به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

نمی دانم چه بنویسم

چیزی باید بنویسم؛ اما نمی دانم چه بنویسم! خوب یک چیزی باید بنویسم که بتواند جای خالی مقدمه را در کتاب پُر کند!
دوستی داشتم، خدا را شکر تا هنوز دارمش، باری به من می گفت که کتاب بی مقدمه به خانۀ بی سقف می ماند. وقتی این سخن دوست را شنیدم، دلم برای خودم سوخت. چون تا آن روزگار همۀ کتاب هایم بی مقدمه به نشر رسیده بودند. با خود گفتم خداوند می داند که چقدر بر این خانۀ بی سقف من خندیده اند.

میر زادۀ عشقی که در روزگار جوانی شعر هایش را می خواندم و از شور و هیجان لبریز می شدم، یادم آمد. یادم آمد که او نه بر خانۀ بی سقف که حتیٰ بر این گنبد دَوار بی سقف نیز خندیده است:

« من بر این گنبد بی سقف و ستون می خندم »


با این همه تا هنوز نمی دانم که چرا بر کتاب های شعر مقدمه می نویسند. شاید از آن جهت که خانۀ شان بی سقف نماند و دیگران بر آن نخندند.

به هر حال هیچگاهی مقدمه در کتاب های های شعر برای من اهمیتی نداشته است. چنین است که من هیچگاهی کتاب های شعر را از مقدمه شروع نکرده ام. شاید مقدمه آخرین بخش کتاب است که می خوانم. گویی مقدمه ها همیشه برای من مؤخره بوده اند.

فکر می کنم که برای بنده گان گنهکار خدا برتر از شعر دیگر سخنی وجود ندارد. شعر بی نیاز از مقدمه آغاز می شود. اگر شعر با مقدمه آغاز شود دیگر شعر نیست. شعر آغاز می شود مانند یک حادثه و ختم می شود بی آن که بدانیم در کجا. شاید رازناکی شعر نسبت به انواع دیگر سخن در همین امر نهفته است.

به هر حال وقتی کتاب « تصویر بزرگ، آیینۀ کوچک » را نشر می کردم همینگونه بی مقدمه مانده بود، سخن دوستم یادم آمد و رفتم پاره یی از یکی از گفتگوهایم در پیوند به شعر معاصر فارسی دری را برداشتم و گذاشتم به جای مقدمه. روز دیگر که نویسنده یی در معرفی آن کتاب چند جملۀ کوتاه نوشته بود، به شگفتی اندر شده بود که چرا من چنان کار غیر متعارفی کرده ام!

حالا می خواهم بگویم جانم! در روزگاری که هر الکنی بر لحن داودی خورده می گیرد و ادعای دَم مسیحایی دارد و شاه شجاعی می انگارد که سلطان بزرگ غزنه است و فاوست های روزگار وجدان شان را برای شیطان می فروشند تا غرایز بهیمی خود را ارضا کنند؛ این دیگر چه گناهی است که من گفتگویی را جای مقدمه یی گذاشته ام.
به گفتۀ شاعر، روزگارعجیبیست نازنین! حالا دیگر دهانت را نمی بویند که گفته باشی دوستت دارم؛ بل دهانت را می بویند که انگلیسی تو بوی امریکایی دارد یا بوی بریتانیایی و یا این که خداوند دهانت را سزاوار این بوی لطیف و مقدس ندانسته است.

روزگار، روزگار بازار آزاد است. یعنی هرچه از کوه و د شت و دره و دریا، زیر زمینی و سرزمینی که داری بفروش و بفروش. وقتی بابای بزرگوارت در یک چشم به هم زدن چند صد ملیون دالر را تا آن سوی آب های شور می فرستد و شیر مادر می سازد. تو دیگر چرا چنین نمی کنی!

به خاطر داشته باش که این بازارآزاد ترازو داری دارد به نام دموکراسی و فرهنگی دارد به نام حُراج. با ترازو دار آن، همراز شو و با فرهنگ آن هم آهنگ ورنه در زیر سُم خنگ روزگار له خواهی شد. آیا شعر هم در این آشفته بازار کالایی است که ارزش مصرف داشته باشد؟ شاعر می تواند در زیر چتر فرهنگ آن بیاساید؟

به گمانم دیگر ورق برگشته است. فرهنگ را به زنجیر کشیده اند که چرا چنین گستاخانه از مرز گذشته و بی اجازه خود را به حریم خانۀ ما رسانده است. ترازو دار دموکراسی حتیٰ نمی خواهد متاع شعر را در ترازوی خود اندازد و آن را ارزشیابی کند. چون می داند که به گفتۀ شاعر شهید سرشار روشنی:

« شعر را مقدار جنس کاه نتوان یافتن »

گذشت آن روزگاری که فردوسی از شعر چنان کاخ بلندی می ساخت که تنها بخردان و ردان را در آن راهی بود.
دوستی دارم درست مانند خودم . روزی به دیدنم آمده بود. مانند سایۀ خودم در کنارم نشست. گفتم چیزهای تازه! با بی حوصله گی گفت کدام چیز های تازه! تو بسیار خوشبخت تر از منی که دست کم چیزی را در لای روزهای کهنه می پیچی؛ اما من هر قدر که درخود می پیچم سخنی بر زبانم نمی پیچد.

گفتم عجب در روزگاری که دموکراسی می تواند بر هر چیز و حتیٰ بر اندام طالبان نیز بپیچد و ملمعی باشد برهر سیه کاریی، پس زبان تو چرا از پیچش مانده است.
گفت: امروز به پرسشی بی پاسخی برخوردم.
گفتم : چی پرسشی؟
گفت: امروز در دفتر از من پرسیدند که شعر و دانش تو با « گول » و « اوبجکتیف » یک نهاد مدنی چی هم آهنگی دارد؟ این پرسش چنان ضربه یی برسرم فرود آمده بود؛ اماهنوز به حال نیامده بودم که شنیدم شعر و شاعری چی «اوت پت » دارد؟ « اوت کم » آن چیست؟ در دراز مدت چی تغییراتی را در جامعه پدید می آورد؟ « امپکت » شعر چیست؟

این جا هر « اکتیفیتی » باید « اوبجکتیف» را تقویت کند و از این طریق خود را به « گول » برساند!
وقتی شاعری نمی تواند در چارچوب یک « اکشن پلان » تعین شده شعر بگوید، پس شعر با نا آگاهی سر و کار دارد. شعر از نا آگاهی و شعور نا آگاه بر می خیزد. پس شعر یک فعالیت بی « اوبجکتیف» است و نمی شود بر اساس آن زنده گی را اداره کرد. شعر پروپوزلی است که « بجیت لاین » ندارد.

مانند آن بود که در هجوم این پرسش ها و بینش های پروژه یی سرم آماس کرده بود. سرم را در میان دستانم گرفتم و فشار دادم تا هرچه مشغله و مفعلۀ شعر در آن است از دماغم فرو ریزد! تا گول زنده گی را دریابم که نشد. مانند آن است که شعر در خون من جاریست. یا بهتر است بگویم که به جای خون در رگ های من جاریست.

دوست لحظه یی خاموش ماند و آن گاه از من پرسید تو در چه حالی؟
- گفتم، تعریفی ندارد. این جا نیز چتر شکوهمند! بازار آزاد بلند است. چاره چیست بازار آزاد حتیٰ شعر آزاد راهم در بند کرده است، چه برسد به شعر کلاسیک که پایش از همان لحظۀ تولد در بند زنجیر وزن و قافیه است. مثل آن است بازارآزاد شعر را و فرهنگ را از ارزش آزاد ساخته است.

- گفت در امریکا که هنوز شعر می سرایند و شاعران با فروش کتاب های شان زنده گی می کنند. حتماً شعر آنها « اوت کم » و « امپکت» دارد! و می تواند در زیر چتر گول دموکراسی و بازار آزاد به هستی خود ادامه دهد.
- گفتم به یاد داشته باش، این دیگر دموکراسی و بازار آزاد افغانی است. ما تاریخ پنج هزار ساله یی داریم در حالی که امریکا کشور بی تاریخ است. تندر را که می شنوی صدای سُم اسبان نیاکان ماست که می تازند تا سمند تاریخ را از دم لگام زنند. این رعد راهم که می بینی آتش جهیده یی از سُم اسبان اقلیم گشایان ماست!

- گفت کاش برق جهیده از سُم اسبان نیاکان ما در آسمان ها به هَدر نمی رفت و در زمین می ماند تا خانه های ما چراغان می شد! و آن گاه نیازی به وزارت برق یا بهتر است بگویم نیازی به وزارت شیطان چراغ نمی بود.

- گفتم ما در تاریخ نام و نشانی داریم. ما مردمان مهمان نوازی هستیم! مهمانان خود را دست بسته به دشمن تسلیم نمی دهیم! بر چشم حریفان سیاسی خود وقتی که آنها اسیر ما می شوند میل نمی کشیم! مردمان سخاوتمندیم که حتیٰ حاتم طایی نیز از بزرگی سخاوت ما در زیر توده های خاک می لرزد! ما وقتی برای بقای امارت در خانوادۀ خود پاره پاره پیکرۀ سرزمین را با تیغ زبونی می بُریم و آن گاه آن را با دست ادب به دشمن پیشکش می کنیم، دیگر چه فرق می کند اگر برق سُم اسبان نیاکان ما در آسمان می درخشد. برای آن که اگر این برق را به آسمان نمی فرستادیم خانۀ فرشته گان تاریک می ماند. نگاه کن که میان نیاکان ما و نیکان امریکایی ها چقدر فاصله است. آنها زمین را روشن کردند و ما آسمان ها را. در زمین نیز هرچه آب در روی زمین داشتیم به قیمت بی آبی خود به کشتزار هایی همسایه گان جاری کردیم.

اما این آبها رفتند و رفتند و تمام قصه های خانۀ ما را به همسایه گان گفتند. قصه های ما را، افسانه های ما را، پاره های از تاریخ و فرهنگ ما را نیز با خود بردند و آن ها را در کشتزار ها و باغ های همسایه گان سبز کردند.

- دوست گفت شاید چنین نیست. وقتی ما در سخاوت خود حاتم طایی روزگار هستیم از آن رو نه تنها پاره هایی از سرزمین؛ بلکه پاره هایی از تاریخ، فرهنگ و زبان خود را نیز طایی وار به همسایه گان بخشیدیم. هزاران هزار واژه را موج پشت موج به سرزمین تبعید راندیم. ما باید همه چیز را افغانی بسازیم. اگر دیگران برای خود در زمین هویتی ساخته اند ما باید آسمان ها را، ستاره گان را، کهکشان و دین و آین را و ... افغانی بسازیم . آخر صدای سُم اسبان نیاکان ما سده هاست که آسمان را فتح کرده و برق جهیده از سم اسبان آنها آسمان و کهکشان را روشن نموده است. هر ستاره را که می بینی نقش سُم اسب یکی از نیکان ماست. مهتابی را که می بینی چیز دیگری نیست، همان دیگ بزرگ شیر است که سواران ما در سفر تسخیر کهکشان شیری از آن نوشدیدند و بقیه را گذاشتند به برگشت؛ شیر آن دیگ سده های درازیست که در انتظار برگشت آن « سواران نجیب جاودان در راه » می جوشد. نگاه کن ما چقدر بر مردم جهان حق داریم. اگر نیاکان ما نمی بودند و چنین نمی تاختند، حالا آسمان بی ستاره و بی مهتاب بود و خانه های فرشته گان تاریک.

- گفتم ای دوست این امر یکی از ویژه گی های دموکراسی و بازار آزاد افغانیست. ما باید هر حقیقتی را یا افغانی بسازیم و یا هم نپذیریم. روزگار، روزگار مبارزه بر ضد حملات انتحاریست. جهان به جبهۀ گستردۀ مبارزه بر ضد تروریزم پیوسته است، حالا وقتی در زبانی واژگان انتحاری وجود داشته باشد، چرا آن ها را تبعید نکنیم و یا نابود نسازیم. وقتی شهروندی تروریستی را در خانه اش جای می دهد، او نیز سزاوار جزای سنگین است. به همین گونه وقتی کسی که واژه های انتحاری را بر زبان می راند و یا هم می نویسد، در آن صورت وزیری که همۀ جامعه و حتیٰ شورای ملی کشور را کشتزار نخود می بیند، حق دارد تا در این کشتزار رها گردد وهرچه که دلش می خواهد بکند. به زبان دیگر وزیر سازان پشت پرده حق دارند تا او را در کشتزار نخود جامعه رها سازند. بیچاره نخود ها! می گویند که این روز ها همسایه گان به سرزمین ما انتحاری می فرستند، چه کار بدی. از قدیم گفته اند که خربوزه از خربوزه رنگ می گیرد. پس ما چرا چنین نکنیم و انبوهی از واژگان انتحاری را که وحدت ملی! ما را تخریب می کند به خانۀ همسایه گان نفرستیم تا بنیاد شان را از ریشه برکنند. ما با سپاه واژگان انتحاری خود باید بتوانیم در جنوب به دریای سند و در غرب به بندر عباس برسیم. ما به راه دریایی نیاز داریم. باید چنین کنیم و چه پُر شکوه لحظه یی خواهد بود که وزیر نخود بین! ما چنان تندر نیاکان، با صدای لبریز از توفان غیرت افغانی، به همسایه گان نهیب بزند که ای کشتزاران نخود! مگر نگفته بودم:

گـــر ندانــی غیـــرت افغا نیم
چون به میدان آمدی می دانیم


حالا این من و این شما. تا یک نخود است آرام نخواهم نشست!
دوست گفت نگران کشتزار های نخود نباش، شاید نگهبانانی داشته باشند. این را بگو که تازه گی ها در لای روز های کهنه چه چیزی را پیچیده ای. گفتم چیز جالی نیست. چندی پیش از خیابانی می گذشتم . مردی دیدم روزگار دیده. چوکی بزرگی را از آن نوعی که « پیشوایان دِموکراسی خونین » در سرزمین ما بر آن لم می دهند و احکام دیکتاتورانه می نویسند، به دنبال خود می کشید. توجه کردم مرد روزگار دیده همانگونه که آرام و متفکرانه چوکی را به دنبال می کشید، با صدای معنی داری فریاد می زد:

های مردم!
بخرید،
لیلام است!


نمی دانم چرا یکی و یک بار ذهنم دَوید تا داستان دیو ژنس در مثنوی معنوی که در روز روشن چراغی بر افروخته و در خیابان های شهر گشت می زد و انسان جستجو می کرد. او از دیو و دَد ملول شده بود. گفتندش این زحمت بر خود هموار مکن که ما نیز جسته ایم و نیافته ایم! شیخ گفته بود، من در جستجوی همانم که یافت نمی شود. اگر یافت می شد چراغی بر نمی افروختم.

گویی مرد روزگار دیده نیز این چوکی را در خیابان های شهر به دنبال می کشید و مالک آن را جستجو می کرد. شاید هم کسی را جستجو می کرد که بتواند آن را در چارچوب حُراج بازار آزاد افغانی خریداری کند. من این چیز را این گونه در لای روزهای کهنه پبچیده ام:

مردی در خیابانی
چوکیی را به دنبال می کشید
و فریاد می زد:
ارزان است بخرید!
با خود گفتم
شاید امریکا
ریاست جمهوری افغانستان را
به حُراج گذاشته است


دوست مانند آن بود که اندکی سبک شده است. سبک چنان سایه یی از جای برخاست که رفتم، خدا کند چنین شعر هایی « اوت کم » ی داشته باشد!
گفتم « اوت کم » آن در ذهن تو دور می زند!
- گفت پس « امپکت » آن کجاست؟ گفتم در دراز مدت پس از نشر کتاب پدیدار می شود.
آن گاه که پهلوان معرکه از مبارزه با نخود ها بر گردد!
دوست رفت مانند آن بود که به پرسش های رییسش پاسخی یافته است!
پرتو نادری قوس ١٣۸٧ شهر کابل