غيبت نخستين شمس
هرقدر که مولانا، بيشتر به خلوت نشينی با شمس میپرداخت و به سماع در می آمد و در خانه بر آشنا و بيگانه می بست و در دل جز بر خيال دوست بر ديگران باز نمی کرد؛ مريدان و اهل قونيه بيشتر بر شمس خشمگين میشدند و فکر میکردند که اين مرد به جادويي و افسون مولانا را از آن ها گرفته است که ديگراو بر مسند تدريس و کرسی وعظ نمیرود. ظاهراً شمس يک چنين وضعيت دشواری را دريافته بود. شايد هم همين امر سبب گرديد که ناگهان پس از چهارصد و پنجا و هفت روز يعنی پانزده ماه و يک هفته دمسازی با مولانا، قونيه را ترک کند. پژوهشگران تاريخ غيبت نخستين شمس از قونيه را روز پنج شنبه بيست و يکم 643 هجری قمری نوشته اند. شماری از پژوهشگران غيبت نخستين شمس را به نام غيبت صغری نيز ياد کرده اند. مولانا پس از غيبت شمس به درد فراق گرفتار آمد و در فراق محبوب شعر های سوزناکی میسرود. میگويند مولانا از فراق شمس چنان نالان و گريان شد که به قول فرزندش سلطان ولد:
بانگ و افغان او به عرش رسيد
ناله اش را بـزرگ و خـُــرد شنيد
مريدان در آغاز از غيبت شمس شادمان بودند و ساده انگارانه می انديشيدند که پس از آن مولانا دوباره بر منبر وعظ خواهد رفت و گرم جوشی پيشين را با آنها از سَر خواهد گرفت؛ برخلاف اين تصور متوجه شدند که مولانا از دوری شمس با رنج بزرگی سر دچار شده و هيچ گونه رغبتی به آميزش با آن ها ندارد. ملال خاطر مولانا را پايانی نبود. مريدان وقتی چنين ديدند، ناراحت شدند و از رفتاری که نسبت به شمس کرده بودند به نزد مولانا به عذر خواهی در آمدند. پس از مدتی، به مولانا خبر میرسد که شمس آن صنم گريز پا در دمشق است. به روايتی شمس نامه يي به مولانا میفرستد که او در دمشق است. شايد اين نامه پاسخی بوده به نامه های که پيش از اين مولانا به او فرستاده بود. چنان که مولانا در يکی از غزلهايش شکايت دارد که دوست جانی او درآن غريبستان نامه های او را نمیخواند و يا هم راه برگشت را نمیداند.
جانا به غريبستان چندين به چه می مانی
باز آ تو از اين غــربت تا چــند پريشانی
صد نامه فرســـتادم صــد راه نشان دادم
يا راه نمـــی دانی يا نـــامه نمی خـــوانی
گر نامه نمی خـوانی خود نامه ترا خواند
و راه نمــی دانــــی در پنـــجۀ ره دانــی
باز آ که در آن محبس قــــدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشين چون گوهراين کانی
هرچند دمشق برای مولانا شهر خاطره ها، شهرعلم و آموزش است؛ ولی حالا ديگر او شيفته و سرگشتۀ دمشق نيز شده است. برای آن که بوی شمس از آن سوی به مشام جانش رسيده است.
ما عاشق و ســر گشتۀ و شيدای دمشقيم
جـــان داده و دل بستۀ ســـودای دمشقيم
زآن صــبح سعادت که بتابيد از آن سوی
هر شام و سحر مست سحر های دمشقيم
چون جنـــت دنياســت دمشق از پی ديدار
مـا منتـــظر رؤيـــت حســـنای دمشقـــيم
نامه ها و شعرهای را که مولانا به شمس میفرستد، ظاهراً پاسخ عملی خود را نه میيابند و شمس همچنان در دمشق میماند، تا اين که مولانا فرزند مهترش سلطان ولد را همراه با گروهی از مريدان، با نامه و هديه هايی در جستجوی شمس به دمشق میفرستد.
برويـــد ای حـــريفــــان بکشـــيد يــار مـــا را
به مــن آوريـــد يک دم صنــــم گـــــريز پا را
به ترانه های شيــرين به بهانه هایی رنگين
بکشيد ســـوی خانه مهـی خوب خوش لقا را
اگـــر او به وعده گـــــويد که دم دگــــر بيايم
همه وعــده مکـــــر باشد بفـــريبد او شما را
دم سخت گرم دارد، که به جادويي و افسون
بــــزند گــــره بر آب و، و ببـــندد او هوا را
به مـــبارکی و شـــادی چو نگار من در آيد
بنشــــين نظــــاره می کـن تو عجايب خدا را
چو جمـــال او بــــتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفـــــتابش بکشد چــــراغ ها را
برو ای دل سبکــــرو به يمن به دلـــبر من
برســان سلام و خدمت تو عقيق بی بها را
به روايت سپهسالار: « سلطان ولد، چون به دمشق رسيد، ياران را اشارت فرمود تا در هر طرف شمس را طلب دارند و آن گنج را درهر کنج بجويند. بعد از چند روز آن عالم حقايق را در گوشه يي يافتند که مستغرق گشته بود و هيچ کس را از اهل آن بلاد بر معاملۀ ايشان وقوف نبود. سلطان ولد با تمام ياران به بنده گيش در آمدند، سيم و زری را که با خود آورده بودند به حضرت شان نهادند و سلام حضرت " خداوندگار" و مکتوب رسانيدند. مولانا شمس الدين به خنده يی خوش فرمود: ما را به سيم و زر چه فريبيد؟ ما را طلب مولانا کفايت است و از سخنان او و اشارات او تجاوز چگونه توان کردن؟»