به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

بیدل در طورِ معرفت

مثنوی " طور معرفت " به قول علامه صلاح الدین سلجوقی  یک سفر نامۀ رمزیست. بیدل  درکوه بیرات انوار زیبایی های  طبیعت  را می بیند  و از آن ها  چنان توصیفی  به دست میدهد  که در نوع خود در تاریخ  ادبیات فارسی  دری بی مانند  به نظر می آید . میدانیم  که بازتاب طبیعت در شعر بحث امروزین نیست و آن گونه که گفته اند:  نخستین  انسانهایی که  نخستین بار به نامگذاری  اشیای ماحول خویش پرداختند و بدانگونه  برای اشیا  نوع ظهور  یا وجود ثانوی  بخشیدند؛ نخستین شاعران  روی زمین اند  و شاید هم نخستین شعری را که  انسان سروده است  شعری بوده است در وصف طبیعت . بناً پیوند طبیعت و شعر  از تاریخ و سر گذشتی بر خور دار است که نحوۀ  و شگرد های بیان چنین پیوندی در دوره های گوناگون ادبی از دیدگاه  شاعران مختلف، همواره متفاوت و گوناگون بوده است.

بیدل در این عرصه هر چند یگانه  و نخستین شاعر نیست، ولی  به هیچ صورت گزافه  نخواهد بود که بگوییم، طبیعت ستایی بیدل و بازتاب  جلوه های رنگ رنگ طبیعت، در شعراو از چنان و یژه گی هایی متعالی، تخیل و عاطفۀ گسترده  برخوردار است که در تاریخ  ادبیات فارسی دری نمیتوان همسنگی بر آن جستجو کرد . از آغاز و فرجام مثنوی، این نکته روشن میشود که بیدل مثنوی " طورمعرفت  "  را به شکرالله خان بخشیده است. تا جایی که معلوم است این شکرالله خان درکار شعر و شاعری  شاگرد بیدل بوده و روزگاری هم حاکمیت بیرات  را در اختیار داشته است. ولی بیدل  پیوسته او را چنان دانشمندی بزرگ، دوست همفکر و صمیمی حرمت بسیار می نهاده است. چنان که بیدل در آغاز مراتب ارادت خود  نسبت به او را این گونه بیان می کند:

گــــل رایـات شکــــرا لله خـانی
به فــــرق آن زمیـن کرد آشـیانی
منی بــــیدل به آهـنگ  دعـــایش
گـــرفتم  طــــرف دامـان لـوایش
به ذوق التــفاتـش  از خـودم برد
که آسایش  به رفتارم قسم خورد
به پای شــوق آن جا سر کشیدم
به این کیفیت آن ساغــر کشیدم
مقـامی یافت شوق جستجو ساز
که گــردش با تحـــیر بود گلباز


به همینگونه در پایان مثنوی نیز به شکرالله خان ایشاره هایی دارد:

عصـای من در این گلگشت مقصود
نســیم فــــیض شکــرالله خــــان بود
و گـــرنه من کجـــا  کـو پرفشــانی
سرشـکی بــودم  آن هم بــی روانی
در این گلشن خرامی داشت کِلـکش
که پــیوســتم مــنی بــیدل به سلکش
کلامــش گشـت  ســر مشق خــیالم
از آن سر چشمه جوشـید این زلالم
دو روزی در پــی زانــــو نشســتم
خــــــیالی را بهـــاری  نقــش بستم
به یمنش آخــر این  مکتوب منظوم
به " طور معرفت " گردید مرسوم

 
از این بیت ها میتوان  به نتیجه های زیرین  دست یافت:
نخست این که بیدل به کمک و همیاری وشاید هم به تشویق و ترغیب دوست دانشمند خود شکرالله خان به آن سر زمین آب و رنگ، به آن مقامی که گردش با تحیر گلباز بوده رسیده است، ورنه او را توان پرگشایی نبوده؛ بل در گوشۀ انزوا به سر میبرده و صبر آزمایی میکرده است و به ریاضت و شب زنده داری و تمرکز فکری که در حقیقت نخستین منزل راه بی پایان عشق و معرفت است، میپرداخته است. او در این مرحله خود را به شمع کشته یی همانند می نماید:

چـــو شمـــع کشته بودم الفت آغوش
به آن هستی که بود  از دل فراموش
نه فکـــر انجمـــــن نـی  ذوق گلشن
قدم چون مــوج گـــوهر  محو دامن


دو دیگر این که باید شکر الله خان شعر هایی در توصف بیرات سروده باشد که بیدل از خرام کلک او سخن میگوید و به سلک او می پیوندد و کلام او را در این زمینه سرمشق خیال خود وانمود میکند. به یقین که بیدل پیش از رفتن به بیرات شعر های او را خوانده و شیفتۀ زیبا یی های  طبیعت بیرات شده است. چنان که وقتی او به بیرات میرسد، آن شیفته گی و هیجان چنان در او اوج میگیرد که در مدت دو روز آن اثر گران ارج را به قول داکتر غنی در یک هزار و دو صد و به قول علامه صلاح الدین سلجوقی در یک هزار و سه صد بیت میسراید که سال سرایش آن را ١٠۹ تخمین زده اند. یکی از مشخصه های بارز طورِ معرفت پس از توصیف طبیعت که بیدل در کلیت آن را هجوم جلوۀ یار میداند، بیان پاره یی از مسایل اجتماعی آن روزگار است. چنان که بیدل خطاب به خود می گوید:

بیا ای نغــمه سنج  شـــیشه و سنگ
که در ســـاز تو نا پــیداست  آهنگ
هــنوز این لفـظ ها محروم معنیست
قیامت می فروشی مقصدت چیست
خـــوشا کاین  پرده برکــرداند آواز
ادای مــــــدعـــــای دل کــــند ساز


این جاست که اندیشه های اجتماعی بیدل به گونۀ مشخص در این مثنوی راه باز میکند و این ادأ بیان  وضعیت کارگران و مزدورانیست که در دامنه های کوه مشغول کان کنی و جان کنی اند. بیدل در دامنه های کوه بیرات  توفان صدا هایی را میشنود و بر آن میشود تا سر از گلگشت آن برآرد و با زبان حیرت انجام خویش عجایب های قدرت را بر شمارد.

در این کهسار تــوفان صدا هاست
نگاهی کین قـــیامت تا کجا خاست
برآنـم کــز بـــیان حــــیرت انجام
به طوف گوش عبرت بندم احرام
سـراز گلگشت اطـــرافش برآرم
عجـــایب های قـــدرت برشمارم


بیدل از راز آن توفان صداها پرده بر میدارد و به توصیف وضعیت مزدوران و کارگرانی میپر دازد که در دامنه های بیرات از ریگ روغن می کشند. توصیف از چاه های معادن بیرات و شیوۀ استخراج مواد و وضعیت مزدوران چنان دقیق و مشخص است که انسان تصور میکند که او خواسته است تا در زمینه تاریخی بنگارد.

حصول ســـیم و زر یعــنی زمعدن
برون آوردن است ازریگ روغن

 
هرچند کاربرد کنایۀ از ریگ روغن کشیدن؛ بیانگر شرایط شاق و دشوار کار در معادن میتوان باشد؛ ولی با این حال بیدل توصیف وضعیت را ادامه میدهد:

گروهی همچو چین در دامن کوه
به ذوق چــاه کــندن  گشته انــبوه
زتدبـــیر دیگــر شـان دست کوتاه
به آن کوشش که کوه از هیبت آن
سراسر کوچه گـردد چون نیستان

 
معلوم است مزدورانی که این جا با آن کوشش هیبتناک، کوه را سراسرچون نیستان کوچه کوچه میسازند، چاره یی جز این ندارند که همین جا بمانند و در دل کوه نقب بزنند:

هــــزاران چـاه و برهر چاه خلقی
نــه ســامان رادایـــی و نه دلـــقی
به عــریانـی ســــرا پا قطــرۀ آب
به آهنگ چکـــیدن  اشک بـــیتاب
تــردد پیشه اطـــفال و زن و مرد
بدنها خـاک مال و  چهـره ها زرد


بیدل در این بیت ها ما را با نیروی کار آشنا میسازد که اطفال؛ زنان و مردانند. اگر ترتیب آنها را در شعر در نظر بگیریم دیده میشود که اطفال و زنان  به درجه اول و دوم و مردان به درجۀ سوم قرار دارند  و این خیلیها به فکر آدمی نزدیک به نظر می آید. برای آن که مالکان معادن، آن هایی که غنا پرورده گان محض رنگ اند و از پلوی سنگ ساغر میکشند؛ شاید به خاطر پرداخت مزد کمتر اطفال و زنان را اضافه تر از مردان استخدام کرده باشند. بیدل توصیفی وسایل و افزار و شیوه های درد ناک کار را نیز از نظر دُور نمی دارد:

به فـــــرق هـــریک افروزان چراغی
ســــــر ســــودایی و سامـــــان داغی
همه چــــون شمع  در ظلمت شـــناور
ســـری تاری به دست و شعله در سر
از آن شمـع و رسن هـــای نگون سار
حضیض آهــــنگ کوکــب های دمدار
روان از قعــــر دوزخ هـــم  فــرو تر
چو مغـــضوبان  محشر چشم  در سر
برون ریـــــزند از چــاه آب چــــندان
که  بی آبـــی زنـــــد بــــرخاک دندان
به پیــــش آیــــــد زمینی  از مس ناب
که سیم و زر زخاکش  می خورد آب


شرایط دشوار کار در معادن با آن وسایلی بسیار ابتدایی و وضعیت مزدورانی که هر آن زنده گانی شان با خطر مرگ  رو به رو است، چنان توصیف میشود که انسان بی اختیار با آنها احساس همدردی میکند؛ ولی بیدل درهمین حد توقف نمیکند؛ بل از این فرو رفتن ها در عمق چاه ها در جهت به دست آوردن زر و سیم، چنین نتیجه میگیرد که دنیا بسیار پست است و اگر  طبع تو به سیم و زر مایل است باید به پستی خو کنی تا با آن دمساز گردد. او با طنز گزنده یی این نتیجه را این گونه بیان می دارد:

چـــو نی فـــریاد می خــیزد زهر چاه
که ای  صاحب  تلاش منصــب و جاه
اگر طـــبع تو سیم و زر پرست است
به پستی رو که دنیا سخت پست است

 
به گونۀ معترضه باید گفت:
پس اگر پستی خاستگاه سر مایه است آیا این بیان بیدل نوعی شک در برابر هر سرمایه یی را در ذهن آدمی بیدار نمیکند؟ به پستی رَو که دنیا سخت پست است. ولی همیشه کار به سامان نیست. گاهی آن چاه های و نقبها فرو میریزند و آن همه چراغداران ریسمان به دست زنده به گور میشوند. چنان که امروز نیز این جا و آن جا چنین حادثه هایی رخ میدهد:

بسی باشــد که آن چـــاه بلا کیش
چــو اژدر ها بهم آرد لب خویش
تـــردد پیشه ها معــــــدوم گردند
به چندین سخت جانی موم گردند
زنعلــــینی که مانده  بر سر چاه
بـــرد اندیشه  بر اعداد شان راه
از آنــــها  هرکه نعلــــینی ندارد
همان خاک استخواهایش شمارد
و گـرسنگی فــــرو آید زگهسار
بــــپوشاند جهـانی را شـرر وار
زهــرچـــاهی لب گوری مــقرر
زهــــرسنگی اجل ایستاده بر سر


چه اندوهی بزرگتر از این است که وقتی شمار کشته شده گان در معادن را از روی تعداد نعلین های وامانده بر لب چاه حساب میگیرند، تازه متوجه میشوند که اصلآً شماری از مزدوران سیه روز نعلینی هم  نداشته اند و فقط  ذهن سرد خاک می تواند استخوانهای درهم شکستۀ آن ها را بشمارد و بس.

یکی جان کند آن دیگــرزر اندوخت
گداز سعی  این ، آن دیگر افروخت


بیدل با چنین مقایسه یی در اندیشۀ انتقاد بر بی عدالتی مسلط در جامعه است. گروهی کار می کنند؛ ولی گروه دیگر ثمرۀ کار آنان را میدزدند. چنین است که زَراندوزان از این همه حادثه های جانسوز، اندوهی در دل راه نمی دهند. برای آن که چین جبین آن ها از رگ سنگ است و دلهای شان بساط زَر شماریست و نگاه های شان آیینه دار سیم و زَر:

نگــــردد رفع زیــشان سخـت رویی
زســــیم و زر نـــــباید نـــرم خو یی
اگرسنگ است  آن چین جبین نیست
دلیل سخت رو یی ها جز این نیست
زبــــس  دارند  ســـاز ســـــرگرانی
سزد گــــرمنعمان را سنـــگ خوانی
که دلــــها شـان بساط زر شماریست
نگـــاه آیــــــینه دار ســـــیم کاریست


بیدل راساً و بدون دلیل به نکوهش منعمان نمی پردازد؛ بل آن ها را در رابطه به جان کنی های آن " تردد پیشه گانی " که در کام آن چاه های آدمیخوار فرو میروند سر زنش میکند. از این که آن ها ساز سرگرانی دارند، آن ها را سنگ میخواند و سنگ شدن یعنی از عاطفه، عشق و معنویت تهی شدن است. سنگ شده یعنی مسخ شدن است. او از هر دو جهت مساًله را در نظر دارد. اگر منعمان را سنک می انگارد، آنانی را که در خدمت این سنگ در آمده اند نیز هشدار باش میدهد که:

کجـــــایی ای هـــــوس مزدور دنیا
به ذوق جــــان کنی مــــــزدور دنیا
چه کوری این قدر  در چاهت افگند
که بهـــر دیگــــران  جان بایدت کند


آن چاه کنان مزدور را نیز سر زنش میکند؛ ولی این سر زنش از این هدف ناشی میشود که بیدل طرفدار آزادی فردیست؛ حتی وابسته گی اقتصادی نیز از نظر او نا خوش آیند است. او نمیخواهد به قیمت جان کنی های کسی دیگری در رفاه و تجمل زنده گی کند. در فشرده ترین بیان میتوان گفت که بیدل طرفدار نوعی عدالت اجتماعیست. بیدل نمیخواهد که شخصیت فرد به خاطر ادامۀ زنده گی مضمحل گردد؛ بل شخص باید در جامعه حق و آزادی فردی خود را داشته باشد.