از ابوغریب تا پلچرخی
« ايميل سيزدهم » را خواندم، همانگونه که بسياري از نوشته هاي تو را مي خوانم، ياد مي گيرم و لذت مي برم. پس از خواندن « ايميل سيزدهم » چيزهايي در ذهنم گذشت که حيفم آمد تا آن ها را با شما در ميان نگذارم. اين نوشته مرا بر اين انديشه واداشت که زندانهاي « گوانتانامو، ابوغريب و پلچرخي » ديگر به بخش خونيني از تاريخ حاکميت دموکراسي در روزگار ما بدل شده است.
مي گويند امريکاييان در افغانستان اضافه از بيست زندان دارند؛ اما تا هنوز نه تنها چشم هيچ ديدبان حقوق بشر به درون آنها راه نيافته است، بلکه جز زندان بگرام و کندهار ديگر کسي نمي داند که اين زندانها بر روي چه خاک بدبخت و نفرين شده يي آباد شده اند. خاکي که هر روز و هر شب شکنجۀ شدن خود را از حنجرۀ خون آلود انساني فرياد مي زند.
سال روان در پشت ديوارهاي بلند پلچرخي که من و تو بهتر درک مي کنيم که آن جا هوا چقدر سنگين و آسمان چقدر بخيل است، مدت ده روز، خونين ترين حادثۀ سرکوب زندانيان جريان داشت. آنها متهم به شورش بودند!ما چيزي نه فهميديم که حادثه چگونه پايان يافت! نظام انتخابي چنان زندان را در محاصره کشيده بود که اگر مي توانست پرنده گاني را که به سوي زندان پرواز مي کردند نيز به تير مي بست، چه برسد به دوربين ها و نگاه هاي خبرنگاران که به آن سوي بچرخد!
پس از ده روز ارتش ملي و قطعات واکنش سريع با افتخار برگشتند، آنها از پيروزي و از سرکوب شورش سخن گفتند و اما اشاره يي نکردند که در اين ماجرا چند زنداني به خاک و خون غلطيد. زندانيان به پا برخاسته بودند، چه معلوم شايد دارو و درمان مي خواستند، چه معلوم شايد تلويزيون و کتاب مي خواستنند، شايد غذاي بهتر و شايد هم امکانات ديدار دوستان و خانواده هاي خود را مي خواستند و ده ها شايد ديگر.....
مدارا با زنداني و اسير يک اصل انساني است که فکر نمي کنم که هيچ دين و آيني با آن مخالف باشد. شايد دموکراسي سدۀ بيست و يکم با پست مودرنيزم سياسي - فرهنگي خود آن را در شماره سنت هاي متروک و پوسيده تلقي کند.
" ايميل سيزدهم " را خواندم، خداي من چه پيام دهشتناکي، که سگي جهان را بهتر از پيشوايان دموکراسي مي بيند و از رويداد هايي که در زندان هاي آنان مي گذرد مي شرمد. نه تنها او؛ بلکه همه جماعت سگان از آنچه در « ابوغريب » گذشته و سگي انسانها را در اين رويداد ها ياري رسانده است؛ احساس شرمساري مي کنند. چه معلوم شايد همۀ جانوران روي زمين بهتر از ما بينديشند و جهان را زيباتر از ما ببينند.
در داستان زاغ چخوف همينگونه است. يک زاغ همۀ کردارهاي انسانها را زير سوال مي برد و از اين که يک زاغ است و انسان نيست، شادمان است. روزگاري کسي گفته بود هر قدر که انسانها را بهتر مي شناسم به همان اندازه به جانوران علاقمند مي شوم. دست کم جانوران به يک ديگر دروغ نمي گويند؛ ولي ما انسان ها آن گاه به يکديگر راست مي گوييم که دروغي نداشته باشيم!
"ايميل سيزدهم" را که خواندم دريافتم که رويداد هاي زندان ابوغريب ديگر وارد عرصهء آفرينش هاي ادبي نويسنده گان غير عرب نيز شده است. سال پار کسي به من زنگ زد. گفت من عمار نام دارم و آرزو دارم تا تو را ببينم. عمار به خانه آمد. او را جواني يافتم آراسته با دانش هاي گوناگون و آگاهي گسترده در پيوند به رويداد هاي جهان. گزارشگر « بي بي سي » در قاهره بود و حال در لندن است و هنوز براي « بي بي سي » در بخش فارسي کار مي کند.
عمار در زمينۀ ادبيات نيز کارهايي داشت و شماري از شعرهاي شاعران عرب و از جمله شعري يکي از شاعران عراقي را به فارسي دري ترجمه کرده بود. در اين شعر شاعر مي خواهد تا برهنه در پيشگاه خداوند بياستد و زخم هاي خونينش را براي او نشان بدهد. شعر با گشودن دروازۀ آهنين زندان « ابوغريب » آغاز مي شود و آن گاه در چار چوکات آن قامتي پديدار مي شود که تجسم خشونت است. من در اين شعر باز شدن دروازۀ آهنين زندان پلچرخي را شنيدم و ديدم که الف شاه با آن قامتِ بلند و چهرۀ جهنمی اش چگونه پدیدار می شود و بعد صدای ضرب و مشتی را از یکی از گوشه های اتاق زندان می شنوی!!!
برهنه
به پیش خدا خواهیم دفت
کفن های ما، خون ما،
و نیشِ دندان های سگانِ گرگ شدۀ کافور ما ...
دروازۀ ای بستۀ زندان، ناگهان باز شد، که سرباز
زن در آید. چشم های آماسیده ای ما به روشنی او را
ندیدند.
شاید به آن سبب که از جهانِ نامعلوم آمده است.
هیچ نگفت. جسدِ خون آلودی برادرم را، همچو بوریای
پوسیده، از پس خویش می
کشاند.
و پالوچ
به سوی خدا راه خواهیم رفت
با پا های آبله زده، گندیده
با سر و برِ از حد بیش، زخم خورده
آیا امریکایی ها مسیحی هستند؟
در زندان چیزی نداریم که پیکر افتاده را پاک کنیم.
چیزش نیست بجز خون ما، که سخت شده در خون ما،
و این بو، که از قارۀ کشتارگاه ها می وزد.
فرشته گان به این جا سَر نخواهند زد.
باد آشفته است.
بال های شب پره های دوزخ است. باد ایستاده است.
ای پروردگار در انتظارِ تو بودیم ...
دیروز زندان های ما دَر گشوده بودند
- و ما به روی زمین دراز کشیده -
اما تو نیآمدی ...
ولی دا در راهیم به سوی تو. راهِ تو را در هواهیم یافت
حتی اگر تنها مان بگذاری.
ما مُردَگان
فرزندان تو، قیامت خود را
اِعلام کرده ایم.
به پیامبران خود بگو دروازه ها را بگشایند،
دروازه های زندان ها و بستان ها را.
بگو برایشان که ما کرده به خاک پاک می آییم.
فرشتگان با یک یک ما آشنایی دارند ...
شاید تفاوت من احساس من با احساس آن عراقی در این باشد که من
یک افغان را در برابرِ خود می دیدم و او یک امریکایی را!
الف شاه از من نفرت داشت و مرا یکی از مخالفان تحقق سوسیالیزم در
می دانست. او مرا ضدِ انقلاب می دانست و چون خشمگین می شد
مرا شلاق می زد.
اما زندانی عرافی، امریکایی را در برابرِ خود می بیند، امریکایی که گویا
جهت تحقق دموکراسی به عراق آمده است و عراقی زندانی را ضدِ
دموکراسی می داند و چون خشمگین می شود او را تروریست و القاعده
صدا می زند!
مرا هموطنم اهانت می کرد و او را یک بیگانه!
سال دو هزار دو که هنوز در پشاور بودم، شعري سروده بودم « زيرناملحظه های سُربی تیرباران » بخشي از آن شعر اين گونه است:
« ورقپاره هاي که در باد پريشان مي شوند
انفجار هستي يک خشم است
شايد خطابۀ بربادي آزاديست
که پيشوايان دموکراسي خونين
در سرزمين من
در عراق
در فلسطين
از گلوگاهِ تانک فرياد مي زنند »
« ايميل سيزدهم » را که خواندم دريافتم که در آن سوي ديوار « ابوغريب » دموکراسي چهره يي دارد خشونت آميزتر از از چهرۀ سوسياليزم در زندان پلچرخي! خشونتي که سرانجام در برابر استقامت زنداني از پاي در مي افتد، درمانده و ناتوان مي شود. اين امر بيدرنگ خود اين پرسش را به ميان مي اورد که دموکراسي شکست خورده در زندان آيا مي تواند در بيرون زندان پيروز شود!ظاهراً بادها از آن سمتي نمي وزند که دموکراسي مي خواهد! ديده شود که گذشت زمان چه پاسخي به اين پرسش مي دهد!
ساختار نوشته
وقتي « ايميل سيزدهم » را خواندم در نخستين سطرها تصور مي کردم که با نوع طنز ادبي رو به رو هستم. تا چون پيش رفتم با خود گفتم اين ديگر داستاني است. جايي هم متوجه مي شدم که گزارشي را مي خوانم؛ اما گزارشي با زبان پيراسته از آن گونه زباني که ما در مطبوعات خود نداريم و يا هم اگر داريم بسيار اندک است. جايي هم به اين فکر شدم که با يک پژوهش اجتماعي- سياسي رو به رو هستم. وقتي نوشته به پايان رسيد دريافتم که « ايميل سيزدهم » آميزه يي از چنين چيزهايست و شايد هم آميزۀ از مسايل ديگر که من نتوانسته ام تا هنوز کشف کنم. من دريافت خودم را مي گويم و در بند آن نيستم که فلان آقا يا خانم با من موافق است يا نه!
خداي من، وقتي آن سگ را با آن افسر مقا يسه مي کني، در مي يابي که سگ از کردار خود پشيمان است و احساس شرمساري ميکند، در حالي که افسر همچنان بر خنگ خود خواهي و خشونت سوار است. انسانها معمولاً آن گاه اظهار پشيماني مي کنند که ديگر هيج راهي براي شان باقي نمي ماند! به هر صورت به پندار من اين نوشته آميزه يي از ژورناليزم و آفرينش ادبي است. من فکر مي کنم که اين امر مي تواند به گونۀ يک شيوۀ تازه در عرصۀ خبرنگاري و آفرينش ادبي به شمار آيد، که بايد به آن نام و نشان تازه يي جستجوکرد!
يکي دو نکتۀ آخرين
قلم سیاه سنگ در اين نوشته به حريم دموکراسي راه پيدا کرده است. اين امر خود مي تواند از جهاتي دشوار و حتي خطرناک باشد. نظام ها و آيين ها هر کدام حريمي دارند. نگاه بيگانه و نامحرم را اجازۀ ورود به حريم خود نمي دهند! اگر شما بر حريم يکي از مذاهب جهان تجاوز کنيد و آن اصول پايه يي را که مذهب در حريم خويش نگهداري مي کند مورد پرسش قراردهيد، شما از نظر آن مذهب مستوجب عقوبت هستيد. به همين گونه اين زندانها چه در « ابوغريب » و چه در افغانستان و چه در » گوانتا نامو » مي توانند حريم و ناموس دموکراسي جناب بوش باشند.
ديوار اين حريم ها را شگافتن و خيز برداشتن به آن سوي حريم خود ميتواند گناهي نا بخشودني باشد، همانگونه که مذهب چنين مي کند. آن هايي که چهرۀ اصلي شان در پشت پرده است، به هيچ صورت پرده بر انداز را دوست ندارند. نه تنها دوست ندارند، بلکه مستوجب جزا نيز مي دانند. يادت مي آيد که در زندان چقدر از محمود فاراني ياد ميکرديم و چقدر شاد شديم آنگاه ديديم که علامه صلاح الدين سلجوقي در نقد بيدل از او تمجيد کرده است! همين حالا شعري از آن بزرگوار به يادم مي آيد که به چهره هاي پشت پرده بي ارتباط نيست:
ز پشت پردۀ پندار زنده گي زيباست
مباد کز رخ اين اهـــريمن نقاب افتد
وقتي « ايميل سيزدهم » را خواندم به اين فکر اندر شدم که دموکراسي آقاي کرزي در پنهان نگداشتن رويداد ها و حوادث چندين مرتبه پر قدرت تر از دموکراسي بوش است.
به چند نمونه اشاره مي کنم:
* در هشتم جوزا سال ١٣۸۵ صدها تن کشته و زخمي مي شوند، رييس جمهور اظهار تأسف مي کند و اما در هييت يک کارشناس تخنيک موتر به مردم مي گويد که امريکايي ها زياد ملامت نيستند، براي آن که « برک » موتر آنها خراب شده بود و از آن روي اين حادثۀ ترافيکي پيش آمد! به گفتۀ او در هر کشوري چنين حادثه هاي ترافيکي رخ مي دهد. اين گفته هاي رييس جمهور انتخابي، به اين مفهوم است که امريکايي ها در اين مسأله چندان هم ملامت نيستند!
* اگر ده ها افغان تهيدست در زير عرابه هاي موترهاي غولپيکر، دموکراسي خورد مي شود، چه اهميتي دارد. آن هم در سرزمين که هر روز ده ها تن بي گناه جان خود را از دست مي دهد! رييس جهور کميسيوني بر مي گزيند و ديگر هيچ....
* مدت ده روز، زندانيان پلچرخي، از زمين و هوا کوبيده شدند و سرانجام از پاي در افتادند، اين بار رييس جمهور تأسفي نمي کند؛ اما کميسيوني بر مي گزيند که و ضع در زندان را بررسي کند!
* وزير هوا نوردي مکلي در روز روشن در ميدان هوايي قصابي مي شود تا جان مي دهد، بعد سخنان تأسف آميز رييس جمهور و يک کميسيون و تمام!
* حاجي قدير وزير پر قدرت کابينه را در روز روشن در مقابل دفتر کارش تير باران مي کنند، بعد پيام تآسف رييس جهور و يک کميسيون بررسي!
* وزيري را در هرات مي کشند. آب از آب تکان نمي خورد، رييس جمهور با يک پيام تسليت آميز و يک کميسيون ظاهر مي شود و تمام!
هر روز در عملیات نظامی « پیشوایان دموکراسی خونین » کودکان، زنان، کهن سالان و باشنده گان دهکده ها قربانی دموکراسی میشوند. رییس جمهور اظهار تأسف می کند و اگر آقایون سرحال بودند می گویند وی آر ساری! و بس. این روزها ساری دوستان امریکایی ما به خون ده ها افغان معاوضه می شود.
تازه گی رییس جمهور به کشفِ بزرگی دست یافته و من انتظار دارم تا در یکی از دایرﺓ المعارف های جهانی به نام او ثبت شود تا دست کم در عرصۀ اکتشافات و اختراعات جهانی هم سهمی داشته باشیم. سرانجام رییس جمهور کشف کرد که ضرور است جهتِ جلوگیری از تلفات نظامی قوت های ناتو پیش از عملیات دولت افغانستان را اگاهی دهند! بگذریم از این که این رییس جمهور چقدر خنده آور است.
در گذشته ها وقتی مقامات نمی خواستند تا حقیقتی پدیدار شود، می نوشتند که دوسیه حفظ شود! و اما حالا همین که رییس جمهور کمیسیونی را برگزید بدانید کهدمسأله دیکر ختم است. مثل آن است که کمیسیون هم اکنون در نظامِ انتخاباتی افغانستان مفهموم استعادی را پیدا کرده است. نقطه یی که بر آخرین جمله می گذارد! رسانه هاي گروهي ما در داخل کشور در ارتباط به بازتاب چنين رويداد هاي کمتر کارایی دارند. شايد ژورناليزم ما منتظر نتايج کار کميسيون ها هستند که اين انتظار هيچگاهي به پايان نخواهد رسيد!
دوست عزيز جناب داکتر صبور! من براي شما کامگاري هاي بيشتري آرزو مي کنم؛ ولي به خاطر داشته باشيد که هيچ گاهي دموکراسي مدالي بر گردن شما نخواهد آويخت! منتظر جایزۀ آزادی بیان نباشید!!!
پرتو نادري نوامبر ٢٠٠٦ دانشگاهِ آیوا