به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

با پیامبر باران

از رازق فانی تا هم اکنون این گزینه های  شعری به نشر رسیده است :

ارمغان جوانی
پیامبرباران
ابر و آفتاب
شکست شب
دشت و آیینه و تصویر


از این پنج گزینه تنها من دو گزینۀ نخستین را  که در کابل انتشار یافته است خوانده ام . سه گزینۀ دیگر که  در کلیفورنیای ایالات متحد امریکا  انتشار یافته، هنوز از نظر من نگذشته است. هرچند  سپیده دم طلوع شاعری فانی با ارمغان جوانی پیوند می خورد؛ ولی به تصور من  این « پیامبر باران » بود که نام فانی را در  میان شاعران معاصر پر آوازه ساخت.
 با  پیامبر باران بود که فانی  به حیث یک شاعر غزلسرا و موفق  در حلقات فرهنگی و ادبی کشور مطرح گردید. آنچه که  این جا می خواهم در رابطه به شعر فانی  و چگونه گی شاعری او بنویسم متکی بر همین  کتاب «  پیامبر باران» است. این گزینه در بر گیرندۀ شصت و دو پارچه شعر شاعر است که در سه بخش دسته بندی شده اند:

بررسی دو غزل فانی  
« صدف » نام یکی از غزل های گزینۀ  « پیامبر باران » است. این غزل بااین بیت آغاز می شود:

همه جا دکان رنگ است همه رنگ می فروشد
دل من به شیشه سـوزد همه ســنگ می فروشد


این غزل در غزلسرایی معاصر افغانستان و حتی میتوان گفت که در شعر معاصرافغانستان از جایگاه بلندی برخوردار است. در چند دهۀ پسین این غزل از شمار معدود شعر هایی است که در ذهن هرخوانندۀ جدی شعر راه باز کرده است. گویی این غزل خود را به آن سوی سکۀ نام فانی بدل کرده است. برای آن که تا نامی از فانی  برده میشود، کلام دیگری که در پی می آید بیت هایی از این غزل است. من می پندارم که این غزل یکی  از شعر های سیاسی  فانی است. هرچند  در نظر اول   کمترسیاسی به نظر می آید.

این شعر در میزان 1358 خورشیدی سروده شده است. درست زمانی که  رهبرکبیر، نابغۀ چهارم  !!!!  نورمحمد تره کی تازه به وسیلۀ شاگرد وفادارش!! امین با فشار بالشت سرخ انقلاب!! از زنده گی ساقط شده بود. امین با  شعار مصونیت، عدالت و امنیت  به کرسی قدرت مطلقه تکیه زده و به گفتۀ خیام از نازسخن به چشم ابرو می گفت!
بدینگونه همه جا دکان بود، دکان رنگ.  رنگ میفروختند تا کشور را در رنگ دلخواه  خویش ببینند. بدینگونه چهره ها همه گان رنگ آلود بود و در نهایت فریبنده. چون هر جا که رنگ فروخته میشود آن جا چهرۀ حقیقت مسخ میشود و نمیتوان آن را به ساده گی شناخت. روزگار روزگار رنگ و نیرنگ بود . روزگار تسلط دروغ  برحقیقت. روزگار رونق دکان رنگ سرخ. گویی آن سو تر از رنگ سرخ رنگی و حقیقتی وجود نداشت. بعد تر دیدیم که دکان های رنگهای دیگرنیز گشوده شدند. رنگ سبز رنگ سفید . رنگها یکی پشت  دیگری بر بیرنگی غلبه  می کردندو چنین بود که به گفتۀ مولانا جلال الدین محمد بلخی:

چون که بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد


اگردکانی بسته شد دکان دیگری باز گردید. اگر روزگار سرخ به پایان رسید، سبز قامت بلند کرد. اگر سبز دراوج به زردی گرایید و دکان آن بسته شد، دکان سپید کشوده شد، سپید سیاه اندرون.فانی از حاکمیت رنگ سخن میگوید و حاکمیت  رنگ جز حاکمیت  نیرنگ چیز دیگری نیست. نیرنگ سرخ، نیرنگ سبز، نیرنگ سپید و ما در میان این همه رنگ، رنگ  اصلی زنده گی را گم کرده ایم . چنین است که پیوسته این رنگ ها غم جنگ فروخته اند و در بدل گل خنده ستانده اند.

به دکان بخت مردم کی نشسته است یا رب
گل خنده می ستاند ، غم جنگ می فروشد

حاکمیت رنگ عاطفۀ اجتماعی مردم  را نیز از میان بر داشته است. چنان که غــزال چوچه اش را به نهنگ می فروشد.

دل کس به کس نســوزد به محیـــط ما به حدی
که غزال چوچه اش را  به  پلنگ  می روشد
 
این پلنگ میتواند استعاره یی باشد به آن نظام آدمی خوار که پیوسته از میان جوانان  سرباز گیری میکرد و به سنگر میفرستاد و بعد تابوت پشت تابوت بود که  به خانواده ها تسلیم  داده میشد. 
برخلاف غزل سنتی که کمتردرمیان بیت ها پیوند درونی وجود دارد، در این غزل فانی میتوان فضای واحد و نوع پیوند  تصویری وذهنی را دید .
به پندار من بیت زیرین  یگانه بیتی است که با فضای کلی در این غزل هم آهنگ نیست:
 
به کرشمه یی نگاهش دل ساده لــوح ما را
چه به ناز می رباید چه قشنگ می فروشد
 
درشعری که طبع شاعر به تنوری بدل شده است و چنان دکانی تفنگ میفروشد و همه جا در شعر غم جنگ و کام نهنگ است کمی انتظار داشت  به پندار من یک چنین حس غنایی ظریف در آن رنگ نمیگیرد.

زتـــنور طبع فــــانی تو مجـو سرود آرام
مطلب گل از دکانی که تفنگ می فروشد
 
فانی در خامۀ بهزاد 
دومین غزل  فانی که در دهۀ شصت خورشیدی گل کرد و تا به امروز با همان قوت در ذهن  و روان  رده های گوناگون جامعه هستی خود را نگهداشته است،  « خامۀ بهزاد » است.

با هردلی که شاد شود من شاد می شوم
آباد هــــرکه گشت، مــــن آباد می شوم
در دام هر که رفت ، شریک غمش منم
از بند هـــرکه رست، من آزاد می شوم
بـــینم اگر که بال فغـان در دلی شکست
من بر لبش نشسـته و فـــــریاد می شوم
بااین نبـــرد سخت که با صخره ها کنم
روزی حـــــریف تیـشۀ فرهاد می شوم
تا خوبـــتر بــــیان کنم ای زنده گی ترا
طبع خـــیام و خــامۀ  بهــــزاد می شوم
چون بوی گل، که گاه شگفتن شود پدید
من از میان شعــر ختود ایجاد می شوم
فـــانی به  پای هیچ کسی خم نشد سرت
آخــر من از غـروز تو بربــاد می شوم
 
در این شعر شاعر تمام هستی خود را، سعادت خود را و آزادی خود را در آزادی و سعادت دیگران جستجو می کند وبه هیچ  گونه آزادی و سعادتی بیرون از جامعه و جدا از مردم را باور ندارد.
انسان در پیوند با دیگران است که به خوشبختی میرسد. خوشبختی جدا از جامعه و جدا از پیوند های اجتماعی نمیتواند وجود داشته باشد. در جامعه یی که تار و پود آن از بدبختی، گرسنه گی و شقاوت اجتماعی رنگ گرفته است، شاعری چگونه میتواند احساس خوشبختی کند و چگونه میتواند بخندد! هر انسانی بخشی از پیکرۀ  بزرگ بشریت است،  پس همۀ هستی او وابسته به آن پیکرۀ بزرگ است. فانی در چنین پیوندی است که نمیتواند جدا از دیگران احساس خوشبختی کند. فانی درغم و شادمانی دیگران  سهیم است و بدینگونه خود به بخشی از هستی و سرنوشت انسان و جامعه بدل میشود:

در دام هــر که رفت شریک غمـش منم
از بند هـر که رست ، من آزاد می شوم

چنین است که او به فریاد مشترک همۀ انسانها بدل می شود :
 
بینم اگر که بال فغان در دلی شکست
من برلبش نشسـته  و فـریاد می شوم

اهمیت این شعر فانی آن گاه بیشتر متبلور میشود که می بینی چگونه ابلیس های آدم روی همه عرصه های زنده گی را قبضه کرده اند. ابلیس های آدم رویی که تمام حقیقت هستی را با معیار های ذهنیت سیاه خود اندازه میگیرند. ابلیسهای که از خون بیگناهان چهره گلگونه کرده اند. دستان شان بوی خون میدهد و وقتی سخن میگویند دهان شان بوی خون میدهد. وقتی به سوی تو نگاه میکنند گویی نگاهای شان مشت باروتی است که همراه با آتش خشونت به سوی تو پرتاب میشوند. 
ابلیس های آدم رویی که تمام فلسفۀ هستی شان تنها در این شعار خلاصه می شود که : بکش تا که زنده بمانی ! غزل « خامۀ بهزاد » به مانند غزل « صدف » از هم آهنگی درونی پیوند کند.  درونی بیتها برخوردار است و هر بیت مفهوم و پیام بیت نخستین را تقویت می گویی در این دو غزل شاعر خواننده را با هر بیت پله  پله تا به اوج میرساند تا از آن جا بتواند چشم انداز  مصیبت را به گسترده گی تماشا کند. اما در این غزل به مانند غزل پیشین نیز بیت زیرین  نمیتواند با بیت دیگر فضای همگونی ایجاد کند:
 
بااین نبرد سخت که با صخره ها کنم
روزی حریف تیشۀ فرهـــاد می شوم
 
دراین جا مقابله با صخره یک امر فردی به نظر می آید؛ درحالی که در بیت دیگر شاعر از یک آرمان همه گانی سخن میگوید. او برای بیان بهتر دردهای مردم درآرزو داشتن طبع خیام و خامۀ بهزاد است و با چنین شعرهای است که اوهستی مییابد و سرانجام این هشدار باش را نیز میدهد که بیان درد های مردم و بیان وضعیت زنده گی اجتماعی مردم میتواند به قیمت سر نیز تمام شود.

فانی به  پای هیچ کسی خم نشد سرت
آخــر من از غـرور تو برباد می شوم
 
ویژه گیهای دیگر 
در پاره یی ازغزل های فانی  به نوع شگرد های شاعری مولانا دردیوان شمس برمیخوریم. البته این امر تنها وابسته به چگونه گی زبان غزل های فانی نیست، بلکه نوع فضای غزل های مولانا را نیز میتوان درآن ها دریافت.
 
ای دیده تماشــــا کن ، آن گمــــشده یار آمد
پامال خـــزان بودیــــم ، سلـــطان بهار آمد
آن کرده مرا دلخون ، برگشته  نشاط آورد
آن رفـــته کــنار از من، بازم بـه کــنار آمد
در مقـــدم او سبـزه از دشت و چمن جوشد
از جلـــوۀ او شـادی، در شهـــر و دیار آمد
 
درغزل دیگر

ای دل مروسوی خطر، گر میروی لرزان مباش
از ره زنان غافل مشو، از دشمنان ترسان مباش
چون با کسی همـره شدی، از نیــمۀ ره  برنگرد
چون از پی مردان  روی دیگر زنامرادان مباش
 
به این نمونه نیز توجه کنیم
 
این من که خفته در من، من نیستم تو هستی
در جان نمــوده مسکن، من نیسـتم تو هستی
لب برلـــبم نهـــادی گفــــتی بــنال چـون نی
پس در فغــان و شـیون، من نیستم تو هستی
فـــانی غـــــزل ســـــرایی از دست من نیاید
مـــرد غـــزل ســـرودن من نیستم تو هستی
 
در غزل دیگر

یارب مــرا سوزی بده، تا ســـوزم این سودا از او
جـــان را کــــنم والا از او ،تن را کنم رسوا از او
اعجــــاز چشـــمان ترا، من دیده ام با چشـــم خود
کوقطره یی بخشید و رفت، من گشته ام دریا از او
 
در غزل دیگر
 
گرمست از بس جان و دل ، از آتــش سودای او
گر عقل جا گیرد به سر، از عشق سوزد پای او
ای عشقـــبازان جهــان، من عاشــق جانان شدم
دیگر چرا پنهان کنم  ، چون گشته ام رسوای او
هر سو روم رقصان شوم هـمبازی طفـلان شوم
چون باد ســرگردان شوم ، در دامن صحرای او

دربعضی از غزل های فانی نوع همسویی با زبان و نگرش شاعرانۀ اقبال دیده میشود. البته اقبال دردهه های نخستین سده بیستم خورشیدی درشعر و شاعری معاصر افغانستان، شاعر تاثیر گذاری بود که شماری از شاعران معاصر کشور دلبستۀ اندیشه ها و شگردهای شاعری او بودند. مشخصاً آن دسته از شاعرانی که با شیوۀ هندی میانه یی نداشتند و یا هم میخواستند تا از آن فاصله بگیرند، بیشتر به زبان و شیوۀ شاعری اقبال توجه میکردند. در میان این دسته شاعران میتوان نام هایی را نیز پیدا کرد که بعداً از مرزهای عروض کلاسیک گذشتند و به سرایش درعروض آزاد پرداختند. در نخستین گزینۀ شعری فانی « ارمغان جوانی » میتوان با ذهن و زبان شاعرانۀ اقبال رو به رو گردید.  به همینگونه این فضا در « پیامبر باران » نیز ادامه یافته و فانی در این  گزینه نیز سروده های دارد که خواننده را به یاد اقبال می اندازد.

نه زقـــــید در هــراسم نه زدار می گریزم
همه تن تپش چو مــوجم زقـرار می گریزم
نفسی نــشد که فـــارغ بنشینم از تب و تاب
ز نشستن و فـــسردن چوشـرار می گریزم
منم آن یگانه طفـــلی که محـــیط مادرم شد
سر سنگ می زنم غلت، زکنار می گریزم

در نمونۀ دیگر
 
مرا در دهـر چون برق سبک سیر
توقــــــف در رهــــی هسـتی نباشد
جهـان را از جـــنون خویش سوزم
اگــــــر شـرمــــم زبد مسـتی نباشد
زمــــوج آمــــوز رمــز زنده گانی
بلــــندی نـــیست تـا پســـــتی نباشد
به لبخـــند نـــــیرزد عـــــمر فــانی
گـرش این شور و این مستی نباشد

در مثنوی ذوق تپش می خوانیم:

خـــــروشنده مــــوجی به دریا تپید
شــــتابان شد و تا به ســـاحل رسید
نوا های سازش پر از های و هوی
نشیب و فــــــرازش همه جستجوی
ســـــراپا تپـش چــــون دل عاشقان
به بی طاقـطی همچو گم گشته گان
به ســـاحل رسـید و قــراری نیافت
دوبـــــاره به پهـــنای دریا شــتافت

و آخرین  نمونه که می آوریم
 
ای مــــوج ناشکیب، تـرا این شــــتاب چیست
عاشق منم، به نبض تو این اضطراب چیست
ای بحــــر گــــر نـــــــیآمــده دلـــــت به تنگ
در سیـــــنۀ فـــراخ تو این اضــظراب چیست

فانی در مثنوی های مناظره  
بخش دوم  گزینۀ شعری « پیامبر باران » به  مثنویهای او اختصاص دارد. در این بخش مثنویهای کوتاه و بلندی  به نامهای « ترجمان وحدت، شکوه، چراغان، ذوق تپش، امتحان،غیرت عشق، درس عبرت، مردود و معمار گیتی » به نشر رسیده است با همین چند مثنوی میتوان دریافت که فانی درمثنوی سرایی  دست بلندی دارد. در این مثنوی ها عمدتاً موضوعات عرفانی، اجتماعی و عاشقانه با زبان روان، آهنگین و گاهی آمیخته با طنز  به زیبایی بیان شده است. تعبیرات و ترکیب های تصویری کهن و تکراری در مثنوی های فانی  به  مقایسۀ غزلها او کمتر راه یافته است.
فانی درمثنوی های خویش بیشتر مناظره پرداز است. مثنویهای او بیشتر با مناظره شکل میگیرند که هر کدام با یک رشته  نتیجه گیریهای اجتماعی، گاهی هم عارفانه و حکمت آمیز به پایان میرسد.
در مثنوی ترجمان وحدت،  اشک با دل در مناظره است و اشک به شکایت از دل میپردازد که او را از یاد برده است.
 
قـــــطرۀ اشکـــــم حــکایت مـی کند
از محیــــط دل شــــکایت کــــی کند
کز من ای دل از چه رو رنجیده ای
راحـت مـــن از چـــه  نپســندیده ای

در حالی که دل  دریا و سرچشمۀ عشق است؛ اما اشک می پندارد که شورعشق او را از خانه آواره ساخته است:

درد عشق آمد مــــرا دیــوانه ساخت
همچو مجنونم برون از خانه ساخت
بر ســر مـــژگان کــــنون ایستاده ام
گـــر نگـــــیری دســت مــن افتاده ام
 
اما دل، اشک را سر زنش میکند که راه جدایی و نفاق پیشه کرده و از محیط خویش دور شده است.
 
بــــی تمـــــیزیهـا تـــرا آواره کرد
کی توان درد تو اکنون چاره کرد
تو نفاق ایجـــاد کــــردی ای لعین
نیست بـــیجا گــــر بیفتی بر زمین
هــر که با بیگانه گان همدست شد
بر زمیــــن افـــتاد آخــر پسـت شد
لاف عشــق و عاشقی بـــیجا مزن
این قــــدرها خـــویش را بالا مزن
 
هرقطره یی رسیده به دریا خود نیز دریا ست؛ اما آن  گاه که قطره از دریا جدا میشود دیگراز دریا چیزی در آن  باقی نمیماند و تنها قطره است، قطره یی که تمام  هستی اش به یک لغزش بیش وابسته است. چون با یک لغزش است که او ازسرمژگان بر زمین می افتد و نابود میشود.
فانی ازاین شعر به این نتیجه گیری میرسد که هستی کشور را همبستگی مردمان آن تضمین  میکند.  تفرقه های قومی و نژادی همان جدایی اشک از دل است که راهی جز نابودی در پیش ندارد:
 
برق وحـدت آفـــتاب جــان ماست
نور وحدت آب و تاب جان ماست
مرحـــبا ای نــور وحـــدت مرحبا
سر بر آر از مشــــرق دلــهای ما
در مـــیان  آدمی تفکــــیک نیست
در نهادش ازبیک و تاجیک نیست
آن که فـــرق تاجـیک و افغان کند
پای بخت خـــویش را سوهان کند
چون که فـــرزندان یک  مامیم ما
یکدل و یکدرنگ و یک نامــیم ما
کاربایـــــد کـــرد با هــــم دوستان
تا شــــود  شـادابــــتر این بوستان
روز وشب ما را تپیدن لازم است
عصر دیگـر آفــــریدن لازم است
نقــش نو انـــدر جهـــان بایـد نهاد
ویـــن میسر نیست جــــز با اتحاد
 
مثنوی « ذوق تپش » که درآن  نزدیکی هایی با ذهن و زبان شاعرانۀ اقبال وجود دارد،  بر بنیاد مناظرۀ صخره و موج  به وجود آمده است. صخره نماد سکوت و مرده گی است و موج نماد پویایی و زنده گی. دراین مفهوم فانی میگوید که زنده گی جز جنبش چیزی دیگری نیست و آن جا که سکون بر جنیش غلبه میکند درحقیقت مرگ است که بر زنده گی پیروز میشود. موج بیقرار است گاهی تا ساحل میخروشد و گاهی هم تا دل دریا. دریا همه میدان خروش و توفان اوست.  صخره  یی این همه خروشنده گی و بی تابی  موج را میبیند، ملامتگرانه به موج میگوید:
 
به صـــد بیقــــراری شـــتابان شدی
ز دریا به ســـاحل گـــــریزان شدی
به ســاحل رسـیدی و لیکن چه سود
کــــه آســــوده گی در نهـــادت نبود
بـــیا چــون من از زنده گی کام گیر
بــــیاسـای و یک لحـــــظه آرام گیر
رمـــــید از برش مــــوجـۀ بـــیقرار
بگـــــفتا زحـــرف تو داریـــــم عار
اســـاس جهــــان بر سـر آرزوست
به من زنده گانی همـین جستجوست
تـــــــو ذوق تــــــپـــیدن ندانسته ای
که چون مرده  در خاک بنشسته ای
همــــین بیقـــراری حــیات من است
در آســـوده گی ها مــمات من است

به همینگونه در مثنوی « امتحان » با مناظرۀ بلبل و نسیم مقابلیم  و مثنوی « غیرت عشق » مناظرۀ شمع و پروانه است. این دو مثنوی با نتیجه گیریهای عاشقانه به پایان میرسد. غیر از این او در مثنوی های دیگر خود اشیای پیرامون را به سخن درمی آورده و با استفاده از صنعت تشخیص  به ارائۀ پند و اندرز میپردازد.

فانی و پروین اعتصامی 
فانی را از نقطه نظرکاربرد مناظره و گفتگو میتوان با پروین اعتصامی مقایسه کرد؛ اما مناظره و گفتگو درشعرهای پروین نه تنها از نظر موضوع گسترده است؛ بلکه در تمامی انواع شعر او نیز راه یافته است. درشعر پروین گویی همه چیز با همه چیز در مناظره و گفتگوست. گویی مناظره آن سوی سکۀ شعر پروین است و تمام تخیل شاعرانه  و خلاقیت شعری او در کارگاه مناظره و گفتگو به حرکت در می آید. در حالی که فانی  بیشتر درسرایش مثنویهایش به مناظره و گفتگو پناه میبرد.
موضوعات مناظره و گفتگو در مثنویهای فانی بیشتر عاشقانه است که  با نوع گرایش عرفانی آمیخته اند. البته موضوعات اجتماعی نیز در مناظره ها و گفتگوهای فانی نیز راه دارد. یکی از درخشانترین نمونه های آن مثنوی « معمار گیتی » است. او در این مثنوی به یک مسالۀ مهم اجتماعی که جنبۀ جهانی دارد میپردازد. این مثنوی بر بنیاد گفتگوی شاگرد معماری با استادش شکل گرفته است که از زبان طنز آمیزی نیز برخوردار است. کاربرد زبان طنز به مناظره های فانی اثر گذاری بیشتری میبخشد.
در مثنوی معمار گیتی شاگرد از استاد خود میپرسد:

تویی معمار هـرجا خانه یی هست
تو آبش می دهی گر دانه یی هست
نهـــال علــم از فــیض تو ســیراب
بهــار معـــرفت شد از تو شــاداب

استاد با لبخندی  تلخ و طنز آلودی در پاسخ شاگرد میگوید که پیوسته چنین تعریف هایی از خود و بیگانه شنیده ام؛ اما با این همه در زنده جز رنج چیزی دیگری ندیده ام:

هـــــزاران دانه را ســـیراب کردم
زلب خشکی ؛ ولی خود در گدازم
جــهـــان آبـــــاد از معـــماری من
نــــدارم خـــــانه  یی بهـــر نشیمن
 
در مثنویهای فانی مهمترین بخش آن، همان بخش آخرین است که شاعر به نتجه گیریهای اخلاقی، اجتماعی، عاشقانه و عرفانی خود میپردازد. البته چنین  نتیجه گیری درشعرهایی که با مناظره پردازی شکل میگیرند یک شیوۀ همگانی است. شاعر در چنین شعرهایی از همان آغاز مناظره تا پایان آن  در پشت شبکۀ مناظره پنهان است و تنها با پایان یافتن آن است که در شعر حضور مییابد و چنان حکیم اندرزگوی در پیوند به زنده گی، روزگار، عشق، عرفان و همه چیزبه  پند و اندرز میپردازد. این گونه شعر ها از ارزش بزرگ آموزشی و اخلاقی برخوردار است. چنان که شاید همین دلیل سبب شده است تا این گونه شعر ها دربرنامه های آموزشی  زبان و ادبیات فارسی دری درافغانستان بیشتر راه پیدا کنند. چنان که ما شعر مناظرۀ آیینه و شانۀ پروین اعتصامی را در دورۀ مکتب خوانده ایم وچه بسی که همیشه آن را در حافظه داشته ایم. امروزه پروین اعتصامی با چنین شعرهایش در تمام حوزۀ زبان فارسی دری شهرت و مقبولیت خاصی دارد.

فانی درعروض آزاد 
بخش سومین « پیامبر باران » در بر گیرندۀ شعرهایی اند که شاعر آن ها را درعروض آزاد سروده است. این شعر ها در میان سالهای1355 تا 1363 سروده شده اند. از نظر موضوع بیشتر با غزلهای اجتماعی شاعر همگون اند و از نظر زبان با غزلها و مثنویهای اوتفاوت چندانی ندارند. بخشی از این شعر ها شاید نخستین تلاش های فانی درجهت درهم شکستن مرزهای دشوار گذار عروض کلاسیک است. شعرهای عروض آزاد یا نیمایی های فانی درسالهای سروده شده اند که چنین شعری در افغانستان درآفرینشهای چند شاعر پیشگام به قله های بلندی از تخیل، اندیشه و تصویرپردازی دست یافته است. به مفهوم دیگر اگر امروز نیز خواسته باشیم تا نمونه های موفقی از شعر نیمایی افغانستان را برگزینیم، ناگزیر یکی از سرچشمه ها، سروده های نیمایی دهۀ پنجاه و شصت خورشیدی  خواهد بود. شعرعروض آزاد در این دو دهه پس از تلاش های و مقابله های شدید با عروض کلاسیک سرانجام توانست خود را به یک جریان شعری رو به رشد بدل سازد.
غیر از این پیدایی نخستین نمونه های شعر سپید یا بی وزن به مفهوم امروزین را نیز میتوان  دردهۀ پنجاه جستجو کرد. این شعر بعداً در دهۀ شصت چه از نظر زبان و چه از نظر اندیشه ، تخیل و بینش شاعرانه  به قله های بلند و با شکوهی دست یافت. با آن چه گفته آمد اگر بخواهیم برای چنین سروده های فانی جایگاهی در شعر نیمای یا شعرعروض آزاد درافغانستان مشخص سازیم، به پندارمن نیمایی های اونمیتواند با جایگاهی که غزلها و مثنویهای او در عروض کلاسیک دارد، مقایسه شود. او در این مقایسه  درشمار پیشکسوتان نمیایی نمی آید.

سخنان فرجامین 
فانی با نمونه های درخشانی که درغزل و مثنوی دارد میتواند  یکی از چهره های درخشان ادبیات معاصر کشور خوانده شود. او شاعریست اندیشمند و با بینش اجتماعی که میخواهد با شعر خویش برضد بی عدالتی های حاکم در جامعه مبارزه کند. شاعر روزگار از نظر او کسی است که بتواند از شعر خویش مشعلی فرا راه مردم برافروزد.
 
هر که از شعر مشعلی افروخت
شاعــــر قـــرن ما هــــمان باشد
 
او شعر خود را هستی آفرین میخواند که تجلی عشق دشت و دره و کوه سرزمینش است.
 
شعــــر گـــــویم شعـر هستی آفرین
همچــــو می گـــیرا و مستی آفرین
شعـــر من ساز است ساز زنده گی
سر به سر ســوز و گـداز زنده گی
شعر من عشق است عشق با شکوه
عشـــق دشـت و دره و دریا و کوه
شاد زی ای عشق من ای خاک من
ای گــــرامی تر زعشـــق پاک من
شــــاد زی ای ســــرزمین ارجمند
نام تــو چــــون کــــوهسارانت بلند

عشق فانی با کوهساران بلند شعر معاصر فارسی دری در افغانستان  پیوند خورده است. این عشق واین  پیوند نام او را بلند آوازه ساخته است. او درادبیات معاصر کشور نام بلند و گردن افراخته یی دارد.  به گفتۀ خودش:

فانی به پای هیچ کسی خم نشد سرت
آخـر من از غـرور تو برباد می شوم