به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

واژه و آفرینش

زبان ژرفترين و استوارترين وسيلۀ پيوند و تفاهم در ميان انسانهاست. نوع نظامي است که « واژه » کوچکترين واحد يا جز آن را تشکيل ميدهد، يعني هر واژه مفهوم جداگانه يي را شامل نظام زبان ميسازد. در اين تعريف واژه تجسم مادي و عيني « مفهوم » است. ما وقتي واژه يي را روي صفحۀ کاغذ مينويسيم در حقيقت مفهومي را متبلور ساخته ايم. به زبان ديگر اگر نظام زبان واژۀ بدون مفهوم را در خود نميپذيرد در جهت ديگر مفهوم، بدون واژه نيز نميتواند عينيت و تشخص يابد. واژه افزون بر اين که سنگ بناي هستي زبان را ميسازد. در شعر و ادبيات که شکل متعالي زبان است يگانه افزاريست که در دست شاعر و نويسنده قرار دارد. چون سر انجام شاعر و نويسنده جهت تجلي، عاطفه، تخيل و انديشۀ خويش دست به دامن واژه گان ميزند. انسان ابتدايي در جريان تعميم و شناخت خويش از محيط پيرامون، آن گاه که قدرت نام گذاري اشيا را پيدا کرد، در حقيقت نوع جهان تازه يي نيز ايجاد نمود. او اشيأ را نامگذاري کرد و  اشيأ با اين نامگذاري نوع تشخص و هويت تازه يافتند.

امروزه واژه گان در نظام زبان بخش اعظم معنويت و هويت انسان را در خود جذب کرده است، واژه گان نه تنها به اشيأ هويت تازه ميبخشند و آن هويت را منتقل ميسازند، بل بار معنويت و هويت انسان را نيز بر دوش دارند. هر واژه در شعر يا يک اثر ادبي ديگر، تنها و تنها همان واژه يي نيست که ما آن را در قاموس ها ميبينيم؛ بلکه واژه ها در آثار ادبي گذشته از اين که مفاهم تازه و استعاري ميتوانند پيدا کنند، در جهت ديگر بخشي از هستي معنوي آفرينشگر اثر را نيز با خود انتقال ميدهند. از اين نقطه نظر واژه ها در آثار ادبي گاهي هويت کاملاً جداگانه با آن چيزي پيدا ميکنند که در قاموس ها دارند. واژه گذشته از اين که روشن ترين وسيلۀ پيوند در جامعۀ انساني است و جامعۀ انساني به وسيلۀ اين پيوند مفهوم مشخص خود را پيدا ميکند؛ بل وسيلۀ پيوندي در ميان پروردگار عالميان و انسانها نيز است.

پيامبر اسلام، چهل ساله بود و درغار حرا بود که نخستين دستور پروردگار عالميان توسط حضرت جبرئيل ( ع ) اين گونه برايش فرستاده شد: « اقرء باسم ربک الذي خلق، خلق الانسان من علق » يعني « بخوان به نام پروردگارت که آفريد انسان را از خون بسته!» بدينگونه نخستين سپيده دم پيوند پيامبر با خداوند ( ج ) پس از بعثت در فروغ طلوع واژه گان رنگ گرفته است. حضرت پيامبر دستور مييابد که: بخوان! ما ميدانيم که خواندن چيزي نيست جز جاري ساختن زلال واژه گان بر زبان. پيامبر واژه گاني را که از سوي خدا فرستاده شده و به اين وسيله او را به خواندن امر ميکند، بر زبان جاري ميسازد و بدينگونه رابطه ميان پروردگار و پيامبر با حلۀ واژه گان تنيده ميشود. خداوند در کتاب آسماني خويش قرآن در سورة « ن و القلم و ما يسطرون» قلم را ستايش ميکند و به آن سوگند ياد ميکند.  اگر واژه، مفهوم را متجلي ميسازد و به زبان ديگر اگر مفهوم  در جامۀ واژه، عينيت مييابد، بايد در نظر داشت که  واژه  خود به وسيلۀ قلم است که شکل ميگيرد و متجلي ميشود. اين سلسله ما را به آن سرچشمه يي  ميرساند که همه چيز از او هستي يافته است. مولانا جلال الدين محمد بلخي در دفتر چهارم مثنوي معنوي در تمثلي اين گونه به اين امر  اشاره ميکند:

مــــورکي بر کاغــــــــذي ديد او قلم
گفت با مــــور ديگــــــر اين راز هم
که عجايب نقـــــش ها آن کلک کرد
همچو ريحان و چو سوسن زار و رد
گفت آن مــور اصبعست آن پيشه ور
وين قـــــلم در فعل فـــــرعست و اثر
گفت آن مـــــور ســوم کز بازو است
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
همچنــــــين مي رفــــــت بالا تا يکي
مهــــــتر مـــــــوران فطِن بود اندکي
گفت کــــز صــــورت مبينيد اين هنر
که بخـــواب و مرگ گـــردد بي خبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقــــل و جـــــان نجنبد نقشها
بي خــــبر بود  او که  آن عقل و فواد
بـــي زتقــــليب خــــــدا باشــــد جماد
يک زمــــــان از  وي عنـايت بر کند
عقـــــل زيرک ابلهي هــــــا مي  کند


واژه بدون قلم هنوز پريشان است، چنين به نظر مي آيد که واژه هنوز چيزي کم دارد، هنوز در نقصان است و قلم است که او را کامل مي سازد، متجلي مي سازد و عينيت مي بخشد. با قلم است که ميتوان کلامي را، سخني را و واژه يي را بر صفحۀ کاغذ رقم زد و پيام آن را به ديگران انتقال داد. مولانا عبدالرحمان جامي در اورنگ هفتم ( خرد نامۀ سکندري )، سخن را فرود آمده از آسمان ها ميداند، که نهايتاً قلم از برکت او هستي يافته است:

سخــن از آســمانها فرود آمدست
به اقــــليم جانها فــــرود آمدست
گشاده ز اقـــليم چــون پـَر و بال
چــو طاووس در جلـوه گاه خيال
بود تابش مــاه و مهــر از سخن
بود گــــردش نه سپـهر از سخن
دو حرفند از دفترش کاف و نون
به هستي شده نيست را رهنـمون
سخن گـــر نــــبودي نــبودي قلم
به لــــوح بـــيان سـر نسودي قلم


قرآن يگانه کتاب آسماني نيست که قلم در آن ستايش شده و با وسيلۀ آن به واژه و کلام ارج گذاشته شده است؛ بلکه در کتب آسماني ديگر نيز بدين امر اشاره ها و تأکيد هاي روشني وجود دارد.
در انجيل يوحنا در رابطه به واژه و کلام آمده است: « در ازل کلام بود، کلام با خدا بود، کلام خود خدا بود، از ازل کلام با خدا بود، همه چيز به وسيلۀ او هستي يافت و بدون او چيزي آفريده نشد، زنده گي از او به وجود آمد و آن زنده گي نور آدميان بود، نور در تاريکي ميدرخشيد و تاريکي هرگز بر آن پيروز نشده است». در انجيل کلام از چنان مرتبتي برخوردار است که از ازل با خداوند است و خداوند هيچ چيز را بدون او هستي نبخشيده است؛ بل همه چيز و حتي زنده گي از او هستي يافته است. به همينگونه در کتاب آسماني تورات در سفر پيدايش ميخوانيم: « و خدا گفت روشنايي بشود، روشنايي شد، و خدا روشنايي را روز و تاريکي را شب ناميد».

در آفرينش جهان بر بنياد تورات، آفريدگار فقط گفته است که روشنايي بشود و روشنايي به وجود آمده است. گفتن روشنايي به خاطر ايجاد روشنايي، همان هستي بخشيدن است ذريعۀ « واژه ». استفاده از زبان است براي ايجاد چيزي. وقتي مفهومي در جامۀ واژه هستي مييابد در حقيقت هويت و شناسنامۀ خود را به دست مي آورد. مثلاً آن گونه که در تورات آمده است، خداوند فقط گفته که روشنايي بشود، روشنايي پديد آمده است. يعني با استفاده از واژۀ روشنايي، هستي روشنايي را پديد آورده است. و باز هم در تورات: « و خدا روشنايي را روز ناميد و تاريکي را شب ناميد» ناميدن روشنايي به روز و تاريکي به شب خود هستي بخشيدن است به شب و روز. يعني با ناميدن تاريکي به شب و روشني به روز است که شب و روز هستي و هويت خويش را پيدا ميکنند. مسلماً که ناميدن و گفتن خود استفاده کردن است از کلمه.
در قران نيز خداوند کون و مکان را به حرف « کن » هستي بخشيده است. ابوالمعاني ميرزا عبدلقادر بيدل در يکي از ترکيب بندی هاي خويش که به بيان آفرينش هستي پرداخته است، اين گونه به اين امر اشاره دارد:

به نـــام آن صــــمد بــــي چگـــــونۀ  يکتا
که کـرد کـون و مکان را به حرف کن پيدا
در آن زمــان که نـــــبود اززمــــانه آثاري
بـــــرون عـــــلم و عـــيان بود ذات او تنها
نه در حقـــــــيقت بحتيتــــش خـــيال شيون
نه بــــر صحيــــــفۀ ذاتيتـــــــش خط اسما
به خويشتن نظري کــرد خود به خود بنمود
حقـــيقت هــــمه اشــــيا به ذات خود يکجا


در ادبيات گرانبار و کم بديل زبان فارسي دري، ارج گذاري به مقام سخن چنان سنت جليلي، در ميان شماري از شاعران و سخن پردازان والا مرتبت و بلند انديشه در درازناي سده ها پيوسته ادامه داشته است. حکيم نظامي گنجه يي در اثر گران سنگ خويش« خمسه» در مثنوي « مخزن الاسرار» اندر باب قلم و سخن، اين گونه سروده است:

جنبـــش اول که قـــلم بر گـرفت
حرف نخستين ز سخن درگرفت
پردۀ خـــــلوت چـــو بر انداختند
جـــلوت اول به سخــــن ساختند
چــــــون قلم آمـد شدن آغاز کرد
چشم جهان را به سخــن باز کرد
بـــي سخــــن آوازۀ عــــالم نبود
اين همه گفــتند و سخــن کم نبود
خـــط هـر انديــشه که پيوسته اند
بر پَـــر مرغــان سخــن بسته اند
گــر چه سخن خــود ننمايد جمال
پيـــــش پرستـــــندۀ مشــت خيال
ما که نـظر بر سخـــن افگنده ايم
مـــــرده اويم و بــــــدو زنده ايم
گـــــر نه سخن رشتة جان تافتي
جـــــان سر اين رشته کجا يافتي
ملک طبيعت به سخن خورده اند
مهـــر شريعت به سخن کرده اند


ابوالمعاني ميرزا عبدالقادر بيدل، پيوسته شاعران مداح را نکوهش ميکرد و باورمند بود که شاعران و نويسنده گان چاپلوس، متملق و مدحيه سرا کارهاي زشت صاحبان قدرت را توجيه ميکنند و کلمات و معاني زيبا را با ريختن به پاي قدرتمندان، روسياه ام سازند؛

اي بسا معني روشـــــن که زحـــرص شعرا
خاک جولانگة اسب وخر صاحب جاه است


بيدل مقام و مرتبۀ سخن را در مثنوي « محيط اعظم » اين گونه بيان ميکند:

صداييست پـــــيچيده در کايـــنات
که پرکرده از شوق ظرف جهات
کداميـــــن صدا نغمه يي ساز کن
هــــمان دستـگاه ظهــــــور سخن
دريــــن بـــــزم هر جا دلي ميتپد
به ذوق سخــــن بسملي مـــي تپد
سخن چيست آن معـــني بي نشان
که جايي خمــوشيست، جاي بيان
سخـــــن تا نگـــــرديد معني بيان
نه نــــام آشـــکارا شد و ني نشان
سخـــــن گشت آييــــنۀ نيک و بد
سخـــــن کرد افـشاي جهل و خرد
سخن خاک رارنگ جان داده است
چو من خامشي را زبان داده است
به انــــکار اوهيــــچ کس ره نبرد
مگــر آن که ختم نفس کرد و مرد
به وصف سخـــن نيست ياراي من
مگروصف خود، خودبگويد سخن


بر بنياد چنين پايۀ بلند و شکوهمند سخن است که حکيم نظامي گنجه يي سخن پردازان را بلبل عرش ميداند. البته آنهايي را که مرتبت آسماني واژه گان را دريافته اند. نظامي در مقام مقايسه، نظم را بر نثر برتري ميدهد:

قــيافه سنجان که سخن بر کشند
گـــنج دو عالم به سخن در کشند
خاصه کليدي که در گنج راست
زيرزبان مرد سخن سنج راست
بلبل عـــرش اند سخــن پروران
باز چـــــه مانـــند به آن ديگران
ز آتش فکرت چو پريشان شوند
با ملـک از جملۀ خويشان شوند
پردۀ رازي که سخن پروريست
ســــايه يي از سايۀ پيغمبريست
از پي لعــــلي که بر ارد ز کان
رخــنه کند بيـــضۀ هفت آسمان
شعــــر تـــرا سد ره نشاني دهد
سلطـــــنت ملک معـــــاني دهد


با دريغ که همواره چنين نبوده است؛ بل از همان سپيده دم پيدايي ادبيات و شايد بهتر باشد بگوييم که از همان سپيده دم پيدايي زبان دو نوع برخورد با واژه گان وجود داشه است. نخست آناني که قدسيت واژه گان را دريافته و مرتبت آسماني آن را حرمت نهاده اند و هيچگاهي به خاطر خشنودي اين يا آن اورنگ نشين بي فرهنگ و قلندر بي معرفت، دامان سپيد واژه گان را با لکه هاي سياه دروغ، ريا، تملق و گزافه گويي نيالوده اند. دو ديگر آنهايي اند که واژه گان را وسيله يي ميسازند براي رسيدن به آرزوهاي حقير خويش. دامان پاک آنها را با دروغ و ريا مي آلايند و سخن جز به مدارنيت زورمندان نميگويند. اين دسته همان خود فروخته گان و زبان آلوده گاني اند که قدسيت واژه گان را فروغناکي دل و وجدان را در برابر جلوۀ رنگين سيم و زر، مقام و جاه فروخته اند و درعوض نفرين و نفرت هميشه گي تاريخ را نصيب شده اند. انبوهي از شاعران متملق درباري، مداحان تنگ مايه و روشنفکران کاذب خود فروخته و وابسته به دم و دستگاه اين يا آن حاکميت، نقادان مصحلت انديش، موسمي تنگدل و حسود و خبرنگاران دروغ پرداز از شمار همين دسته اند.

اينان نه تنها کوردلانه پشت به خورشيد حقيقت کرده اند؛ بل دشمنان بسيار بسيار جدي و خطرناک نظام زبان نيز ميباشند. براي اين که اينان از دروغ به نام حقيقت، از ريا به نام صداقت و از وطن فروشي به نام وطنخواهي از اختناق به نام دموکراسي از هوس به نام عشق از خيانت به نام صداقت، سخن به ميان مي آورند و سياهي را به جاي روشني جا ميزنند.چنين است که واژه گان به دست اين دسته از قلمپردازان مزدور از مفهوم و هويت خويش خالي ميشوند. پس اين دسته نه تنها کوچکترين خدمتي به زبان وادبيات انجام نميدهند؛ بل خود به بزرگترين دشمنان باالفعل زبان وادبيات نيز تبديل ميشوند.ولي همانگونه که از انجيل نقل کرديم، نوردرتاريکي ميدرخشد و تارکي هرگز بر آن پيروز نشده است. دروغ پردازي و گزافه گويي را عمر درازي نيست. همانگونه که گفته اند زبان چنان درخت انبوهيست که پيوسته شاخه هاي خويش را از برگهاي زرد، پژمرده، بيمار و محکوم به نابودي ميپيرايد و تنها برگهاي سبز و شادات را نگاه ميدارد.

سخن پردازان و روزنامه نگاراني که جهان را از پشت عينک سياه مصلحت انديشي، تملق، گزافه گويي وابتذال مينگرند، سرانجام دستان  روزگار جبين سياه شان را بر تخته سنگ سپيد حقيقت خواهد کوبيد و اوراق بويناک ديوان ها و نوشته هاي چرکين شان را چنان برگهاي زرد و پژمرده يي از درخت گشن شاخ و انبوده ريشۀ زبان و ادبيات به خاکدان نيستي فرو خواهد ريخت. براي آن که اين درخت تنها با برگهاي سبز، شاداب و راستين خويش است که ميتواند رو به سوي اوج و بالنده گي شاخ و پنجه بکشد و گسترة سبز آسمان حقيقت را در آغوش گيرد.