روزنه های بسته
وقتی از من رنجید
ترانۀ مشرق از یاد آفتاب رفت
و ماه چهرۀ خراشیده اش را
در پشت ابر ها پنهان کرد
باران مهربانی دستانش را
از باغچه من پس گرفت
و دیگر هیچ شگوفۀ لبخند
به دیدار من نیآمد
و رودخانه های اعتماد
در ریگزار های توطئه خشکیدند
وقتی از من رنجید
« من در آیینه خود را نگاه می کردم »
و شکیبایی آیینه حیرانم کرده بود
که چگونه سنگی را در آغوش گرفته است
وقتی از من رنجید
ستارۀ من از کهکشان همهمه های شاد
در ژرفنای چاهی فرو افتاد
که در آن سوی، در نهایت اندوه
با جهنم سوزان رابطه دارد
وقتی از من رنجید
مهربانیش را به دشمن من بخشید
دیروز مهربانی آن یار
« آن یگانه ترین یار »
پنجرۀ گشوده یی بود
که مرا با آفتاب پیوند می داد
امروز
گلبوته های عشق من
در خشکسال عاطفه
در خشکسال عشق
شعر بلند سرخ شگفتن را
از یاد برده است
امروز هر چه هست
خشمش به جان عاشق من باد!
اگست 2002 شهر پشاور