به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

نگاه واپسین به شعر و شاعری رودکی

شعر رودکی به نگار خانه یی میماند که هر بار در آن سری میزنی به نگاره های تازه یی برمیخوری. یا به دریای میماند که هر بار در آن به شنا میپردازی و تا ژرفنا فرو میروی، مروارید های تازه یی را فراچنگ می آوری. در هر بار در می یابی که این دریا ژرفنای بیشتری دارد. دریا های شفاف همیشه همینگونه اند. همین مقدار شعر باقی مانده از او نشان می دهد که شعر او گنجینه یی از اندیشه، تفکر، پند، حکمت، عشق و زیبایی است. در واپسین نگاه به دیوان رودکی به موارد تازه یی از چنین اندیشه های بزرگ انسانی بر خوردم و بر آن شدم تا این گفتار را با ارائۀ یک چنین نمونه هایی به پایان آورم:

       آن که زلفین و گیسویت پیراست
       گــــــرچه دینار یا درمش بهاست
       چون تــرا دید زرد گــــونه شده
       ســـرد گــردد دلش، نه نابیناست


عشق در این جا از نظر رودکی چیزی است بالاتر و فراتر از رنگ و جلوه های ظاهری. یک چنین اندیشه یی را در مثنوی معنوی نیز می توان دید. آن جا که مولانا در دفتر اول در داستان شاه و کنیزک چنین گفته است:

         چون که زشت و ناخوش و رخ زرد شد
        انـــدک انــــدک در دل او ســــرد شــــد
        عشــــق هــــایی کــــز پــــی رنگی بود
        عشــق نبــــــود عــــاقبت ننــــگی بــــود


آسایش و آسوده گی جهان چیزی نیست که بتوان بر آن تکیه کرد. جهان اگر خوب دیدار هم که باشد زشت کردار است. یعنی جهان و زمان آن گونه نیست که ما ظاهراً آن را می بینیم. برای شناسایی جهان باید هشیار بود و دل بیدار داشت.

        این جهان پاک خواب کردار است
        آن شـــناسد که دلـــش بیدار است
         نیـــکی او بـه جایـــگاه بــد است
        شـــادی او به جـــای تیـــمار است
        چه نشـــینی بدین جهـــان همـــوار
       که هـــمه کار او نه همــــوار است
       دانش او نه خوب و چهــرش خوب
       زشت کـــــردار و خوب دیدار است


جهان تنوع اسباب است و زنده گی را نمیتوان بدون اسباب به پیش برد، اما نباید چنان در عالم اسباب گم شد که هدف زنده گی از یاد برود. وقتی دریایی را می گذری به کشتی نیاز داری، اما نباید از توفان های دریایی و نهنگان تیز دندان غافل بود. دریا می تواند توفانی شود. کشتی می تواند در عمق توفان ها فرو رود و سر نشینان در یک چشم به هم زدن در کام نهنگان.

          برکشتی عمر تکیه کـم کـن
          کین نیل نشیمن نهنگ است


چنین است که از نظر رودکی جهان مِهر ورزیدن را نمی ارزد؛ بلکه میدان نیرنگ است. آن گونه که می نماید آن سان نیست. نیک نیز نیک نمی تواند نیک باشد، شاید در پشت پرده چیز دیگری است. همان گونه آن کسی که بر هدف بد، عمل نیکی انجام دهد نباید بر آن تکیه کرد. با این همه رودکی ما را به میدان مبارزه با نیرنگ ها فرا می خواند.

     مهر مفگن بر این سرای سپنج
     کین جهــان پاک بازی نیــرنج
     نیــک او را فســـانه واری شو
     بـــد او را کمـــرت سخت بتنج


خداوند این جهان را با همه نعمت های رنگا رنگش برای انسان آفریده است. به انسان گوهر خرد را ارزانی فرموده تا خود و پیرامون خود را بشناسد، جهان را تسخییر کند و بهتر زنده گی کند. با این حال گاهی انسانها چنان مورچه گانی تنها به گردآوری نعمت های جهان علاقه دارند .آن را گرد می آورند و در جایی انبار می کنند بی آن که بخواهند از آن استفاده کنند. بسیاری ها گویی برای آن به دنیا آمده اند تا زر اندوزی کنند در حالی که گفته اند زَر برای بهتر زیست کردن است نه زنده گی برای گرد آوردن مال. پس از نظر رودکی آنهای که می خورند و برای دیگران می دهند، انسان هایی نیک بختی اند.

      نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
      شور بخت آن که او نخـــورد و نداد


ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه نیز انسان ها را به داد و دهش فرا می خواند.

     فـــریدون فــــرخ فــــرشته نبود
     به مشک و به عنبر سرشته نبود
     به داد و دهش یافت این نیکویی
     تو داد ودهش کن فریدون تویی


در فرهنگ پُر بار فارسی دری پیوسته انسانها به داد و دادگستری فرا خوانده میشوند و به دستگیری همدیگر. این زبان پُر است از چنین اندیشه های انسان دوستانه. در بعد دیگر رودکی جهان را جایگاه آسایش فرزانه گان و بخردان نمی داند. او باور دارد که فرزانه گان و بخردان در سرای سپنج گاهی به داد نرسیده است. پس جای شگفت نیست که بخردان در اندوهی اند. این رسم همیشه گی زمانه بوده است.

       شاد بودست از این جهان هر گز
      هیچ کس، تا از او تو باشی شاد
      داد دیدســـت ازو به هیـــچ سبب
      هیـچ فـــــــرزانه، تا توبیــنی داد


ابوالحسن شهید بلخی، شاعری که رودکی را بر او ارادت و احترام زیادی بود و در مقایسه با او، دیگران را راوی می خواند:

      شاعر شهید و شهره فرالاوی
     وان دیگران بجمله همه راوی


همین مضمون را در شعری این گونه بیان داشته است:

      اگر غم را چو آتش دود بودی
      جهان تاریک بـــودی جاودانه
     دراین گیتی سراسر گربگردی
     خـــــردمنـدی نــیابی شـادمانه

 
در جهان آن کی خردمندی و آگاهی دارد، نمی تواند به شادمانی زیست کند. این جهان جایگاه شادمانی خردمندان نیست. البته نه تنها به این دلیل که آن ها در زنده گی بیشترینه کمبغل و تهی دست اند؛ بلکه به این دلیل که آن کی را که خردش بیشتر است دردش نیز بیشتر. خردمندی با بی دردی نمی تواند زیست با همی داشته باشد. وقتی ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل می گوید:

      هر که پا کج میگذارد خون دل ما میخوریم
     شـــیشۀ نأمـــوس عالـــم در بغل داریـم ما


دقیقاً این خون دل خوردن ناشی از خرد و آگاهی او است. آن جا که بدبختی و بیدادی دامن گسترده است سعادت و شادمانی فردی برای انسان آگاه و خردمند نمیتواند وجود داشته باشد. شعر شهید درای هر دو بعد است که در یک جهت تهی دستی اهل خرد و آگاهی را بیان می کند و در جهت در یافته است که: هر کسی آگاه تر پر دردتر. دقیقی بلخی حتیٰ دانش و مال جهان را چنان دو گلی می داند که در یک جای در کنار هم نمیرویند. به نظر او آن را که زَر است دانش نیست و آن را که دانش است زرَ نیست.

         دانش و خواســته است نرگس و گل
        که به یک جــای نشگـــفند به هــــم
       آن که را دانش است، خواسته نیست
       آن که را خــواسته است، دانـــش کم


مهمترین مساًله در زنده گی انسان دست یابی به آسایش روانی است. انسان به دادگستری میپردازد، نه تنها از آن جهت که عدالت امر نیکی است؛ بلکه عدالت، عادل را نیز به آسایش روحی می رساند. انسان تا به چنین آسایشی دست نیابد، نمی تواند از زنده گی خود لذت ببرد. گاهی دیده شده است که انسانها با وجود داشتن همه چیز نمی توانند آسایش روحی داشته باشند. پایان زنده گی مستبدان، بیدادگران، چپاول گران با زهر تلخ پشیمانی وعذاب وجدانی به همراه است. رودکی آسایش روحی خود را در  اتکأ به خداوند در زیر چتر دین و دیانت می یابد.

      بیا دل و جان را به خداوند سپاریم
     اندوه درم و غـــم دیــــنار نـــداریم
     جان را زپی دین و دیانت بفروشیم
     وین عمر فــنا را بره غزو گزاریم

چنین است که فلسفه و حکمت یونان را در مقایسه با میراث بازمانده از انبیأ به جوی خشک همانند می کنند و در هوای
جستجوی آب از این جویبار خشک نیست.

      مرا زمنصب تحقـیق انبـیاست نصیب
     چه آب جویـــم از جوی خشک یونانی

در این جهان دیدار روی یاران موفق خود بهشتی است و دوزخ دوری آنان است. این امر بیانگر بزرگترین منش انسانی در شعر فارسی دری است که پس از رودکی شاعران بزرگ دیگری چون حافظ، خیام، سعدی و دیگران نیز به چنین ارزش هایی نیز اشاره کرده و به ما یاد داده اند تا قدر دوستان و یاران خود را بدانیم.

      هیچ شادی نیست اندر این جهان
      برتـــر از دیـــدار روی دوستان
      هیچ تلـــخی نیست بر دل تلختر
      از فـــراق دوســـتان پـُـــر هنر


ستایش فرهنگ، خرد، دانش، آزادی و آزاده گی در ادبیات فارسی دری از همان سپیده دم پیدایی تا امروز جایگاه بلندی دارد. بزرگان شعر و ادب فارسی دری پیوسته به این امر پرداخته اند. رودکی فرهنگ را با تمام گنج جهان برابر نمی کند. یعنی وقتی پای انتخاب در میان می آید او دست به سوی فرهنگ دراز می کند نه به سوی گنج.

        هیچ گنجی نیست از فرهنگ بِه
        تا تـــوانی رو هوا زی گنج نه


شعر فارسی دری ازهمان آغاز با جنبش ها و دولت های آزادیخواه در برابر استیلای عرب پیوند خورده است. اگر در یک جهت  شکوه و جلال، طاهریان، صفاریان و سامانیان در این شعر تازتاب دارد، در جهت دیگر این شعر شاهان و پیشوایان را به عدالت و انسان دوستی و مروت فرا خوانده است. این شعر در حقیقت شاهان را تشویق کرده است تا گام های در جهت شگوفایی علم، فرهنگ و عدالت بردارند. رودکی باور دارد که رهبر با صفات کلاغ نمی تواند جامعه را به سوی باغ و گلستان رهبری کند. بلکه آن رابه تباهی می کشاند.

        هرکرا راهبر زغن باشد
        گذر او به مرغــزن باشد


این درد بزرگیست که گاهی مردان بزرگ نتوانسته اند تا فرزندان صالح داشته باشند.

            ای دریــغا که خـــردمند را
           باشد فــــرزند و خردمند نی
          ورچه ادب دارد و دانش پدر
          حاصل میــراث به فرزند نی


ما همیشه از دریوزه گران روی بر می گردانیم؛ اما گاهی به این امر نیندیشیده ایم که دریوزه گر آن گاه که دست سوی ما دراز می کند و چیزی می خواهد  چه عذاب و درد بزرگی در درون او روشن است. رودکی با بیان این درد بزرگ ما رابه مروت و دستگیری فرا می خواند.

        کسان که تلخی زهر طلب نمی دانند
       ترش شوند و بتابند رو ز اهل سوال
       ترا که می شنوی طاقت شنیدن نیست
      مرا که می طلـــبم خود چه باشـد حال


آن گونه که خود گفته و آن گونه که دیگران در بارۀ او گفته اند، او صلات و هدایای بزرگی از امرأ و بزرگان روزگار در یافته است. او نه تنها خود به این امر اشاره هایی دارد؛ بلکه دیگران نیز با نوع حسرت به آن اشاره هایی دارند. با این همه وقتی رودکی با خویشتن خویش است، از این همه عطایا پشیمان است.

        بسی نشســتم با اکـــابر و اعـــیان
       بــــیازمودم شـــان اشکار و پنهانی
       نخواستم ز تمنی مگر که دستوری
       نیـــافتم زعــطا ها مگــــر پشیمانی


پیری در هر کجایی و برای هر کسی مصیبت است. از این مصیبت گریزی نیست. این مصیبت در کمین نشسته است. بهتر است گفته شود که ما خود به سوی آن می رویم. معلوم میشود که رودکی با سیاه کردن موی خود روی پیری را سیاه می کرده است.

        من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
        تا باز نوجـــوان شـــوم و نـــوکـــنم گــناه
        چــون جام ها به وقـــت مصیبت سیه کنند
        مـــن مــوی از مصیبت پیـــری کنم ســیاه


رودکی چنگ و عود می نواخت و شعر هایش را با آواز دلنشینی می خواند، اما وقتی  این دو هنر را با هم مقایسه می کند، قلم را نسبت به چنگ ارج می نهند.

          اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند
          فـــدای دست قــلم باد دست چنگ نواز


کسی نام نیک دارد و باطن بد، کسی دیگری نام بد دارد و باطن بد نیز. کدام یک بدتراند. رودکی از نخستین بیزار است. چون این دسته، مردم را با نام نیک خود فریب میدهند. چنین افرادی منافقان اند و برای لقمه نانی همه چیز حتیٰ نام به ظاهر نیک خود را نیز دام می سازند.

          به نــام نیکــو، خـواجه، فـریفته نشـــوم
         که نام نیک تو دامست و زرق مرنان را
         کســی که دام کــند نام نیــک از پــی نان
         یقیــن بدان که دامست نانش مــرجان ترا


منیت در ادبیات فارسی دری همیشه یک صفت مزموم است. خود خواهی چشم انسان را کور می سازد . رودکی منیت را دشمن انسان می داند و آن کسی که می خواهد با منیت زنده گی کند، هیچگاهی نخواهد توانست خوبی و حقیقت نیکی را در دیگران ببیند. او همیشه در نقصان است.

           دلا تاکی هـمی جویــی منی را
          چه داری دوست هرزه دشمنی
          چـرا جویی وفــا از بی وفــایی
          چه کــوبی بیهده ســرد آهنی را


 مرگ سرنوشت آدمیست. دیر یا زود به سراغ انسان می آید؛ سفر آخری هر کسی به سوی گورستان است.

           جمله صــید این جهانیم، ای پسر
          ما چو صعوه، مرگ برسان زغن
          هر گلی پژمـــرده گــردد، نه دیر
          مرگ بفشــارد هــمه در زیر غن


این هم تصویری از گردش زمانه که سخت ناهموار می گذرد. پر از فراز و پر از فرود!

           به یک گــردش به شاهنـــشاهی
           دهد دیهیم و تــــاج و گـــوشوارا
          توشان زیر زمین فرسوده کردی
          زمین داده بریــشان بر زغـــــارا


گاهی که زنده گی بزرگانی چون رودکی را مرور می کنی می پنداری که روزگان و زمانه های درازی در فاصلۀ کوتاه تولد و مرگ آنان متبلور شده است. به مفهوم دیگر گویی آنها همۀ تاریخ و همه چهره های گوناگون زمانه را در خود متبلور ساخته اند. به گمان من رودکی خود تجسم یک دورۀ بزرگ سیاسی و فرهنگی زمان خود است گذشته از این که برجسته ترین ویژه گ هایی شعری دورۀ سامانی را می توان در شعر های او پیدا کرد؛ در جهت دیگر گویی همه فراز و فرود و همه چهره های گوناگون زمانه ها نیز در او تبلور پیدا کرده است.

کودک هوشمندی که روزگاری در خاموشی در کوچه های رودک سمرقند مشغول آموزش و بازی های کودکانه است و سرود خوانان از کوچه ها می گذرد. در چند سال کوتاه چشم هایش با قرآن آشنا می شود و بعد گنجینۀ سینه اش لبریز از نور قرآن میگردد، به شعر سرودن می پردازد. ارادت مردم بر او فزونی می یابد تا آن جای که دربار سامانی او را به بخارا فرا می خواند.

او مانند عقابی رو به سوی قله های پیروزی بال می گشاید . شعرش چنان کاروانی از نور و معرفت شهر های خراسان اسلامی را یکی پی دیگری در می نوردد. شاعران او را به استادی می ستایند و حسرت می خورند که چون او نمی توانند بسرایند. سخنانش در گوش امیران و بزرگان گوارا و دلنشین است و دلش میدان فراخ شادمانی وعشق. اما همیشه چنین نیست. او را درسال های اخیر زنده گی در زادگاهش می بینم اندوه گین و تهی دست، نشسته در هاله یی از تنهای در خود فرو رفته و در رفتار زمانه که رفتاری دارد سخت نا هموار. حکمت آمیز و پند آلود بر زبان دارد.

گویی چهرۀ همه زمانه ها را دیده است. زمانه های هزار چهره را. شعر می سراید همه اش پند همه اش حکمت، همه اش تجربه هایی زنده گی و زمانه. آن سخنان را چنان دانه های مُروارید به ما به یادگار می گذارد. هم تاج دیده و هم سختی. هم روشنایی دیده وهم تارکی. در چشم هایش دیگر آن نور و درخشش نیست، اما خانۀ دلش همچنان روشن است و در روشنایی او جهان را می بیند! او هرچه گفته چه عاشقانه، چه پند و حکمت و چه زیبایی، همه اش بر خاسته از تجربه های او است. او یکی از آن شاعران بزرگ فارسی دری در دوران سامانیان است که به بیان تجربه های خود از زنده گی بسیار اهمیت میدهد و با خویشتن خویش تعهد دارد. ما می دانیم که این امر یکی از پایه یی ترین  مسأله در شعر است. چون آن هایی که از خود می گریزند و شعر می سرایند مانند آن است که از شعر گریخته و بعد از دور به آن تماشایی داشته اند!