به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

نگار خانۀ اندرز و حکمت

در منظومۀ جهان نگری شاعرانۀ رودکی، پند، اندرز و حکمت جایگاه بلند و گسترده یی دارد. به گفتۀ حکیم ناصر خسرو بلخی:

 اشعار زهد و پند بسی گفته ست
آن تیـره چشم شاعر روشن بین

 
در این نبشته به بیان جایگاه پند و اندز در شعر او می پردازیم. مرگ یک حقیقت است، هرچند تلخ؛ اما گویی مفهوم زنده گی بدون آن تکمیل نمی شود. امریست از سوی خداوند. با این حال ذهن جستجوگر انسانها پیوسته در تلاش گشودن این گره بوده است. انسان پیوسته در تلاش آن بوده است تا با آن مقابله کند. مفهوم تلخ مرگ در منظومۀ فکری رودکی جایگاه مشخصی دارد. رودکی بار بار به این امر پرداخته است؛ اما در هر بار، پندی و اندرزی را در میان نهاده است. او با بیان مرگ می خواهد شیوۀ بهتر زیستن را به دیگران بیاموزد. از مرگ یادآوری می کند نه به سبب آن که  از مرگ می ترسد؛ بلکه می خواهد هُشدار دهد که زنهار زنده گی را در دام حرص  و آز میفگنید که این سرای سپنج دل نهادن را نمی ارزد:

به ســــرای سپـــنج مهــــمان را
دل نهادن همیـشه گی نه رواست
زیـــر خاک انـدرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنـت چــه ســـود کند
که به گوراندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مـور و مگس
چشم بگشا،ببین ؛ کنون پیداست
آن که زلفین وگیسویت پیراست
گـــرچه دینار یا درمش بهاست
چــون ترا دید زرد گـــونه شده
سرد گردد دلش ، نه نا بیناست


هیچگاهی نمی دانیم و هیچگاهی نخواهیم دانست که مرگ چه روزی و در چه هنگامی به سُراغ ما می آید؛ اما این نکته روشن است که زنده گی چه دراز و چه کوتاه روزی به سَر می آید. زنده گی شاید همین لحظه یی است که ما در اختیار داریم. آنچه که گذشته است دیگر در اختیار ما نیست و از آن چه که نیامده است چیزی نمی دانیم و آن نیز در اختیار ما نیست. مرگ می آید و همان لحظه یی را که ما در اختیار داریم می گیرد و این برای همه گان یک سان است.

 زنده گی چه کــــوته و چه دراز
نه به آخـــــر بمـــــرد بایــــد باز
همه بر چـــــنبر گذار خواهد بود
این رسن را، اگرچه هست دراز
خــواهی اندر عـــنا و شدت زی
خواهی اندر امان به شدت و ناز
این همه روز مرگ یک سان اند
نشـــناسی زیکـــــــدیگر شان باز


مرگ یک جبراست. سرنوشت محتوم آدمیست که از آن گریزی نیست؛ اما شیوۀ زنده گی در اختیار ماست. رودکی از این جبر انسان را به سوی این اختیار فرا می خواند.

مهــــتران جـــهان هــــمه مــردند
مــرگ را سر هـــمه فــرو کردند
زیر خـــاک انـــــدرون شدند آنان
که هـــمه کــــوشک هـا برآوردند
از هـــزاران هــــزارنعمت و ناز
نه به آخـــربه جـــز کفـــن بردند
بـود از نعمت آن چــه پوشـــیدند
وانچه دادند و آن چه را خوردند


زنده گی زنجیر دراز تجربه هاست. هر گامی که انسان بر می دارد خود یک تجربه است. تجربۀ یک شکست، تجربۀ یک پیروزی. گویی زنده گی و روزگار با این پیروزیها و شکست های به هم پیوسته ما را اندرز میدهد، ما را هُشدار میدهد. باید از چنین تجربه های آموخت. شاید حادثۀ دیگری در پیش روی باشد.

به روز تجربۀ روزگار بهره بگیر
که بهر دفع حوادث ترا به کار آید
- *

حسادت همان اژده های چندین سریست که دروازۀ هر شادمانی و سُروری را به روی آدمی می بندد و انسان را از درون ویران میکند. چنین است که حسودان را روا نیست پیوسته در رنج و شکنجه. انسان باید از داشته های خویش بهترین استفاده را بُبرد. نه این که در حسرت نداشته ها زنده گی را از حسادت بر خود جهنم سازد.

زمــــــانــه پـــــــند آزاد وار داد مـــــــــرا
زمانه چون نگری سر به سر همه پند است
به روز نیک کسان گفت! تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزو منــــــد است


حرص و آز اهریمنان درونی انسان اند. آنجا که حرص و آز غلبه میکند. انسان از مناعت تهی میگردد و انسان تهی از مناعت جز مجموعه یی به هم پیوستۀ غرایز بهیمی چیز دیگری نیست. آن کی از حفره های تاریک حرص و آز به سوی دیگران می بیند، جز سیاهی چیز دیگری را نمی تواند دید و اما آن کی حرص و آز را در خود میکشد، جهان همه در چشم او کریم و بخشنده تجلی می کند.

تاکی گـــویی که اهـــل گیــتی
در هســـتی و نیســــتی لئـیمند
چون تو طمع از جهان بریدی
دانی که همه جــهان کـــریمند


چنین است که او انسان را به قناعت فرا می خواند. قناعت یعنی شناختن حق خود و احترام به حقوق دیگران. حق ما تا آن جا می تواند ادامه داشته باشد که حق دیگری آغاز می شود. هیچ حقی بدون مرز نیست. این جا قناعت احترام به حق دیگران و به مفهوم تاًمین عدالت است. آن که به حق خود قناعت ندارد اختیارش در دستان اهریمن حرص و آز است و میرود تا مرزها را درهم شکند و حق دیگران را پایمال کند.

با داده قــــــناعت کــــــن و با داد بزی
در بــــند تکـــــــلف مشــــو آزاد بزی
در به زخودی نظر مکن،غصه مخور
درکم زخـــودی نظـر کن و شاد بزی


رودکی مردی و رادی را در حاکمیت بر نفس اماره می داند. مرد آن کسی است که امیر بر نفس خویش است. این جا هدف از مرد همان انسان است. بسیار فرق است آن را که به دنبال نفس میرود تا آن کسی که نفس را به  دنبال می کشد.

 گر برسر نفس خـود امیــری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مـــــردی نبـــود فـــتاده را پای زدن
گــــردست فتاده یی بگیــــری مردی

 
این رباعی در هر مصراعی پند حکیمانه یی دارد. گویی رودکی از فراز قله های بلند بینش شاعرانه اش روزگار ما را نیز دیده است که چگونه از پای فتاده گان لگد کوب میشوند و ناتوانان به گوشه های تاریک انزوا و بدبختی تبعید میگردند و توانمندان مروت را از یاد می برند. او در هر حال انسان را به نیکو کاری فرا می خواند. به توامندان و زورمندان هُشدار میدهد که خداوند هیچ چیزی را فراموش نمیکند. هر صدایی چه نیک و چه بد پژواک خود را در افق های زنده گی و روزگار پیدا میکند. آن کی میکشد روزی به دست برتری کشته خواهد شد.
 
چون تیغ به دست آری مردم نتـوان کشت
نــزدیک خــــداوند بدی نیســـت فرامشت
این تیـــغ نه از بهـــر ستمــــکاران کردند
انگـــور نه از بهرنبــیذ است به چرخشت
عیسی به رهــــی دید یکی کشــته فــــتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفـــتا که کی راکشتی تا کشــته شدی زار
تا باز که او را بکشــد آن که تـــرا کشت
انگشت مکـــن رنجـــه به در کوفـتن کس
تا کس نکــــند رنجه به در کوفتـنت مشت
گفتا که کـــرا کشتی تا کشــــته شدی زار
تا باز کـــی او بکــشد آن که ترا کــشت
انگشت مکــن رنجـه به در کـوفتن کس
تا کس نکـند رنجه  به در کوفتنت مشت


درختان بادام شیرین، گاهی بادام های تلخ نیز به بار می آورند و اما هیچ باغبانی چنین درختانی را به سبب به بار آوردن چند بادام تلخ از ریشه بر نمیکند. او باور دارد که انسان آمیزه یی از نیکی و بدی است که نباید به سبب اشتباهی همه نیکویی های او را نادیده گرفت.

صــد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش
گر خار بر اند یشی خــرما نتوان خورد
او خشم همی گیرد ، تو عذر همی خواه
هر روز به نو یار دیگر می نتوان کرد

 
خشم در آدمی خرد را زایل می سازد. انسان از خرد است که تاج کرمنا بر سر دارد. چون خشم این تاج را از سر آدمی بر گیرد، دیگر زبان به فرمان نیست و در اختیار نمی ماند. چون زبان را بند خرد رها گردد، پای در بند آید. رودکی بازهم در پیوند به این امر از زبان زمانه پندی می دهد و اندرزی: 

زمـــانه گفت مــرا خشم خـــویش دار نگاه
کرا زبان نه به بند  است، پای در بند است


رودکی دوستی با سفله گان را به پرورش مار همانند می داند. همانگونه که مار را هرچند پرورش دهی چون به خشم آید، دندان های زهر آگین در اندام تو فرو کند و زهر در رگان تو ریزد. سفله نیز چنین است. هرچند او را نوازش دهی روزی ترا شرمسار سازد. چنین است که رودکی ما را حتی از دیدن روی سفله نیز بر حذر می دارد.

مار را هـــر چند بهتــر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفــله طبع مار دارد بی خلاف
جهد کـــن تا روی سفله ننگری


پاره یی از شعر های رودکی با کیش لذت (  Hendoisme ) آمیخته است. در چنین شعر هایی اگر رودکی پندی میدهد، این است که زنده گی را ثباتی نیست و این جهان چنان فسانه و باد ناپایدار است، پس باید عمر به شاد خواری گذرانید و از لحظه های زنده گی لذت برد. جهان از نظر او فسانه و باد است. آن چه گذشته است، دیگر جای افسوس ندارد برای آن که دیگر بر نمیگردد و از آن چه نیامده است، نباید نگران آن بود. برای آن که نمی دانیم با چه سیمای خواهد رسید. پس همین زمانی را که در اختیار داریم باید به شادکامی گذرانید. این گونه شعرها بیانگر آن است که در یک جهت رودکی دست آن را دارد تا از لحظه هایی زنده گی خویش آن گونه کی می خواهد لذت ببرد؛ اما در جهت دیگر در می یابد که این لحظه ها را پایداری همیشه گی نیست. چنان که او خود در این امر را به تجربه دریافت. او روزگاری این گونه از لحظه های زنده گی خود لذت میبرد و به شاد خواری میپرداخت:

شد آن زمـــانه، که اوشاد بود وخـرم بود
نشـــاط او به فـزون بود وبیم نقصان بود
همی خــرید وهمی سخت، بی شمار درم
به شهـــر هرکه یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیـــزک نیکو، که میــــل داشت بدو
به شب زیاری او نـزد جمـله پنــهان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد زی من هـمیشه ارزان بود
همیشه شاد و ندانسـتمی که: غـم چه بود
دلـم نشــاط وطــرب را فراخ میدان بود


احسان طبری در « برخی بررسی ها ...» به این باوراست که: « تبلیغ کیش لذت در افکار فلسفی و ادبیات بسیاری از ملل باستان جهان رواج کامل دارد.» او پیوستن به کیش لذت را نوع پرخاش اجتماعی میداند. به باور او: « کیش لذت وسیلۀ گریزی افراد مرفه و درعین حال آگاهی بود که نه قصد نبرد با وضع موجود داشتند، نه بدان تسلیم میشدند و نه آن را تحمل می کردند.» او میگوید که اگر خردمندان جامعه در یک جهت با پیوستن به کیش لذت در تلاش از میان برداشتن اندوه خود بودند در جهت دیگر میخواستند نا رضایتی و ناخُرسندی خود از وضعیت را آشکار سازند. احسان طبری نه تنها کیش لذت؛ بلکه کیش ریاضت  ( Ascetisme ) را نیز از شمار اشکال بروز پرخاش آگاهانۀ اجتماعی میداند. یک چنین اندیشه های بعداً در رباعیات خیام گسترش بیشتری پیدا کرد. از این نقطه نظر میتوان خطی در میان رودکی و خیام کشید و آن دو را با هم مقایسه کرد. هرچند بازتاب اندیشه های لذت جویی و تبلیغ کیش لذت در رباعی های خیام بسیار چشمگیر است، اما ظاهراً چنین به نظر می آید که رودکی نخستین شاعری فارسی دری است که در پاره یی از شعر های او چنین اندیشه هایی را می توان دریافت.

 شــــــاد زی با ســــــیه چشــــمان شاد
که جـــــــهان نیست جز فســـــانه و باد
زآمــــــــده شــــــــادمــان بــــــباید بود
وز گـــــــذشـــــته نکـــــــرد بــایــد یاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخـــــورد
شوربخت آن کسی که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان ، افســــــوس
بــــاده پیـــــــــش آر هـــــرچه بادا باد


در نمونۀ دیگر:

ســـاقی تو بده باده و مطـــرب تــو بـــزن رود
تا می خــــورم امروز که وقت طـــرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غـــم نیست و گــــر هست نصیب دل اعداست


یک نمونۀ دیگر:

اکـــــنون خــــورید باده و اکــنون زیید شاد
اکــــنون برد نصیب حـــبیب از بر حـــبیت
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر
کــز کشت ســار نالـــد و از باغ عـــندلیب


زنده گی را رودکی توصیف میکند، پیوسته سایۀ مرگ را در پی دارد و  گاهی این سایه  مجال آن  را نمیدهد تا گامی  به سوی روشنایی آرزو ها  به پیش برداشت.

نا رفته به شاهراه وصلت گامی
نا یافـــته ازحسن جمالت کامی
ناگاه شنــــیدم زفلک پیــــغامی
کز خم فراق نوش بادت جامی


شعر حافظ شعر مقابله است و شعر پرخاش است در برابرِ آنانی که  با خرقۀ ریا و فریب بر منبرها به جلوه های دروغین و ریا کارانه میپردازند. موعظه میکنند؛ اما پا بند به آن نیستند. شعر مقابله است در برابر زاهدان سالوس. مردم فریبی، زهد ریایی و دروغ.  شعر پرخاش است در برابرِ صوفیانی که روی به مسجد و بت در آستین دارند. یک چنین مفاهیمی محتوای گستردۀ شعر های حافظ را تشکیل میدهد؛ اما این همه را گویی رودکی سده پیش از حافظ در یکی از شعر هایش با فشرده گی بیان داشته است:

روی به محراب نهادن چه سود
دل به بخــــارا و بـــــــتان تراز
ایـــــزد ما وســــــوسۀ عاشقی
از تو پذیــــــــرد نپذیــــرد نماز


شعر رودکی گویی نگارخانۀ پند، اندرز و حکمت است. شعر او را گاهی به کتابخانۀ همانند کرده اند که میتوان جلوه های گوناگونی دانش و حکمت بشری را در آن یافت. با دریغ  که بزرگترین و بیشترین ستون های این نگار خانه فرو غلتیده است و آنچه را که امروزه ما به نام دیوان رودکی در دست داریم در حقیقت پاره های کوچکی از هستی فرو افتادۀ این کاخ و این نگارخانۀ بزرگ است که به همت پژوهشگران نستوه ادبیات فارسی دری گردآوری شده است.