به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

رودکی وعارفانه نگری

رودکی ازشمار شاعران  عارف ومتصوف نیست. اساساً  در دورانی که او می زیست هنوز ادبیات عرفانی در زبان فارسی دری شکل نگرفته بود. شعر دوران او عمدتاً شعر دربار و شعر طبیعت بود. این جا نیز هدف بر این نیست که  بخواهیم درسروده های او به جستجوی دیدگاههای عارفانه و صوفیانه بپردازیم و آن گاه نگرش شاعرانۀ  او را با جهان نگری پیشوایان بزرگ شعر عارفانه مقایسه کنیم. با این حال می توان درشماری از سروده های رودکی با رگه های از نگرش عارفانه رو به رو گرید.

اگر پاره یی از اندرز های او آمیخته با نوع نگرش حکیمانه است، پاره یی دیگر با نوع نگرش  عارفانه شکل گرفته است . چنان که رودکی در تصاویری که از پیوند زنده گی و مرگ،  روان و تن آدمی و جایگاه آدمی پس از مرگ ارائه می کند، ذهن و تخیل  شاعرانۀ او بیشتر به مانند ذهن و تخیل یک شاعر متصوف وعارف به کار می افتد. او در پیوند به چنین مسایلی از روح بزرگ عارفانه یی بر خوردار است و به گونۀ  یک شاعرعارف سخن می گوید. شاید  شاعران بزرگ، جهان را و هستی را با نوع نگرش عارفانه می بینند.

مرگ دورۀ  تازه یی از زنده گیست. نفی مطلق نیست و روح در زندان تن  زندانیست و در تلاش آن است تا به سرچشمۀ اصلی اش بر گردد تا به زنده گی جاوید برسد. یک چنین موضوعاتی بخشی از دیدگاه های بزرگ مولانا جلال الدین محمد بلخی و شاعران عارف دیگررا تشکیل می دهد. به گفتۀ مولانا در دیباچۀ مثنوی:

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جـــوید روزگــــار وصــل خویش


به همینگونه مرگ از نظر رودکی به مفهوم نیستی، فنا و پایان زنده گی نیست؛ بلکه مرگ مرحلۀ تازه یی از زنده گیست که آغاز می شود. خود زنده گی دیگر است. پیوستن روح آدمی است به آن سرچشمۀ  شفاف نخستین. آزادی روان آدمی است از  کالبد تیره که به تعبیری می توان آن را زندان روح خواند.  چنین است که مرگ از نظر رودکی جدایی انسان از زنده گی نیست، بلکه جدایی انسان از تعلقات دنیایی است که زلالیت روان آدمی را مکدر می سازد.

یک چنین دید گاه هایی را در پاره یی از شعر های رودکی و مشخصاً  در مرثیه های او می توان دریافت کرد.  او در مرثیه های خویش نیز که به  پند و اندز  می پردازد . عارفانه و حکیمانه سخن میگوید. احساساتی نیست، می خواهد  در آن سوی دیوار بلند مرگ، انسان را با حقیقت زنده گی آشنا سازد. می خواهد بگوید اگر از دیوار مرگ بگذری به زنده گی دیگر رسیده ای ! یکی از مرثیه های او برای شاعر همروزگارش ابوالحسن محمد بن محمد  مرادی سروده شده است. مرادی به زبانهای فارسی دری و عربی شعر می سرود و از معاصران و مداحان  نصر بن احمد سامانی (301-331) بود. استاد بدیع الزمان فروزانفر در کتاب سخن و سخنوران در پیوند به شاعری مرادی  به قول زمخشری  در ربیع الابرا، می نویسد که: «  برای نصر بن احمد سامانی ابریقی از زر ساخته و بر آن  دو بیت از گفتۀ مرادی نقش کرده بودند:

 طالب الدنیا جمیعاً                  طالب مـــالیس یوجد
انما الدنیا عروس                  زوجها نصر بن احمد


 نصر بن احمد پرسید این شعر از کیست؟  گفتند که از آن مرادی است. فرمود تا آن ابریق زرین را به وی دادند و گفت او بدین  ابریق زرین  سزاوار تراست».  مرثیه ردوکی برای مرادی پر است از حکمت، پند و اندرزی  که  با نوعی نگرشی عارفانه در هم آمیخته  و تاثیر گذاری آن را چند برابر ساخته است. او دراین مرثیه نوحه سرایی نمی کند، به مانند شاعران دیگر که در چنین حالتی به مرگ و به  روزگارو به زمین و آسمان  نفرین می فرستند، نفرینی نمی فرستد. فراقنامه نمی سراید. آه و افسوسی درمرثیه های او راه ندارد. گویی مرادی سفری آغاز کرده و رودکی  وداعیۀ برای او سروده  است. مرادی کالبد  تیره را چنان امانتی  به مادر یعنی به  خاک می سپارد و خود که  دیگر جز روح و معنویت چیزی دیگری نیست راهی سفر تازه یی می شود و زنده گی دیگری را آغاز می کند. به زبان دیگر به زنده گی جاوید می رسد. این سفر، سفراو به سوی  آسمانهاست و این آسمانها همان عشق  و روح برتر، همان هستی و زنده گی جاوید است. گویی رودکی به دوستش  مرادی می گوید : ای دوست سفر برای تو مبارک باد!

 مــــــرد مــــــــرادی نـه هــــــمانا که
مرگ چنان خواجه نه کاریست خورد
جــــــــــان گــــــرامی بــه پدر باز داد
کالـــــــبد تیــــــــره به مـــــادر سـپرد


استاد فروزانفر مضمون این شعر رودکی را به نقل از البلغة، تالیف این عربی، چاپ استانبول برگرفته از این شعر حسین بن منصور حلاج می داند:

 هیکلی الجسم نوری الصمیم
صــــــمدی الروح دیان علیم
عاد با الــــــروح الی اربابها
بقی الهـــیکل فی الترب ذمیم


شارحان مثنوی معنوی « نی » را به روان در بند شدۀ انسان تعبیر می کنند که از جدایی ها، پیوسته نالان  است و در جستجوی روز گار وصل خویش بی تابی می کند. گویی مثنوی با حکایت غربت روح آنسان آغاز می شود.

 بشنو  از نی چون حکایت می کند
از جـــــدایی هــــا شـکایت می کند


از این نقطه نظر انسان همیشه در روی زمین غریب بوده است. غربت روح پیوسته مایۀ  دلتنگی انسان در جهان است. این دلتنگی به  سبب دوری و جدایی روح آدمی از آن سرچشمه هستی، از آن عشق برتر، پدید می آید. روح می خواهد  به آن جا بر گردد تا به هستی جاوید دست یابد. مولانا در دفتر سوم مثنوی معنوی این گونه به این امرایشاره می کند:

از جــــمادی مــردم و نــامی شدم
و ز نما مردم به حیــوان سر زدم
مـــــردم از حیــــوانــی و آدم شدم
پس چه ترسم کی زمردن کم شدم
حملۀ دیگـــــر بمیــــــرم از بشــر
تا بــــــرآرم از مـلایک بال و پر
و ز ملک هـــم بایدم جستن ز جو
کل شٍی هــــــــــالـک الا وجــــهه
بار دیگــــر از ملـــک پران شوم
آن چـه انــــدر وهـــم ناید آن شوم
پس عـدم گردم عدم چون ارغنون
گـــــویدم انـــا الیه  راجعـــــــــون


مولانا در دوری شمس تبریزی غزلهای سوزناکی سروده است، اما وقتی از مرگ اواطلاع می یابد، مرگ او را باور نمی کند. شعرهای سوزناگی در مرگ او نمی سراید. به نوحه سرایی و مرٍثیه سرایی نمی پردازد. نخست به این دلیل که مرگ شمس خود  دیدارآن یار برین است، پیوند روح او است با آن روح برتر. این امر بیانگر آن است که دیگر همۀ هستی  شمس، جان شده است و آن کی در پیوند با آن روح بر تر جان می شود دیگر نمی میرد. دو دیگر این که مرگ برای مولانا به مفهوم نیستی و نابودی نیست؛ بلکه مرگ  خود زنده گی دیگر است. چنین است که مولانا  مرثیه های زیادی برای شمس ندارد و تنها شعر کوتاهی دارد که درآن نیز از زنده گی شمس سخن می گوید نه از مرگ او.

 کی گـــفت که آن زندۀ  جـاوید بمرد
کی گـــفت که آن آفـــــتاب امید بمرد
آن دشمـــن خورشـــید بر آمد بر بام
دو چشم ببست و گفت خورشید بمرد


رودکی در مرثیۀ مرادی، مانند گزارشگری ما رادر نخستین بیت از خاموشی او آگاه می سازد. رویداد را اطلاع می دهد و بعداً در هر بیت، پله پله  خواننده را بر بام  حقیقت مرگ فرا می خواند و نشان می دهد که روح مرادی چگونه رو به سوی آسمانها راه باز کرده و به زنده گی جاوید رسیده است.

 مــــرد مـــرادی نه هــــمانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد
جــــــــان گـــــرامـی به پدر باز داد
کالــــــبد تیــــــــره به مادر ســــپرد
آن ملـــــک با ملــــــــکی رفت باز
زنده کــــــنون شد که تو گویی بمرد
کـــــــاه نبد، او که به بادی پــــــرید
آب نبد، او که به ســـــرما فســـــرد
شانه نبود او، که به مــویی شکست
دانه نبــــــود او،که زمینـــش فسرد
گنـــــــج زری بــــود درین خاکدان
کو دو جهان را به جویی می شمرد
قالـــــبی خــــاکی سوی خاکی فگند
جان و خـــــرد سوی ســماوات برد
جــــــان دوم را که ندانــــند خلــــق
مصلـــــقه ای کرد و به جانان سپرد
صــــــاف بد آمیخـــــته با درد مــی
بر سرخـــــم رفت و جدا شد ز درد
در سفر افــــتند به هم ، ای عــــزیز
مــــروزی و رازی و رومی و کرد
خـــــــانۀ خــــود باز رود هــر یکی
اطلــــــس کــــی باشد همـــــتای برد
خامش کــن چون نفط، ایرا که ملک
نام تو از دفـــــــتر گفتــــــــن سـترد


موجودیت چنین اندیشه هایی نه تنها شعر رودکی را در سده های درازی درمیان مردمان زنده نگهداشته است، بلکه متصوفان و شاعران  بزرک  نیزبه شعراوتوجه داشته اند. چنان که  گفته شده است که شیخ ابوسعید ابوالخیر بیشتر از هر شاعر دیگری به شعر رودکی توجه داشته و پیوسته در هنگام وعظ، پند و اندرز به شعر های او استناد می کرده است. به همینگونه عارف و شاعر بزرگ مولانا جلال الدین محمد بلخی به شعر رودکی  علاقمندی داشته و در غزلیات خویش به تضمین بیت ها و  مصراع هایی از او پرداخته است. گاهی هم به مضامین شعر رودکی توجه نشان داده و آن را در شعر خود بیان داشته است. افزون براین مولانا  دو باری که خواسته است تا مرثیه یی برای خواجه سنایی بسراید  در هر دو بار این شعر رودکی را با تغیرات اندکی برداشته و در کنار شعر های خود گذاشته است. چنان که این دو غزل به ترتیب در صفحات (399) و (402) کلیات دیوان شمس تبریزی آمده است. غزل نخست

گفت کسی خــــواجه ســــــنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
کـــــاه نبد، او کـــه به بـــــادی پرید
آب نـــــــبد، او که به ســـرما فسرد
شانه نبود او، که به مـــویی شکست
دانه نــــبود او، که زمینـــــش فسرد
گنــــــج زری بود درین خــــــاکدان
کو دو جهان را به جویی می شمرد
قالـــــب خاکی ســـــوی خاکی فگند
جــــان و خــــرد سوی سماوات برد
جــــان دوم را که ندانــــند خـــــــلق
مغلــــــطه گویـــــــیم به جانان سپرد
صــــاف در آمیــــــخت به دردی می
بر ســــــر خم رفت و جدا شد ز درد
در سفر افـــــــتند به هم ، ای عــــزیز
مــــروزی و رازی و رومـــی و کرد
خــــــــــانۀ  خـــود باز رود هر یکی
اطلـــــس کـــــی باشد هــــــمتای برد
خــــــاموش کن چـون نقط ایرا ملک
نـــــــام تو از دفـــــــــــتر گفتن سترد


این غزل با تغییرات بسیار اندکی که مولانا در آن پدید آورده است،  همان غزلی است که رودکی در رثای مرادی سروده است. غزل دوم

گفت کسی خـــــواجه ســــنایی بمرد
مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد
قالـــــب خـــــــاکی به زمین باز داد
روح طــــبیعی به فلـــــــک واسپرد
ماه وجـــــــودش زغــــباری برست
آب حـــیاتــــــش بدر آمــــــــد زدرد
پرتو خــــــورشید جـــــــــدا شد زتن
هـــــــرچه زخــورشید جدا شد فسرد
ســـــاقی انگـــــور به می خانه رفت
چــــــونک اجل خوشهء تن را فشرد
شد هـــــمگی جان مثـــــــل آفــــتاب
جان شده را مــــــرده  نـــــباید شمرد
مغــــز تو نغز است مگر پوست مرد
مغـــز نمیــــرد مگــــرش دوست برد
پوســـت بهــــل دست در آن مغز زن
یا بشـــــنو قـــــصۀ آن تــرک و کرد
 کــــــرد پــی دزدی انـــــــبان  ترک
خــــرقه بپوشــــید و سر و مو سترد


برخلاف غزل نخستین که مولانا با تغیر اندکی درچند واژه آن را در مجموع چنان مرثیه یی برای سنایی پذیرفته، در غزل دوم تغییراتی  در محتوای شعر پدید آورده است.  با این حال موضوع شعر همان موضوع شعر رودکی است. شاید این بزرگترین ارجگزاری به شعر رودکی است که مولانا وقتی می خواهد برای سنایی برای آن عارف بزرگ، آن پایه گذار ادبیات عرفانی فارسی دری مرثیه یی بسراید. آن قدر شعر رودکی را با ذهن و روان عارفانۀ خود نزدیک  می یابد که آن را چنان سرودۀ  خود بر می دارد و در کنار شعر های خویش می گذارد. بار دوم هم که می خواهد مرثیه یی برای  خواجه سنایی بسراید باز هم به همان شعر رودکی بر می گردد.

غیر از این شعر رودکی یکی از آن شعر های است که بیشتر از یک  هزار سال بدینسو پیوسته در ذهن و روان  همه فارسی زبانان جهان وجود داشته و بر زبان آنان جاری بوده است. این شعر تا هم اکنون درسوگ هزاران مرادی دیگر خوانده شده است. به همینگونه در مرثیۀ دیگر رودکی که در سوگ شهید بلخی سروده است  پراست از پند و اندرز و این که جهان را باید پیمود  و مرگ روزنه یا رخنه یی است که راه ما را به سوی آن جهان جاوید باز می کند . ما می میریم تا به جاودانه گی برسیم . این جاودانه گی همانا جاودانه گی روح ماست . جاودانه کی  خرد ماست. این خرد همان تاج کرمنا است که خداوند بر سر ما نهاده  است و این تاج  پس از مرگ نیز بر سر آدمی باقیست.

کــاروان شهــید رفـــت از پیش
وان ما رفـــته گیر و می اندیش
از شـــــمار دو چشـم یک تن کم
وز شـــمار خرد هــــزاران بیش
توشه ء جان خویش از او بربای
پیــش کــــایدت مرگ پای آگیش

باید یاد دهانی کرد که  بیت دوم این مرثیه ( از شمار دو چشم یک تن کم / از شمار خرد هزاران بیش )  در میان مردم چنان مقبولیتی یافته و چنان به گونۀ  گسترده ازآن استفاده می شود که دیگر خود به یک مثل سایر بدل شده است. به همینگونه مصراع « مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد » نیز چنین جایگاهی را دارد.  این غیر از آن است که  شمار زیادی ازبیت های رودکی به مانند این بیت به یک چنین جایگاهی در میان مردم رسیده  و سده هاست  که مردم  از چنان شعر هایی به گونهء ضرب المثل استفاده می کنند.