاه
* گوشۀ چشم، کنایه از توجه و الطفات اندک است.
آنان که خاک را به نظــر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشــمی به ما کنند
* به بوی کسی یا چیزی بودن. کنایه از امید و انتظار داشتن به کسی یا چیزی است.
بر بـــوی آن که جـــرعۀ جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
* قصۀ سر بازار، کنایه از افتادن رازیی در زبان مردم است.
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قــصۀ ماست که در هــر سر بازار بماند
* بوی نبردن یا میگویند که بوی نبرده است. کنایه از درنیافتن و نفهمیدن است. بوی نبرده است یعنی هیچ آگاهی ندارد یا هیچ نفهمیده است. همچنان به بوی کسی یا چیزی بودن کنایه از انتظار داشتن به چیزی و یا کسی است.
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگــــر دلالـــت این دولتـــش صبا بکند
* به بوی دوست نشستن، یعنی در انتظار دوست بودن.
درین ظلمت سرا تا کی به بوی دوست بنشینم
گهی انگشت بر دنـــدان گهی سر بر سر زانو
* گره دل گشودن، مردم میگویند که خدا گره کارت را باز کند، این جا گره دل گشودن دور کردن غم و اندوه است.
گـــره زدل بگشا وز سپهـــریاد کــــن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
*فتنۀ آخر زمان
از آن زمان که فتنۀ چشمت به من رسید
ایمـــین ز شــر فتنۀ آخـــر زمــــان شدم
* گپ را دراز کردن
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وزحســـرت لعـــل آبدارت مردم
قصه نکــــنم درازکــــوتاه کــــنم
باز آی که باز از انتظارت مردم
در شعر فارسی دری به گونۀ اخص در شعر شاعران بزرگ کاربرد مثل ها بسیار گسترده است. در شعر حافط نیز مثل ها جایگاه خاصی دارد. هر قدر توانایی زبانی و آگاهی شاعری از زبان بیشتر باشد و شاعر بیشتر به زنده گی و باورداشت های مردم توجه داشته باشد و شعر او ریشه در زنده گی مردم داشته باشد به همان پیمانه بازتاب کنایه ها، مثل ها و باورداشت های مردم در شعر او جلوه های بیشتری دارد.
مثل های آمده در شعر حافظ به مانند کنایه ها در شعر او هنوز در زبان مردم جاریست. همانگونه که پیش از بررسی کنایه ها در شعر او نخست چیز های گفته آمدیم درباب کنایه، این جا نیز بهتر آن است که در آغاز ببینیم که مثل به چگونه سخنی می گویند و چه جایگاهی در زبان و ادبیات دارد؟ مثل ها یکی از مهمترین بخش های ادبیات عامیانۀ هر قومی را تشکیل میدهد. در حقیقت مثل ها تبلور تجربه هایی از حیات فرهنگی، اجتماعی و مدنی یک قوم است. هر قدر این حیات فرهنگی، اجتماعی و مدنی ریشۀ درازتر و میدان گسترده تری داشته باشد، به همان پیمانه مثل در زبان آن قوم ژرفا و گسترده گی بیشتری دارد.
با یک تعبیر شاعرانه میتوان گفت، مثل ها گویی روزنه هایی اند به سوی باورداشت ها، دریافت ها، بینش ها و حیات فرهنگی و اجتماعی مردم. از این منظرگاه نه تنها این بخش های زنده گی مردم در مثل ها بازتاب دارد؛ بلکه مثل ها میتوانند ما را با روان شناسی اجتماعی مردم نیز آشنا سازند. وقتی میگویم که مثل ها ساخته و پرداختۀ ذهن و اندیشۀ مردم است، این امر به این مفهوم نیست که گویا مردم در جایی گرد می آیند و بعد به گونۀ گروهی می پردازند به ایجاد و آفرینش مثل ها. بدون تردید آفرینش مثل ها، یک امر فردیست که به سوی جمع رانده شده است. آن جا با پذیرش گروهی رو به رو شده و از نظر ساختار و مفهوم در درازای زمانه ها بیشتر پالایش یافته، غنی تر شده و هستی تاریخی- فرهنگی یافته اند.
چنین است که مثل ها از کاربردِ گسترده یی بر خوردار اند. طیف استفاده کننده گان آنها از انسان های عادی گرفته تا دانشمندان، نویسنده گان و سیاسیون را در بر میگیرد. به مفهوم دیگر هیچ انسانی در زنده گی خویش از کاربردِ مثل بی نیاز نبوده است. مثلها، سخنانی اند کوتاه، فشرده و آهنگین که محتوای بزرگ و گسترده یی را بازتاب میدهند. در مثل گاهی پند و اندرز، گاهی مفاهیم حکمت آمیز، گاهی تجربه های اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی مردم بیان میشود. گویی مثل ها ادامه هستی معنوی مردم است. گویی هشدارباشِ گذشته گان است برای آینده گان تا با استفاده از پند و اندرزی که در مثل ها وجود دارد بتوانند بهتر زیست کنند.
هر مثلی از خود تاریخ و هویتی دارد. گاهی نتیجۀ داستان پندآمیزی است. گاهی هم به نکتۀ حکمت آموزی پیوند دارد. گاهی هم شاید سخنانی حکیمانه و بینشمندانه یی حکیم و دانشمندی بوده و شاید هم سخنانی یک پیشوای مذهبی، یک رهبر و یا هم سخنان یک انسان عادی که در یک موقع خاص با ظرافت و هشیاری بیان شده و بعداً در اثر کثرت کاربرد در میان مردم به مثلی بدل شده است. افزون بر این پاره یی از مثل ها در روشنایی آیات قرآن و سخنان پیغمبر هستی یافته اند.
دکتر غنی برزین مهر در کتاب « ضرب الامثال و کنایات » در مقدمه یی که زیر نام « چند حرفی در مورد مثل » نوشته است ویژه گی های مثل را این گونه بر می شمارد: « شرط مثل همانا اختصار لفظ و وضوح معنی و لطف ترکیب است؛ زیرا اگر این اوصاف درعبارتی جمع نگردد آن عبارت مورد قبول عامه نمیشود و استعمالش در محاورات همگان شایع و رایج نمیگردد. پس مثل جمله ییست مختصر مشتمل بر تشبیه یا مضمون حکیمانه که به سبب روانی لفظ و روشنی و لطف تر کیب شهرت عام یافته باشد و همگان او را بدون تغییر و یا با اندک تغییر در محاوره به کار ببرند به هر حال مثل در منطق حکم برهان را دارد.»
موجودیت مثل ها در یک حوزۀ گسترده میتواند بیانگر یگانگی فرهنگی و مدنی در آن حوزه باشد. استفاده از مثل چه در گفتار و چه در نوشتار گوینده یا نویسنده را از بیان و توضیح گسترده در یک موضوع بی نیاز میسازد و به سخنان او تأثیر و قوت بیشتری می بخشد. گوینده یا نویسنده با کاربرد مثل نه تنها میخواهد توجه شنونده و خواننده را به خود جلب کند؛ بلکه میکوشد تا با استفاده از مثل به سخناننش پایۀ استدلالی بخشیده و به تأثیرگذاری آن بیفزاید.
مثل واژۀ عربیست که فارسی آن متـل است و ضرب المثل، متل زدن را گویند. فارسی دری یکی از آن زبان هایی است که مثل در آن موجودیت گسترده یی دارد. امروزه بخشی زیادی متل های فارسی دری در زبان های دیگر منطقه نیز نفوذ کرده است. مثل ها گاهی بسیار کوتاه اند مانند: « کارد و استخوان » و یا میگویند « مشت و دروش » و یا « خر و خم: که به داستان درازی بسته است. گاهی طولانی است مثلاً « خربوزه از خربوزه رنگ میگیرد، همسایه از همسایه » و یا میگویند که:« گژدم را گفتند که چرا در زمستان بیرون نمی آیی؟ گفت: در تابستان چه قیمتی دارم که در زمستان بر آیم» گاهی به گونه یی یک مصراع شعر است. مثلاً« پایان شب سیه سپید است.» گاهی هم مصراع یا بیت شاعری است. مثلاً این بیت رودکی سمرقندی:
هر که نامخت از گذشت روزگار
هیـــچ نامـــوزد زهیـــچ آموزگار
یا این بیت حکیم ناصر خسرو
تو خود چون کنی اختر خویش را بد
مدار از فـلک چشـم نیک اختری را
و یا باز هم این گفتۀ ناصر خسرو:
از ماست که بر ماست
یا این مصراع معروف:
هر که آب از دَم شمشیر خورد نوشش باد
مثل ها در درازای زمانه ها دو گونۀ وسیلۀ انتقال داشته اند، یا از دو راه به ما رسیده اند. نخست زبان گفتار، دو دیگر آثار ادبی و فرهنگی. پژوهش در پیوند به مثلها در آثار ادبی و فرهنگی گذشتگان، اگر در یک جهت ما را با سابقۀ و تاریخ مثل ها آشنا میسازد، در جهت دیگر میتوان به جغرافیای کاربردِ آن نیز پی برد. در ارتباط به موجودیت مثلها در آثار ادبی و فرهنگی، پیوسته این پرسش مطرح بوده است که آیا این نویسنده گان مثلها را از مردم گرفته اند و یا این که این مثلها از آثار آنان به میان مردم راه یافته اند؟
به همین گونه در مورد مثل های که به وسیلۀ شعر شاعران به ما رسیده اند نمیتوان به یقین سخن گفت که آیا این مثلها از زبان مردم به شعر شاعران راه یافته اند و یا این که شعر حکمت آمیز شاعران خود با گذشت زمان در میان مردم جاری شده و به مثلی بدل گردیده است. شاید این هر دو نظر درست باشد! بازتاب مثلها در شعر فارسی دری طیف گسترده و چشمگیری دارد. به هر حال شاید بتوان گفت مثل های فارسی دری میتواند هم منبع مردمی داشته باشد و هم میتواند مضمون شعر های حکمت آمیز و پند آموز شاعران باشد که در میان مردم راه یافته اند و ما امروز آنها را به گونۀ مثل به کار می بریم.
در دیوان حافظ میتوان مثل هایی را دید که هم اکنون در میان مردم در تمام حوزۀ گسترده زبان فارسی دری رواج دارد. باری از دوست دانشمندی شنیدم که پژوهش در باب کاربرد مثلها در شعر شاعران چون حافظ و مولوی را کار کم اهمیتی می انگاشت. شاید آن دوست درست می فرمایند؛ اما هر شناوری یک سان در دریاها نمی تواند شنا کند. شناورانی تا ژرفنای دریاها میروند با موج ها و توفانها در می آمیزند و اما شناورانی هم در کناره های دریا به شنا میپردازند.
شاعرانی چون حافظ، مولوی، سنایی و بزرگان دیگر هر کدام دریایی اند که هر کس را راهی به ژرفای این دریا ها نیست. به هر حال این مثلها و کنایه ها خود بخشی از طیف رنگین و گستردۀ شعر این بزرگان را تشکیل میدهند. من میپندارم که بررسی این موج در این طیف رنگین شاید خالی از سودمندی نباشد. نکتۀ اخر این که چگونه گی کاربردِ مثلها چه در گفتار و چه در نوشتار امر بسیار مهمی است. به این مفهوم که اگر مثل ها به گونه درست، در جای مناسب و موقع مناسب آن به کار گرفته نشود، میتواند نتیجۀ واژگونه به بار آورد. در حالی که کابرد به جا و مناسب آن میتواند مشکل و منازعه یی در میان دو تن یا دو گروه از میان بر دارد. با این گفتار در پیوند به مثل میرسیم به بررسی مثل ها در شعر حافظ . نمونه هایی می آوریم:
* گیرم که فلک جامه دهد کو اندام
این مثل را زمانی به کار می برند که انسان کم استعدادی به کاری برگزیده میشود و اما از اجرای درست آن کار ناتوان می ماند.
هرچه هست از قامت ناساز بی انـــدام ماست
ورنه تشــریف تو بر بالای کــس کوتاه نیست
* دستش به آلو نمی رسد، آلو ترش است،
این مثل به گونۀ کنایی بیانگر دست نرسی به آرزو است. این مثل زمانی به کار برده میشود که کسی چیزی را که میخواهد نمیتواند به دست آورد و یاهم کاری را که میخواهد انجام دهد؛ اما نمیتواند. نهایتاً بیانگر کوتاه دستی است.
پای ما لنگست و منزل چون بهشت
دســت ما کــوتاه و خـــرما بر نخیل
* روزی هر کس به دست خداست.
ما آبــروی فقــر و قـناعت نمــی بُریم
با پادشه بگـوی که روزی مقدر است
* تیر که از کمان پرید دیگر بر نمی گردد. یا میگویند: تیر که از کمان جست، بر نمی گردد
باز آی کـــه باز آیـــد عمـــر شـــدۀ حافظ
هرچند که ناید باز تیـری که بشد از دست
* خوبی و بدی هر کس به خداوند معلوم است.
نا امــــیـدم مکــــن از ســــابـــقۀ لطـــف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوبست که زشت
* هر کس جزای عمل خود را می بیند، یا می گویند که بز از پاچه خود آویزان است، گوسفند از پاچۀ خود.
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دیگـــران بر تو نخـــواهند نوشت
* هر چه کشتی، می دروی، یا می گویند: هرچه بکاری، همان بدروی
انسان نتیجۀ اعمال خود را دیدنیست. مردم می گویند: بد کردی بد می بینی، نیک کردی نیک.
در غزل دیگر می گوید:
دهقان سالخــورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من به جز از کشته ندروی
باز هم در جای دیگری:
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتۀ خود آمد و هنگام درو
در همین ارتباط این بیت حافظ چنان در میان مردم رواج دارد که خود به یک مثل سایر بدل شده است.
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمــنی بر کن که رنج بی شمار آرد
* هر گپ از خود جای دارد
با خـــرابات نشــینان ز کرامات ملاف
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
* هر عمل عکس العمل دارد. مردم می گویند: درد گفتی درد می شنوی، جان گفتی جان می شنوی
تنم از غمزه میامــوز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
* کسی از بیگانه گله نمی کند، انسان از دوست خود گله می کند!
من از بیگانــگان دیگـــر نــــنالم
که بامن هرچه کرد آن آشنا کرد
* دنیا به کس وفا ندارد یا می گویند که دنیا بی وفاست.
دل مــــنه بر دیــــنی و اسباب او
زانکه از وی کس وفا داری ندید
* دنیا به غمش نمی ارزد
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد
به می بفـــروش دلق ما کـــزین بهــتر نمی ارزد
* غریب ( فقیر ) هم دل دارد. یا می گویند غریب هم خدا دارد.
پیر دردی کش ما گــرچه ندارد زر و زور
خوش عطا بخش و خطا پوش خدایی دارد
* هر کسی که بینی خود را سیاه ساخت آهنگر نمی شود
هزار نکتۀ باریکتر زمو این جاست
نه هـر که سر بتراشد قلــــندری داند
* در دام که افتادی تپیدن مصلحت نیست.
ای دل اندر بند زلفــش از پریـــشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
* گرم و سرد زمانه را ندیده است. کنایه از این است که هنوز تجربۀ زنده گی را کم دارد. نیک و بد زمانه را تجربه نکرده است. به گونۀ کنایی این مثل در مورد انسان های بی تجربه به کار برده می شود.
من همان به که از و نیک نگه دارم دل
که بدو نیک ندیدســـت و نــدارد نگهــش
* نه تخت به سلیمان مانده است، نه گنج به قارون
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکـــندر
نــزاع بر سر دنیای دون مکن درویش
* سیاهی با شستن سپید نمی شود
به آب زمزم کوثر سپید نتوان کرد
گلیم بخت کسی را که بافتند ســیاه
* بالاتر از سیاهی رنگی نیست
از چرخ به هــر گـونه همی دار امید
وز گردش روزگار می لرزد چو بید
گفـــتی که پس از ســیاه رنــگی نبود
پس موی ســیاه من چــرا گشت سپید
*خدا بی روز را روز ندهد و پای ترقیده را موزه یا می گویند: خدا مزدور را درباری نسازد و کته را شکاری.
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
* دل و زبانش یکی نیست- این مثل به گونه کنایی در مورد انسان های دو روی و بد قول به کار برده می شود.
خلقی زبان به دعــوی عشقش گشاده اند
ای من فدای آن کی دلش با زبان یکیست
* دهنش بوی شیر می دهد - این مثل نیز به گونۀ کنایی در مورد انسان های بی تجریه که بخواهند بزرگان را اندرز کنند و یا در برابر بزرگان بیاستند به کار برده می شود.
می چکد شــیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری، هر مژه اش قتالیست
نمونۀ دیگر
بوی شـــیر از لب همچـون شکرش می آید
گرچه خون می چکد از شیوۀ چشم سیهش
باز هم همین مفهوم
بوی شـــیر از لب همچتون شکرش می آید
گرچه خون می چکد از شیوۀ چشم سیهش
* روزی خور، روزی می خورد و ابله غم. یا می گویند که هر کس روزی خود را می خورد.
ما باده می خـوریم و حریفان غم جهان
روزی به قدر همت هرکس میسر است
* گنج در ویرانه است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
پـــیوسته مرا کنج خرابات مقام است
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی درین منزل ویرانه نهـــادیم
* یک تار مویش را به دنیا نمی دهم
اگرچه دوست به چیزی نمی خرد ما را
به عالمی نفـــروشم مویی از سر دوست
* ترس خدا و شرم مردم
زاهــــد دهـــدم پند ز روی تو زهـی روی
هیچش زخدا شرم و ز روی تو حیا نیست
* هر سخن از خود جای دارد
با خـــرابات نشـــینان ز کرامات ملاف
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
* زیره به کرمان بردن یا می گویند دوغ به دولاخه بردن.
سخـــن به نزد سخــــندان ادا مکــــن حافظ
که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد
* نمک می خورد و نمکدان را می شکند.
باده با محتســـب شهـــر ننــــوشی زنهار
که خورد باده ات و سنگ به جام اندازد
* جنگ که کردی راه آشتی رابسته مکن!
رقیب آزار ها فرمود و جای آشــتی نگذاشت
مگر آه سحر خیزان سوی گردن نخواهد شد
* نیکی گم نمی شود.
بر این رواق زبرجد نوشته اند به زَر
که جز نکویی اهل کَرم نخواهد ماند
* بی اجل مرگ نیست.
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کـــو نه این ترانه ســراید خطا کند
* سوار از دل پیاده چه خبر دارد!
تو دستگیر شود ای خضر پی خجسته
پیاده می روم وهمـــرهان ســـوارانند
*- پشت هر سیاهی سپیدی است.
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
*
بگذرد این روزگار تلختر از زهــر
بار دیگر روزگاری چون شکر آید
*
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
بر اثـــر صـــبر نوبت ظـــفر آیـــد
* بی زحمت راحت نیست.
مکن زغصه شکایت که در طرق طلب
به راحـــتی نرسید آن که زحمتی نکشید
* مرغ زیرک در دو دام گیر می ماند.
ای دل اندر بند زلفـــش از پریــشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
*
فریاد با زیرکی آن مرغ سخن سنج
چندان زدش راه و به دام خطر افتاد
* حق نمک، پاس نمکِا می گویند:جایی که نمک خوردی، نمکدان مشکن
ای دل ریش مـرا با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من می روم الله معک
* دنیا وفا ندارد
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای یار بر گــزیده
* قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
دریغا عیش شبگیــری که خواب سحــر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی آ
* کجا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی
زاهد پشیمان را شوق باده خواهد سوخت
عاقـــلا مکـــن کاری کـــاورد پشـــیمانی
* آتش که در گرفت تَر و خشک می سوزد
هـــــم دود دلــــی عاقبــــتش راه بگیـــرد
زین آتش دلسوز که در خشک و تر افتاد
* انسان به شَر و خیر خود نمی فهمد، یا می گویند شری بر خیزد که خیر ما در آن باشد
غمـناک نباید بود از طعن حسود ای دل
باشد که چو وابینی خیر تو در این باشد
کاربردِ کنایه ها و امثال در شعر حافظ ممکن گسترده تر از آن چه است که این جا آمده است. نکته آخرین این که شماری از بیت ها و مصراع های حافظ به سبب زیبایی لفظی و معنای گستردۀ پند آمیز و حکمت آموزی که دارد خود در میان مردم چنان زبان زد شده است که خود به مثل های سایر بدل شده اند.
نمونه هایی می آوریم:
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
*
عاشــــقی شـــیوۀ رندان بلا کش باشد
*
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گـــر تو نمی پسندی تغیر کن قضا را
*
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هـــر کسی پنـــج روز نوبت اوست
*
واعــظان کاین جلوه بر محراب منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
شکر شکــن شوند همه طوطـیان هند
زین قند فارسی که به بنگاله می رود
*
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گـر کند خار مغیلان غــم مخور
*
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگـــر اســـباب بزرگی هـــمه آماده کنی
* کلاه خوش بود؛ اما به درد سر نمی ارزد
*
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا ســیه روی شود هر که دروغش باشد
*
طامات تا به چند و خرافات تا بکی
بدون تردید یک چنین شعر هایی حافظ دامنۀ گسترده تری از این دارد که خود نیاز به باز نگری جدا گانه یی دارد.