در افـق تبـعـید
« مخفی » ستاره یی در افق تبعید
مخفی شاهدختی بود در تبعید. به تعبیری ستاره یی بود که در افق تبعید تابید. عمر درازی کرد؛ اما در اندوه و تنهایی. تاریخ تولد او را گاهی ١٢۵۵ خورشیدی نوشته اند. گویا این زمانیست که پدر او محمود شاه عاجز که در زمان امیر شیرعلی خان امیر بدخشان بود به حکم امیرعبدالرحمان خان به جرم هوا داری از شیر علی خان همراه با خانواده به تاشقرغان تبعید شده بودند و در آن جا زنده گی به سر میبردند.
این تاریخ چندان دقیق به نظر نمی آید. برای آن که امیر شیر علی خان به سال ١٨٧٨ میلادی از قدرت فروکشیده شد و پس از یک رشته رویداد های خونین به سال ١٨٨٠ عبدالرحمان خان در تفاهم با دولت هند بریتانیایی در شهر کابل، قدرت را قبضه کرد. اگر عبدالرحمان خان در همان نخستین سال امارت خود، محمود شاه عاجز امیر بدخشان را به تاشقرغان تبعید کرده باشد و همین سال ١٨٨٠ را سال تولد مخفی بپذیریم در آن صورت سال تولد او باید ١٢۵٩ خورشیدی باشد نه ١٢۵۵.
نام مخفی شاه بیگم بوده و اما در خانواده او را سید نسب صدا میزدند. در نوشته های پژوهشگران به نام مخفی یاد شده است و او خود نیز شعر هایش را به نام مخفی سُروده است. بدینگونه مخفی تخلص شاعری اوست که امروزه به همین نام مشهور است. خانوادۀ مخفی از میران بدخشان بود. این خانواده نه تنها با شعر و ادبیات منهمک بود؛ بلکه پدر او شاه محمود عاجز خود شعر میسُرود و سلوک صوفیانه یی داشت.
در تاریخ معاصر افغانستان مرگ تیمور شاه درانی ١٧٩٣ میلادی و مرگ امیر دوست محمد خان محمد زایی ١٨٦٣ تقریباً نتایج همگونی در پی داشته است. آن سان که پس از مرگ تیمور شاه، افغانستان میدان تاخت و تاز و لشکرکشی ها و خانه جنگی های بازمانده گان او گردید، مرگ امیر دوست محمد خان نیز یک چنین رویداد های ویرانگر و شومی را به بار آورد. امیر دوست محمد به مانند تیمور شاه فرزندانی زیادی داشت که هر کدام در سَر هوای کلاه شاهی داشتند. به جان هم افتادند.
حتی برای رسیدن بر اریکه قدرت از فروش بخش های کشور نیز دوری نکردند. بدینگونه امیر دوست محمد با بازمانده گان خود، بزرگترین میراث بدبختی را در افغانستان بر جای گذاشته است. فرزندان او در دو دسته در مقابله با هم قرار داشتند و برای تاج و تخت می جنگیدند. چنان که محمد افضل خان و محمد اعظم خان و بعداً عبدالرحمان خان در مقابل شیر علی خان، محمد امین خان و محمد شریف خان، به هدف رسیدن به تاج و تخت، تیغها را از نیام ها بر کشیدند. جنگیندند و با جنگ های خویش هستی و بنیاد کشور را برکندند. همزمان با چنین رویداد هایی در کابل، بازمانده گان میر سلیمان شاه در بدخشان بر سَر امارت بدخشان در مقابله و ستیز بودند که ریشۀ این جنگ و ستیز امیران محلی بدخشان از اختلافات بازمانده گان امیر دوست محمد خان در کابل آب می خورد.
میر سلیمان شاه را دو پسر بود به نام های احمد شاه و میر زمان الدین که به میر شاه نیز شهرت داشت. احمد شاه را یک پسر بود که محمود شاه نام داشت و عاجز تخلص میکرد. او پدر مخفی بود. اما زمان الدین شاه را دو پسر بود به نام های جهاندار شاه و شهزاده حسن. میر محمود شاه عاجز از هواخواهان امیر شیر علی خان بود در حالی که فرزند کاکای او میر جهاندار شاه از امیر محمد اعظم خان جانبداری میکرد.
شیر علی خان ولیعهد پس از مرگ پدر به سال ١٨٦٣ میلادی در شهر هرات به سن چهل و یک ساله گی اعلان پادشاهی کرد و به کابل رسید، در این هنگام محمود شاه عاجز پدر مخفی که از هوا خواهان او بود در بدخشان امارت داشت. پس از آن که لشکریان انگلیس به سوی کابل تاختند، ستارۀ اقبال امیر شیر علی افول کرد، او به شهر مزار شریف فرار و در همان جا بمُرد. سالی با رویداد های خونینش گذشته بود که چهرۀ عبدالرحمان بزرگترین دیکتاتور و شخصیت متعصب معاصر در افق غبار آلود حاکمیت در کابل نمودار گردید. او خانوادۀ محمود شاه عاجز را همانگونه که گفته شد به جرم هوا خواهی از امیر شیر علی خان به تاشقرغان تبعید کرد.
در مقابل از میر جهاندار شاه که دختری از او به زنی داشت حمایت کرد. مخفی هنوز یک و نیم سال بیش نداشت که زنده گی پدر در زیر چتر سیاه تبعید در تاشقرغان به سر آمد، با این حال عبدالرحمان خان این خانوادۀ سوگوار را به کابل خواست تا بیشتر زیر نظر باشد. اما دیری نگذشته بود که آنها را به قندهار فرستاد. گویی خانوادۀ مخفی چنان پاره سنگی در فلاخن روزگار نا میمون افتاده بود و پیوسته با دستان سیاه حوادث به هر کناری پرتاب میشد.
دست کم آنها بیست سال را در قندهار به سَر بردند. در قندهار بود که مخفی سایۀ مهربان برادر- میر محمد شاه غمگین را از دست داد. غمگین برادر بزرگ او بود و شعر نیز میسُرود. این حادثه مخفی را که هستی پدر را در سیمای برادر میدید در هالۀ از اندوه بزرگی فرو بُرد. مخفی در تبعید گاه خویش در کندهار به آموزش علوم ادبی پرداخت و شعر سُرودن گرفت. گفته اند که او هنوز پانزده سال داشت که به شعر و شاعری روی آورد و نخستین تجربه های خویش را روی کاغذ پیاده کرد. در همان نخستین تجربه های شعری او نوع بینش عارفانه و سلوک صوفیانه دیده میشود. مثلاً در این شعر که فکر میشود یکی از نخستین شعر های سُروده شدۀ او در قندهار است:
مقصود من از کون و مکان آن یار است
نی میل به جنت و نی خوف از نار است
تا چــــند کـــنی نصیحــــتم ای ناصــــح
دیــوانه به کار خویشـــتن هشـــیار است
مخفی هنوز در قندهار بود که به سال١٩٠١ میلادی امیرعبدالرحمان در تعمیر باغ بالا به بیماری نقرص چشم از جهان پوشید و امیر حبیب الله فرزند او بر اریکۀ قدرت تکیه زد. امیر حبیب الله خانوادۀ مخفی را به کابل فراخواند. در کابل دومین برادر مخفی میر سُهراب شاه سودا، نیز به دیار رفته گان پیوست و بدینگونه روزگار جام زهر دیگری در کام این شاعر شیرین زبان فرو ریخت. مخفی تا پایان زنده گی امیر حبیب الله در منطقۀ علی آباد کابل میزیست و پس از مرگ سودا، برادر زاده اش میر غلام سَرور محمودی از او سرپرستی میکرد. او در تمام این سالها چنان ستاره یی در افق تبعید می تابید. با روشنایی اندوهناک که همان شعر های اوست:
شام هجران بس که یاد لعل خندان می کنم
در خــیال ملک کابل را بدخــشان می کنم
کاکل مشکـــین او یک شب به یاد آمد مرا
عمر ها تعــبیر آن خواب پریشان می کنم
با فرمان عفو عمومی امان الله خان تبعدیان در هر کجایی که بودند، حق آن را یافتند تا به جایگاه پدری و خانوادۀ خویش برگردند. چنین بود که به سال ١٣٠٠ خورشیدی برابر با ١٩٢١ میلادی مخفی همراه با میر غلام سَرور خان محمودی به سواری اسب از راه های دشوار گذار پنجشیر و اندراب رهسپار بدخشان گریدند. او در دهکدۀ قره قوزی که در هفده کیلو متری شمال غرب شهر فیض آباد در کنار دریای خروشان کوکچه قرار دارد جا گزین گردید.
در این زمان کما بیش چهل سال از زنده گی مخفی میگذشت. به سرزمین پدری بر گشته بود، اما دیگر نه پدر بر اریکه است و نه هم میر جهاندار شاه در منازعه. بدخشان دیگر امارت مستقل ندارد. بخشی از افغانستان واحد است. سلسلۀ امیران بدخشان از هم پاشیده است. تنها خاطره ها در ذهن بازمانده گان آنها باقیست و نوع تفاخری که دیگر به هیچ نمی ارزد. او در وضعیتی به سرزمین پدری بر میگردد که در آغاز حتی سر پناهی ندارد. استبداد عبدالرحمان خانی همه چیز خانواده عاجز را از میان برداشته و شاهدختی را نا گزیر آز آن ساخته است تا در زیر خس پوشه یی زنده گی به سر برد.
شاید تابستان بوده که مخفی به بدخشان رسید و زنده گی را در زیر آن خس پوشه آغاز کرد، اما او چنان روح آزاده و چنان مناعت و وقاری دارد که به شکایت نمی پردازد؛ بلکه آن خس پوشه را چنان کوتی استور می بیند. حتی بزرگتر و با شکوه تر از آن به مانند قصری در بهشت می بیند و ندیمۀ خود زینب را در آن قصر چنان حوری. گویی پس از سالها بهشت گم شدۀ خود را در زیر آن خس پوشه در دهکدۀ قره قوزی در کنار دریای کوکچه دوباره باز یافته است.
این کپۀ ما چو کـــــوتی اســـــتور است
سقفـــــش به مــــثال خـــانۀ زنبور است
نی نی که نه دلگــشا و نه اســـتور است
این قصربهشتست و زینب ما حور است
از رسیدن خود به بدخشان از خداوند سپاسگزاری می کند:
عمریست که بودم به دل ارمان بدخشان
صد شکــر رســیدم به گلســتان بدخشان
فـــــردوس که درسایۀ طوبی شده پنهان
باشد خجــــل از جنت رضوان بدخشان
او درعلوم و فنون ادبی آگاهی گسترده یی داشته و به شیوۀ آن روزگار آموخته های خویش را در مدارس خانه گی فرا گرفت. علم عروض، بدیع و بیان را میدانسته شعر گذشته گان را مرور میکرده است. مخفی عمدتاً شاعر غزل سراست. هرچند او رباعیات، ترانه ها و قطعاتی نیز دارد. غزل های شماری از شاعران را تخمیس کرده است. اساساً حوزه ادبی بدخشان در سده های پسین بیشترینه حوزۀ آفرینش غزل بوده است. زبان شعری او زبانیست ساده و روان. صور خیال در شعر های او بیشتر بر بنیاد تشبیهات حسی هستی یافته است. او در تشبیهات خویش بیشتر از اجزای طبیعت استفاده می کند. در شعر های او کمتر استعارها و تصاویر انتزاعی را می توان دید. گاهی تشبیهات و نگرش شاعرانه در شعر های او مردانه اند. او گاهی نیز در زلف پریشان کسی گیر مانده است:
ای دیده باز واله و حیران کیستی
ای دل اسیر زلف پریشان کیستی
ای سرو قد غنچه لب گلعذار من
زیب بهار و زینت بستان کیستی
گاهی حتی خود را به فرهاد همانند می سازد:
ای دلــبر ســنگیــن دل سیمیــن بدن من
یک لحظه نشین در برو بشنو سخن من
ترسم که چو فرهـــاد دهم بیهده جان را
رحمی نکنی ای بت شیــرین سخن من
اما همیشه چنین نیست، گاهی این معشوق او جوانیست که تازه خط بر آورده است:
خط آمـــد بر رخت ای سیمتن آهسته آهسته
برون شد سبزه ات گرد چمن آهسته آهسته
البته این دردیست که پیوسته شعر زنان در مشرق زمین بر دوش کشیده است. تصویری که شاعر زنان از معشوق به دست میدهند تصویری از زن است نه از مرد، در جهت دیگر شاعر مردان معشوقی را که در شعر خود توصیف می کنند، معشوق مذکر است. عشق و تنهایی، توصیف طبیعت و به گونۀ اخص توصیف جلوه های گوناگون بهار، بی ثباتی و بی وفایی جهان و زنده گی، سفله پروری روزگار، پایداری و شکیبایی در برابر دشواری ها، شکوه از جدایی و ستم روزگار، قضا و قدر و ناتوانی انسان در برابر آن و رگه های از بینش عارفانه مایه ها و محتوای شعر های او را به وجود آورده اند. نمونه هایی می آوریم بر آن چه گفتیم: از همان زمانه های دُور تا به امروز پیوسته روزگار به کام سفله گان بوده است. آنانی که با اندیشه، خرد و دانش سَر و کار داشته اند در رنج و تهی دستی زیسته اند.
قــوت دل دانایــــان از خـــون جگـــر باشد
حاصل زهـــنر نبود بر اهـــل هـــنر چیزی
صد غوطه به خون دل خوردیم به کف نامد
غواص خــــیالم را از در و گهـــــر چیزی
چشم عیب بین روزگار پیوسته به سوی تهدیستان باز بوده است. گویی زمانه گاهی نمیخواهد، عیب زورمندان و منعمان را ببیند. گویی زمانه هر عیب زورمندان را کمالی می بیند. به زبان مردم آن کی زر دارد عیب ندارد.
عیبش ز هـــنر بهـــتر تلخـــش ز شکــــر بهتر
هر کس که به کف دارد از سیم و ز زر چیزی
از نظر او انسان نمیتواند رمز و راز جهان را آن گونه که هست بشناسد؛ بلکه انسان به پنداری هایی دست مییابد و آن پندارها را حقیقت می انگارد. این دیدگاه مخفی با بخشی از جهان نگری خیام در رباعیات او نزدیکی بسیاری دارد.
آنهــا که گفـــتگو به سر این جهان کنند
چون کودکان کنند به روی حباب بحث
هرگز به کام دل نرسد هیچ کس به دهر
عاقل کجا کند به سر این سراب بحث
گاهی نوع نگرش و بیان عارفانه در شعر های او دیده میشود. از نظر او در آن سوی پردۀ رویداد ها این عشق است که آن نیروی محرکه را پدید می آورد. او بر فراز چوبۀ دار منصور نمی بیند؛ بلکه این عشق است که در سیمای منصور بر فراز دار به رقص در آمده است.
هرگــــز نبود قـــابل ایـــن مرتــــبه منصور
عشق است که بر دار چو پروانه کند رقص
دیـــــدار طلــــب کعــــبه و میخــــانه ندارد
هــــر جا که بود جلـــــوۀ جانانه کند رقص
دیـــــوانۀ عشق است نه جویـــــندۀ لیــــلی
مجنون که به هر وادی و ویرانه کند رقص
قطره یی که به دریا می افتد دیگر قطره نیست. از قطره گی به دریایی میرسد. خود دریاست و دیگر نمیتوان در میان او دریا خط فاصلی پیدا کرد. در یک کلام هر قطرۀ رسیده به دریا خود دریاست. بیدل در این بیت یک چنین چیزی را بیان می دارد:
عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس
قطره دریا گشت پیغمبر نمی دانم چه شد
این همان داستان پیوستن روح انسان است به آن روح مطلق است. مخفی یک چنین اندیشه هایی را این گونه بیان می کند:
در بحـــر رود بحـــر شـود قـــطرۀ ناچـــیز
ای کم، تو از خویش بیرون آی و فزون شو
هستی مطلق اوست و جز او هستی دیگری وجود ندارد و همه چیز از او هستی یافته است. برای آن که به آن هستی مطلق رسید باید پای از دایرۀ این هستی موهوم آن سوتر گذاشت. مخفی یک چنین اندیشه های عارفانه در این بیت بیان می کند.
رفــتم به طواف حــرم و گـفت سروشم
از هستی موهوم برون آی و درون شو
جهان از نظر او به کشتزاری میماند که این کشتزار جزغم ثمری ندارد. از این روی خرمنیست بی دانه و نباید بر این خرمن بی دانه دل بست.
ندارد مـزرع دنــیا به جز غـم حاصل دیگر
بســوز از برق آهی خرمن بیــدانۀ خود را
جهان با تمام جلوه هایش یک هستی فنا یابنده است. دل بستن رانمی ارزد. باید به آن عشق جاودان و به آن هستی جاودان دل بست.
همی نالــید بلبل زار و می گفت
چنــین آهسـته در گــوش شگوفه
چـــوهســـتی را نمی باشد وفایی
هزار افسـوس از جوش شگوفه
کند تصـدیق بر بی مهـــری عمر
زبان حــال و خامــــوش شکوفه
ببین در باغ و عبـرت گیر مخفی
چه شد این فیشن و دوش شکوفه
در شعر دیگری بازهم بی ثباتی جهان و زنده گی را بیان میکند. زنده گی پا به رُکاب است. پا به رُکاب بودن کنایه از آن است که زنده گی هر لحظه آمادۀ رفتن است.
دوران گل وعیش جهان پا به رکاب است
یک هفـــته تهی گشت گلســتان ز شگوفه
جهان تجلیگاه هستی آن عشق برتر است و در همه چیز آن هستی مطلق متجلیست. بیدل می گوید:
هجوم جلوۀ یار است ذره تا خورشید
به حیرتم منی بیدل دل از که بردارم
مخفی نیز به از منظر یک چنین اندیشه عارفانه به هستی نگاه می کند.
مخفی چو بسی دیدم در نیک و بد عالم
جز نقش خــیال او نامد به نــظر چیزی
جهان و روزگار پیوسته با سفله گان موافق بوده و به کام آنان چرخد. آن را که خرد کم است آسایش بیشتر است. به گفتۀ شهید بلخی: ( در این گیتی سراسر گر بگردی / خرد مندی نیابی جاودانه ).
گردون همه دون چرور و سفله نواز است
یک چـــند به اوظاع بنگــــر و خـــون شو
گاهی نوع حس بیهوده گی از زنده گی و هستی در شعر های مخفی دیده می شود.
نه گل شــدم که زینــت باغ و چمن شوم
نه خار خشک تا برد از من جهان فیض
گاهی تابع جبر است و تابع آن تقدیری که برای او نوشته اند که چیزی بر آن کم و بیش نمیشود. این اندیشه او شکیبایی میدهد و رنج زنده گی و روزگار را تحمل میکند. چون می انگارد که همه چیز از قبل بر او نوشته شده است.
آنچه قسمت ز ازل رفت نگردد کم و بیش
مخفـــــیا صبر گــــزین در حـــرم تنهایی
چنین است که او شب هایی دارد به درازای شب یلدا و روز های دارد به سوزنده گی روز های قیامت که در تنهایی سپری میشوند.
شب یلداست شبم روز قیامت روزم
دیدم این لیل و نهار از کــرم تنهایی
درد ناکترین تنهایی آن گاه به سُراغ انسان می آید که دیگران نتوانند انسان را و درد های انسان را درک کنند. تو با کسی سخن می گویی؛ اما وقتی در می یابی که او راهی به اندوه و جهان درونی تو نبرده است، این دیگر اوج تنهاییست. تنهایی در کنار دیگران. مخفی خود اسطورۀ تنهایی بود.
فلک از جور چو همصحبت غولانم کرد
یا الهـــی به کی گــــویم ســــتم تنــــهایی
زنده گی اگر هزار مفهوم داشته باشد، یک مفهوم آن مرگ است. به زبان دیگر این مرگ است که مفهوم زنده گی را تکمیل میکند. زنده گی با مرگ راه میزند. اگر مرگ نمیبود زنده گی دیگر چه مفهومی میتوانست داشته باشد. مخفی شاهدختی که در تبعید به دنیا آمد، در تبعید به مدرسه های خانه گی رفت و به آموزش پرداخت. در تبعید شعر سرود. در تبعید بر گلیم سوگ پدر و برادران نشست و سر بر زانو غم و تنهایی نهاد. سرانجام کشتی سرگردان زنده گی او در ساحل خاموشی جاوید لنگر انداخت. در خاموشی و انزوا در دهکدۀ قره قوزی چهره در نقاب خاک کشید و به جاودانه گان پیوست. شایق جمال در مرثیه یی که برای او سروده است مادۀ تاریخ وفات او را « لعل بدخشان هنر » گفته است که ١٢۴٢ خورشیدی میشود.
شایق دلداده تاریخ وفات
یافت از لعل بدخشان هنر
بدینگونه مخفی کمابیش در هشتاد و سه ساله گی از جهان رفت؛ اما نام بشکوهی از خود بر جای گذاشت. آنهایی که بر او و خانوادۀ او ستم روا داشتند و آنها را در چهار گوشۀ کشور در آن روزگار دشوار آواره ساختند و در انزوا و تبیعد نگهداشتند نیز از این جهان رفتند؛ اما نامی از خود بر جای مانند تاریک تر از نام اهریمن. مخفی امروز نیز شاهدختی است. شاهدختی قلمرو شعر؛ اما آن که امارت در زبونی یافته بود، امروز نه تنها در دادگاه تاریخ شرمسار است؛ بلکه در روز بازپرس در نزد خداوند نیز چنین خواهد بود. شاید این یکی از آخرین شعر های مخفی باشد که به پیشواز آخرین سفر بی بازگشت خویش سُروده است. این شعر داستان تلخ و اندوهبار زنده گی او و جوانی برباد شدۀ او را در فشرده ترین زبان بیان می کند.
فریاد که از جهان پُر ارمان رفتیم
یک گل نگرفته زین گلستان رفتیم
نگشاده لبی به خنده از جور فلک
با داغ دل و دیــدۀ گـــریان رفتیم
حوت یا اسفند ماه ١٣٨٧ قرغه- کابل