دیباچه یی در انتظار متن دیگر
ده سال و اندی میشود پرتو نادری را در اندرون و بیرون از شعر هایش میشناسم. او از انگشت شمار سرود پردازانی است که در جهان فراسوی شعر، فراوان همانندی های با خویشتن خلوت شعر هایش دارد. شاید یکی از ویژه گی های زنده گی هنری پرتو پندار های شاعرانه و صمیمانۀ او در آن سوی مصراع ها باشد. بارها اتفاق افتاده که او در بارۀ شعر هایش سخنانی « سُروده » است.
زمستان ١٣٦۸ خورشیدی بود. ( گویی سپیدی تحفۀ آسمان، سیاهی زمین را نمی شکبید که پیوسته برف میبارید، سرما بیداد میکرد.) پرتو نادری را دیدم. حرف ها مان واضحاً از تباهی تاریخ و از زمستان شهر به زمستان شعر رفت و به خشکسال اندیشه و ... بعد پرتو از سپیده دَم شعر های خودش چیز های گفت. از او خواستم تا باری هم اگر شده، بخشی از همین گقته هایش را بنویسد، تا درآمدی باشد برای بحثِ ویژه یی شعر که سَر انجامپنان شد. هم او یادداشت هایش را نوشت و هم متنِ گفت و شنود پرتو و من تهیه شد ( و در یکی از ماهنامه های زمستانِ ١٣٦۸ خورشیدی آمد.)
تازه گی ها پرتو از تصمیمِ چاپ گزینه یی سُرود هایش گفت. من یادِ همان دیباچۀ زمستانی افتادم که هنوز هم – که هیچ یخی آب نشده – میتواند درآمدی باشد برای این گزینه. او گفت که، گفت و شنود و آن نشریه را با چندین چیز دیگر در شعرِ کابل گم کرده است. انگار من یادداشته ها و همان نشریۀ دیروز را برای روزِ مبادایی که امروز باشد نگهداشته بودم. اینک آن را، بارِ دیگر به پرتو میسپارم. تفاوتِ زیاد نیست: همه اش زمانی پیشگفتاری بود برای یک گفت و شنودِ شاعرانه و اینک دیباچه یی است بر گزینۀ سُرود های دیگر از پرتو نادری و زمستان، همانست که بود.
صبور سیاه سنگ
نخستین شعرهايم را در سال ١٣۵٣خورشیدی كه هنوز در صنف سوم دانشکدۀ ساينس در دانشگاه کابل درس مي خواندم، سروده ام. از آن سال ها به بعد چيزهاي زيادي به نام شعر سروده ام. در بهار سال ١٣۵۴ خورشیدی نخسین بار شعري از من در مجلۀ « پشتون ژغ » نشريۀ راديو افغانستان به چاپ رسيد. در دوران آموزش دانشگاهی چيز هاي ديگري غير از شعر و ادبيات ذهنم را مي انباشت. مسألۀ دلچسب وجالبي بود، براي آن كه مغز و اندیشه ام در جايى مصروف بودند، ذهن و روانم در جای ديگر.
همراه با صنفىها همه اش يا با سمارق هاي زهر دار گفتگو داشتيم يا به سراغ آميزش تيزاب ها و القلیها و اسیدها مي رفتيم و ميديديم كه آنان چگونه با هم مى آميزند و چگونه نمك هايى را پدید مى آورند. گاهى هم به تماشاى گلسنگها ميرفتیم و وقتى درمييافتیم كه اين گلهاى بيچاره هستى شان را چه قدر محتاج الجىها و فنجىها اند. دل من برايشان تنگ مي شد و فكر ميكردم كه هستى اين گل ها از خودشان نيست. براى من و برای صنفیهای من زيبايى گل ها مطرح نبود. ما به زیبایی گل ها نمی اندیشیدیم، گلها فقط وسيلههاي بودند كه برای ادامۀ نسل و ايجاد ميوه به كار مى آمدند.
هنوز اين خاطره را از ياد نبرده ام كه روزی در آزمایشگاه، گل زيبايى را در مرتبان پُر از گاز كلورين غرق كرديم و ديدم كه چگونه گاز کلورین تمامِ شيرۀ زنده گي آن گل را خشكاند، طراوت و زيباييش را گرفت و آن گل زيبا و پُر طراوت را به برگ هاي بيرنگ و پژمرده يي بدل ساخت. بدون كوچكترين خود خواهى ميگويم، دل من براى آن گل زيبا تا هنوز مي سوزد و فكر ميكنم كه من و صنفیها با دست هاى خویش دختر جوان و زيبايى را در سياه چاهی فرو افگنديم و كشتیم. آن جاه پنجره يى در برابر ما گشوده مي شد، پنجره يى كه از آن چهرۀ رازناکِ طبيعت را مي ديديم و اندك اندك به راز هاى درونى آن پي مى برديم.
گاهى هم كه از مرزهاى منجمد طبيعت غير زنده به مرزهاى طبيعت زنده مي رسيديم. دنيا، دنياى غرايز بود كه مینگريستيم. گاه با پاهاي كاذب آميبى راه مي زديم و گاهى با شهپر نهنگى امواج توفانى اُقيانوس ها را در می نوردیدیم . انسان فقط موجودى بود فقاريه و پستاندار، مجموعه يى بود از پیشرفته ترین غرایز. ظرفیتِ اجتماعی نداشت. فقر را نمي شناخت و با عشق بیگانه بود.
گاهي سلسه هاي زنجيرى و حلقه يى هايدروكاربن ها در پاى ما فرو مي افتاد و مانند « عنكبوتی تمام رواق انديشۀ ما را فتح مي كردند.» گاهي به شكار حشره ها و پروانه ها مي رفتيم. آن ها شکار میکردیم. آن ها را در جعبه های ویژه یی با سنجاق ها مصلوب مي ساختيم و كلكسيون هایی درست مي كرديم. بعدها وقتى كه اين شعر بانوی سخنور ایران فروغ فرخزاد را خواندم!
و مغز من هنوز
لبریز از وحشت پروانه ییست
که او را
در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودم
حسرتم آمد كه اين شعر را چرا من نسروده ام؟ برای آن که من به تجربه حالت پروانه یی را که سنجاقي را بر پشتش فرو می برند، میدانم. بارها از خود پرسيده ام: فروغ اين تجربه را از كجا آموخته است؟ نکند که او هم به شکار پروانه ها می رفته است.
كارها همه اش از همين دست بود، كبوترى را تیغ در گلو ميگذاشتیم. گوشتش را از استخوانهايش جدا ميكرديم، بعد اسكليتش را در محفظۀ شیشه یی جا میدادیم و میبردیم به استاد؛ استاد خیره خیره به سوی اسکلیت کگاه میکرد و قلم بر میگرفت و در برابرِ نامها مینوشت ده، دوازده، هفده، بیست.
نمي دانم چي پیش آمد که يكباره راهم به سوی شعر از پشت آن همه دخمه هاي مفاهيم مجرد و از وراى آن همه شبكه هاي قوانين، مقولات و احكام گشوده شد، بهتر است بگويم، نمي دانم چى گونه شد كه دختر بالا بلند و گيسو زرين شعر از ميان آن همه باغ ها و دشت های پُر گل و عطرآگين صداى ملكوتيش را به گوشم سَرداد. صدای او در برابر چشمانم پنجره يى را گشود، پنجره یی را که از آن توانستم چیز های را ببینم که از پنجرۀ نخستین نمیتوانستم دید.
راز صداى پرنده گان را دريافتم، از راز و نياز باد با درختان چيزهاي فهميدم و لذت بردم، آدم ها را شناختم. آدم ها را با غم هاي شان، با درد های شان، با اميد هاي شان، با نا اميدىهاي شان، با شكست و پيروزيهای شان با عشق و نفرت شان، با ناكامى شان و با كاميابى و ، با دروغ و صداقت شان، با غرور و زبونى شان، با ظرفيت هاي اجتماعى شان، خلاصه با تمام هست و بود شان شناختم. با آن ها قهر كردم و با آن ها آشتى كردم، با آنها همدردى كردم و با آنها رازهاى دلم را گفتم و از رازهاى آنان با آنها سخن گفتم و به آنها عشق ورزیدم.
حالا من دو پنجره را در برابرِ خویش گشوده دارم. دو پنجره یی كه مرا با زنده گى و طبيعت پيوند مي زند. من در كنار اين پنجره ها می نشينم و شعرهايم را مي نويسم ...
شهر کابل جدی ١٣٦۸ خورشیدی