به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

رودکی سمرقندی پدر شعر فارسی دری - پنجره

باید پنجره یی گشود تا از آن بتوان جهان گستردۀ شعر وبینش شاعرانۀ رودکی پدر شعر فارسی دری را تماشا کرد. هرچند پنجره های کوچک و روزنه های تنگ، نمیتوانند چشم انداز خوبی باشند به فراخنای هستی  معنوی او. با این حال هر پنجرۀ گشوده کوچک می تواند بهتر از پنجره های بزرگ بسته است. من آز آن روح بزرگ شعر - رودکی سمرقندی کمک میخواهم تا بتوانم  روزنه یی بگشایم  به تماشای آن نگارخانۀ عشق؛ پند وحکمت وتاریخ  وزیبایی. این پنجره را با دستان ظریف یکی  از زیبا ترین شعر های او می گشایم و تو خوانندۀ عزیز را به تماشای آن  چیزهای فرا می خوانم که توانسته ام در این جهان بزرگ  ببینم:

بـــــیارآن می که پنـــداری روان یاقوت نابستی
و یا چــــون برکشـیده تیــــغ پیـــش آفــــتابستی
به پاکی گــــویی، انـدر جـــام مانــــند گلابستی
به خوشی گویی اندر دیدهء بی خواب خوابستی
سحابستی قـــدح گویی و می قطـــرۀ سحابستی
طــرب، گـویی، که اندر دل دعای مستجابستی
اگر می نیستی، یک سرهـــمه دلـــها خرابستی
اگــــر درکالـــبد جـــان را ندیدستی، شرابستی
اگـــر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی
از آن تا ناکسان هرگـــز نخوردندی صوابستی


درست به خاطر ندارم که این شعر استاد شاعران رودکی سمرقندی را چه زمانی شنیده ام و یا هم چه زمانی خوانده ام؛ اما این قدر دانم که از دوره های کودکی این شعر چنان ستاره یی همواره در ذهن من بیدار بوده و بسیار و بسیار بر زبان من جاری شده است. این شعر برای من دریاچۀ لذتیست که هربار خواسته ام تا در آن شنا کنم. شاید این شعر را در زادگاهم دهکدۀ جرشاه بابا آن گاه که مشغول آموزشهای دورۀ  میانه بودم از زبان کدام یک از استادان فرزانه ام در مضمون قرائت فارسی شنیده ام. فکرمیکنم که این شعربخشی از درسهای مضمون قرائت فارسی در آن روزگار بود. این شعررودکی در روان من تاثیر بزرگی بر جای گذاشته وپیوسته پنجرۀ خیالات بلندی را برمن گشوده است.

من با پدر شعر فارسی دری، رودکی سمرقندی با همین شعر آشنا شده ام  و این شعر یکی از آن شعر های است که ملکه و قریحت شعر و شاعری را در من پرورش داده است. دکتر ذبیح الله صفا در کتاب « تاریخ ادبیات در ایران » به قول سمعانی در الانساب کنیه، نام و نسب او را « ابو عبدالله جعفربن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم » نوشته است. رودکی لقب شاعری اوست. او خود نیز در شعرهایش خود را به نام رودکی یاد کرده است. به یکی چند مورد اشاره میشود:

رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز، کــــو ســرود انداخت

*
بـــیا اینک نـــگه کـــن رودکی را
اگر بی جان روان خواهی تنی را

*
تو رودکی را ای ماهــرو همی بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود

*
هلا رودکی از کس اندرمتاب
بکن هرچه کردنیست با مدام

*
نیست شگفتی که رودکی به چنین جای
خیــره شود بی روان و مانــد حیــران


در این رباعی نیز او خود را رودکی خوانده است.

درعشق چو رودکی، شدم سیر از جان
ازگــــریۀ خونیـــن مــژه ام شد مرجان
القــــصه که از بیــم عـــذاب و هجران
در آتـــــش رشکم دگـــــر از دوزخیان


در میان مردم و شاعران همروزگار و شاعران  دوره های بعدی نیز به همین نام شهرت داشته است و شاعران زیادی او را به همین نام  به استادی ستوده اند. معلوم نیست که او در چه سالی چشم به جهان گشوده است؛ اما زادگاه او دهکده ییست به نام  بنُج که همه  دانشمندان براین امر اتفاق  دارند. ( Banoj ) سال خاموشی او را 329 هجری نوشته اند. بر این اساس بیشترپنداشته میشود که اوباید درسالهای میانۀ سدۀ سوم هجری چشم به جهان گشوده باشد.

بنُج یکی ازدهکده های بزرگ رودک سمرقند  ومرکز آن بود. چنین است که او به رودکی سمرقندی شهرت یافته است. شماری راهم  باور بر این است که او رود نیکو می نواخت، از این سبب به لقب رودکی شهرت یافت. به گفته دکتر صفا اگر چنین  میبود میبایست « رودی » گفته شود. به قول او، سمعانی نیز زادگاه رودکی را  دهکدۀ رودک میداند و نسبت رودکی را به رودک دانسته است نه رود. این که دوران کودکی او چگونه سپری شده است در زمینه اطلاعات چندانی در دست نیست. شاید عوفی نخستین کسی است که در لباب الالباب درپیوند به دوران کودکی، آموزش و توانایی های فکری و قریحت شاعری او سخن گفته است.

 در « تاریخ ادبیات در ایران » به حوالۀ لباب الالباب عوفی  که سال تاًلیف آن را (618) هجری میدانند، چنین میخوانیم :« چنان ذکی و تیز فهم بود که در هشت ساله گی قرآن تمامت حفظ کرد و قرائت بیاموخت و شعر گفتن گرفت و معانی دقیق می گفت چنانک خلق بروی اقبال نمودند و رغبت او زیادت شد و او را آفریدگار تعالی آواز خوش وصوتی دلکش داده بود و به سبب آواز در مطربی افتاده بود و از ابوالعبک بختیار که در آن صنعت صاحب اختیار بود بربط بیاموخت و درآن ماهر شد و آواز او به اطراف و اکناف عالم برسید و امیرنصربن احمد سامانی که امیرخراسان بود او را به قربت حضرت خود مخصوص گردانید و کارش بالا گرفت...»

به همینگونه عوفی از معدود کسانیست  که رودکی را نابینای مادر زاد خوانده  و در لباب الالباب گفته است:« رودکی بصر نداشت ؛ ولی بصیرت داشت. چشم ظاهر بسته داشت و چشم باطن گشاده ». در پیوند به بینایی و نا بینایی رودکی دیدگاههای متفاوت و متضادی وجود دارد که بعداً به این امر پرداخته می شود.

در دیوان رودکی سمرقندی  که  براساس نسخۀ  سعید نفیسی در ایران به نشررسیده است، تحقیق گسترده یی زیر نام « شرح احوال رودکی » نیز وجود دارد. در این نوشته آمده است که:« رودکی در میانۀ  سالهای 290 در زاد بوم خود که اکنون در شمال تاجیکستان به نام  قشلاق بنُجرود معروف است، به عنوان شاعر و خنیاگر شهرتی به هم رسانده بود. به این ترتیت دربار سامانیان  از او دعوت کرد و این  دعوت به عنوان پذیرفتن بلوغ یک شاعر بود...» بدینگونه در این سالها رودکی هنوز در زادگاه خویش به سر میبرد و اما آوازۀ نیک شاعری اش تا دربار سامانیان در بخارا و شهر های دیگر خراسان رسیده بود.

زنده گی او در دبار سامانیان عمدتاً مربوط به دوران پادشاهی امیر نصربن احمدبن اسماعیل سامانیست (301-330). هرچند این احتمال هم داده شده است که او زمان امیر اسماعیل سامانی (301) را نیز دریافته باشد. به هر صورت عمده ترین رویداد های شاعری و ماجرا های زنده گی او مربوط به زمان نصربن احمد سامانی می شود. در این دوران دولت سامانی در اوج شکوه وعظمت خود قرار دارد. نظامی عروضی سمرقندی در« چهار مقاله » از دولت سامانیان در دوران امیر نصر بن احمد، چنین تصویری به دست میدهد:« اوج دولت آن خاندان ایام ملک او بود، و اسباب تمنُع و علل ترفع در غایت ساختگی بوده، خزاین آراسته و لشکر جرار و بنده گان فرمانبردار...» عروضی  در ادامه  ملک را بی خصم و بخت را موافق توصیف می کند:« جهان آباد، و ملک بی خصم، و لشکر فرمانبردار، وروزگار مساعد و بخت موافق».
رودکی از شمار آن شاعرنیست که شهرت و آوازۀ سخنش در زمان حیات او شهر ها و سرزمین های گسترده یی را در نوردیده بود. او خود به این امر این گونه اشاره می کند:

شد آن زمان که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمــانه که او شــــاعر خراسان بود


او یکی از ندیمان محتشم امیرنصرسامانی بود وشعر و سخن او  نزد امیر ارزش و جایگاه بلندی داشت به همینگونه ابوالفضل محمدبن عبدالله بلعمی وزیرامیرنصر سامانی که خود مردی بود دانشمند به رودکی عنایت بزرگی داشت و جایگاه سخن او را در  میان شاعران عرب و عجم بلند تر از همه گان می دانست. او در این روزگار چنان عنصری در دربار سلطان محمود به جاه و جلال چشمگیری دست یافت. هدایا وصله های بزرگی از امیر و یزرگان دیگر به دست می آورد. چنان که خود گوید:

بداد میـــر خــــرسانـــش چل هــــزار درم
درو فـــــزون یک پنــــج میـــر ماکان بود
ز اولــــیاش پراگـــــنده نیـــز شصت هزار
به من رسید بدان وقت، حال خوب آن بود


عروضی سمرقندی « در چهار مقاله »  در داستان اقامت چهارسالۀ امیر نصر سامانی در بادغیس و هرات می گوید که: ( سران لشکر و مهتران، ملک به نزدیک استاد ابوعبدالله الرودکی رفتند- و از ندمای پادشاه هیچکس محتشم تر و مقبول القول تر از او نبود- گفتند: « پنج هزار دینار ترا خدمت کنیم، اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این جا حرکت کند، که دلهای ما آرزوی فرزند همی برد و جان ما در اشتیاق بخارا همی برآید». رودکی شعری سرود و بامدادی که امیر صبوحی کرده بود،  آمد و به جایگاه نشست و چنگ بر گرفت و در پردۀ عشاق این قصیده را برخواند:

بوی جــــوی مولــــیان آیــــد همی
یـــاد یــــار مهـــــربان آیــــد همی
ریگ آمــــوی و درشــــتی راه او
زیـــــر پایم پرنــــــیان آیــــد همی
آب  جیحون از نشاط روی دوست
خنگ مــــا را تا مــــیان آیـد همی
ای بخـــــارا شـــادباش و دیر زی
میــــر زی تو شــــادمان آیـد همی
میــــر مــاهست بخـــارا آســــمان
مــاه ســـوی آســــمان آیــــد همی
میــــر سـرو است وبخارا بوستان
ســـرو ســــوی بوســـتان اید همی


ماجرا همان است که امیر از تخت فرود  می آید و بی موزه پای در رکاب می کند و روی به بخارا. عروضی می گوید :« رودکی آن پنج هزار دینار مضاعف از لشکربستد ». او همچنان در ادامۀ این حکایت آورده است که:« شنیدم به سمرقند به سنۀ اربع خمسمائه از دهقان ابورجا احمدبن احمد بن عبدالصمد العابدی که گفت: جد من ابورجا حکایت کرد که چون درین نوبت رودکی به سمرقند رسید، چهارصد شتر زیربنۀ اوبود». عروضی سمرقندی باور دارد که:« الحق آن بزرگ بدین تجمل ارزانی بود» به قول عوفی در لباب الالباب گفته اند که : رودکی دوصد غلام داشت.
با این همه او در آخر زنده گی با تنگ دستی رو به رو شده و روزگارسخت و ناهمواری داشته است. دیگر از آن همه اشتران؛ غلامان و کنیزکان خبری نیست، دیگر غلامانی در قفای او راه نمی زنند؛ بلکه تنهاست و تنها اسبی برای او مانده است ، لنگ و اعور:

بود اعور و کوسج و لنگ و پس من
نشسته بــــرو چـون کلاغی بر اعور


این شعر فقر استخوان سوز مردی را بیان می کند که روزگاری چهار صد شتر زیر بنه داشت. این شعر باید در  سالهای سروده شده باشد که رودکی دیگر با دربار میانه یی ندارد وبه زاد گاه خود بر کشته است. به زبان دیگر او را از دربار به زادگاهش رانده اند.