سفر هر روزه
اسبم را بر آخور بلند بسته ام
اسبم را در دریاچۀ آب می دهم
که از توفان ندامت سر چشمه می گیرد
اسبم را هر شامگاه
وقتی که از سفر اهانتبار هر روزه بر می گردم
با سر پنجه های شیطانی غرایز
خرخره می کنم
و عرق جبینش
با مخمل سپید وجدان من خشک می شود
اسبم در بیشۀ شیهه می کشد
که درختانش از سنگینی میوه های توهین
سر بر زمین نهاده اند
اسبم را با پاشنۀ فقر مهمیز می زنم
و در این سالهای فرسوده
کفلهای لاغرش
در زیر شلاق ناچاری من
آماس کرده است
بیچاره اسبم نمی تواند که شیوۀ رفتار خود را عوض کند
سفر هر روزۀ من
از سنگلاخی آغاز می شود که جای هر سنگ
سوسماری در آن خوابیده است
اگست 2002 شهر پشاور