به برگۀ پیشــین به برگۀ اصـلی به برگۀ بـعدی
 

تشنه گی

در آن یلدای نا امیدی
این چه صدایی بود
که مرا به سوی نور فرا خواند
و خود اما؛
پیش از آن که سیبی بر شاخۀ بلند بامداد سرخ شود
در میان ابر های اضطراب پنهان شد

وقتی که چشمه ساران
در نخستین نفس شاد شگفتن
این گونه خاموش و بیدریغ می خشکد
من آب را در کدام کوهستان تشنه گی
                                     جستجو کنم
و از زبان کدام زاغ بشنوم که عشق
در سر زمین استوایی یک دروغ
زمستان گمشده ییست
که دیگر هیچگاهی بر نمی گردد

اپریل 2002 شهر پشاور