پرسشهايی در ارتباط به غيبت دوم شمس
در ارتباط به چگونه گی غيبت دوم شمس، پژوهشگران از دير باز بدينسو پرسشهايي را مطرح کرده اند. پرسش هايي که تا هم اکنون نتوانسه اند پاسخی مناسب خود را پيدا کنند. هر کس در اين زمينه بنابر دريافت و پندار خود سخنانی میراند؛ ولی کماکان اين راز سر به مهر در برابر ما چنان کوهی از پرسش ها ايستاده و پژوهشگران عرصۀ ادبيات و عرفان فارسی دری را به چالش های دشواری تری فرا میخواند.ل
عمدتاً میتوان در اين ارتباط اين سه پرسش را مطرح کرد: نخست اين که آيا آن هفت تن مولانا شمس الدين را در آن نيمه شب تاريک با ضربه های خونين کارد های شان کشتند و بعد پيکر او را در چاه خشکی که در آن نزديکی ها بوده است انداخته اند؟ دو ديگر اين که آيا شمس به مقابله پرداخت، خود را آن توطئه نجات داد و در حالی که خون از زخمهايش جاری بود قونيه را به سمت نامعلومی ترک کرد؟ سه ديگر آيا شمس بدون هيچ گونه ماجرايي با طيب خاطر، چون بار نخست نيمه شبان از حجرۀ خود بر آمد و پای در راه آن سفر بی برگشت گذاشت؟
داکتر عبدالحسين زرين کوب در کتاب " پله پله تا ملاقات خدا " مینويسد که: « اگر شمس را از مجلس مولانا به کشتن میخوانند چرا مولانا مانع نمیشود و شمس با آن طبع سرکش و تسليم ناپذيری که دارد چرا تسليم اين دعوت میشود.» زرين کوب عقيده دارد که روايات مربوط به غيبت دوم شمس و چگونه گی کشته شدن و به خاک سپاری او، پس از صلاح الدين زرکوب و حسام الدين چلبی به ميان آمده اند. همچنان ماجرای خواب ديدن سلطان ولد، در ارتباط به اين که پيکر شمس در چاهی قرار دارد، پس از مرگ او به وسيلۀ همسرش فاطمه خاتون روايت شده است.ل
زرين کوب باور دارد که اگر يک چنين رواياتی در زمان صلاح الدين زرکوب و حسام الدين چلبی به ميان می آمدند، برای آنهايي که ذهن جستجو گری داشتند میتوانستند مايۀ خنده و مسخره گی بوده باشند. با اين همه سفر های مولانا به حلب و دمشق جهت جستحوی شمس میتواند بيانگر اين امر بوده باشد که او از کشته شدن شمس اطلاعی ندارد و يا هم به اين امر کاملاً بی باور است؛ ولی در جهت ديگر وقتی شمس درآن شب با خونسردی میگويد که به کشتنم میخوانند، مولانا نه تنها واکنش جديي نشان نمیدهد؛ بلکه به آرامی میگويد: مصلحت است.ل
چيزی که پس از خواندن اين روايت برای خواننده میتواند دست دهد اين است که مولانا با قوت بينش عرفانی خود به سرنوشت محتوم شمس وقوف داشته و نمیتوانسته است که اين سرنوشت را تغيير دهد. افزون بر اين زمانی که شمس پس از غيبت نخستين از دمشق به فونيه برمیگردد، از خدماتی که در اين سفر سلطان ولد در بنده گی او کرده است با بشاشت ياد میکند و به مولانا میگويد که: « مرا از جهان دو چيز است يکی سَر و ديگری سِر، که سَر خود را در را مولانا فدا کرده ام و سِر خود را به سلطان ولد بخشيدم.» از اين روايت میتوان يک چنين نتيجه گرفت که: شمس کشته شدن خود را به سبب دوستی و عشقی که به مولانا داشته پيش بين بوده است.ل
در روايت افسانه گونۀ افلاکی، آمده است وقتی که جانيان با کارد به شمس حمله میکنند او چنان نعره يي میزند که همگان از هوش میروند و آنگاه که به هوش می آيند به جز چند قطره خون ريخته بر زمين چيز ديگری در ميانه نيست. در اين صورت بازهم میتوان پرسيد، مولانا که در چند قدمی حادثه قرار دارد چگونه يک چنين نعرۀ هيبت ناک را نمیشنود! نه تنها مولانا؛ بلکه تمام خانوادۀ او در حالی که حادثه در نزديکی خانۀ آن ها رخ میدهد کاملاً در بي خبری قرار دارند.ل
عطاً الله تدَين در کتاب " مولانا، ارغنون شمس " تصور میکند که شمس نه تنها در برابر آن جانيان تسليم نشد؛ بلکه با شجاعت و قوت ايمان و عرفان به مقابله پرداخت تا توطئه و دروغ برعشق و حقيقت پيروز نشود. به تصور او مولانا کارد يکی از آنها را از دستش درآورده و بر آنها حمله میکند، چنان که ميتواند نه تنها خود را از چنگال آن ها نجات دهد؛ بلکه بر آنها زخمهايي نيز میزند. در اين ماجرا شمس نيز زخمهايي بر میدارد و در حالی که خون از زخمهای وجودش بر خاک های تشنۀ قونيه میريزد، قونيه را به سوي دهکده يي که روزگاری در آن آموزگاری میکرده است، ترک میکند.ل
در روايت ا فلاکی آمده است: آن هفت تن که نيمه شبان در چند قدمی حجرۀ مولانا بر شمس تيغ راندند، به زودی به تعبير عمر خيام " يگان يگان در پای اجل پست شدند " و علاء الدين فرزند مولانا که ظاهراً سر دستۀ اين گروه بوده، نيز به تب محرقه گرفتار می آيد و می ميرد. در حالی که سال خاموشی علاء الدين را رمضان 660 نوشته اند که بر لوح گور او نيز حک شده است. يعنی او دست کم شانزده سال بعد از اين ماجرا چهره در نقاب خاک میکشد. تنها سال مرگ علاء الدين میتواند دليل کافی بر بطلان اين روايت بوده باشد. اگر قاتلان شمس در همان نخستين روزها شناسايي شده بودند. پس چرا به وسيلۀ دم و دستگاه دولت تعقيب نمیشوند و به جزای خود نمیرسند. در حالی که اين امر میتوانست حربۀ بزرگی باشد در دست مخالفان مولانا که نسبت به او، و حوزۀ سماع و ياران او با بد گمانی نگاه میکردند. غير از اين شمس با آن همه شهرت و با آن همه مريدان سينه چاک، و دشمنان خونيي که داشت نه تنها مرگ او نمیتوانست با يک چنين خاموشی برگذار شود؛ بلکه سبب چنان همهمه و غوغايي میشد که آمدن او به قونيه بر پا کرده بود.ل
اگز بپذيريم که شمس در نتيجۀ يک چنين حادثه يي کشته شده است، پس در اين صورت نزديکان، مريدان و ياران مولانا به عمد خواسته اند تا او را در بی خبری نگهدارند. ظاهراً منطق اين امر را میتوان اين گونه توجيه کرد که گويا آنها نخواسته اند تا مولانا رابا گفتن اين ماجرا در اندوه و ماتم بيشتری فرو ببرند در حالی که غيبت شمس خود بزرگترين غمی بود که مولانا را رنج میداد. غير از اين چگونه میتوان تصور کرد که سلطان ولد و مريدان ديگر بخواهند به شيخ و پيشوای خود دروغ بگويند.ل