به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

جستحوی نا فرجام

گويند بامدادی مولانا به به رسم هميشه گی به سراچۀ شمس سر زد و اما ديد که از شمس اثری نيست. شمس ناپديد شده بود. مولانا با اضطراب و دلنگرانی به حجرۀ سلطان ولد میدود و او را صدا میزند که: « بهاء الدين چه خفته ای؟ برخيز و شيخ خود را درياب!» در حقيقت مولانا بلا فاصله جستجوی شمس را درنخستين بامداد غيبت او با همين گفت و شنودی که با سلطان ولد داشته است آغازمیکند. اين جستجو که با نوع اميد و انتظار آميخته بود از شهر قونيه و حومۀ آن آغاز گرديد؛ ولی هر روزی که بدون نتيجه به پايان میرسيد، بیتابی و نا اميدی مولانا فزونی میگرفت. او حالا ديگر مطمين شده بود که شمس در قونيه و حومۀ آن نيست. بعداً آهنگ دمشق کرد. شايد فکر میکرد که شمس اين بار نيز راهی دمشق شده است. او در جستجوی شمس دو بار و به روايت ديگر سه بار به شهرهای دمشق و حلب سفرهای پر مخاطره يي را پشت سر گذاشت.

از روم بتـازيــــم شـــــوم بــار ســوی شــام
کــز طــره يي چــون شــام مطــرای دمشقيم
مخدومی شمس الحق تبريزی گر آن جاست
مولای دمشقـيـــم و چـــه مـــولای دمشقـــيم


روزگاری، اين شمس بود که در جستحوی مولانا شهر به شهر میگشت و گويي شهرها همه تنگ تر از آن بودند که بتوانند اين قلندر پشيمنه پوش را در خود جای دهند و اما اين بار مولانا ست که در جستجوی شمس در شهرهای دمشق و حلب، سرگردان. مولانا در سفر آخر خود کمابيش يک سال را در دمشق در جستجوی شمس سرگردان میماند. به روايت سپهسالار، شمس نيز آن گاهی که در جستجوی آن الهام غيبی که برايش رسيده بود، شهرها و سرزمين های گسترده يي را پشت سر میگذاشت، دست کم يک سال را در دمشق به سر برده بود.

آيا اين همه را میتوان حواله بر يک امر تصادفی کرد و يا اين که در اين امر رمزهايي عرفانيي نهفته است که ما تا هنوز از گشودن آن نا توانيم. ياران و مريدان مولانا و حتی فرزند او سلطان ولد چرا خاموش اند و اگر از کشته شدن شمس آگاهی دارند چرا نمیخواهند حقيقت را به مولانا بگويند تا او را از رنج اين همه سفر پر مخاطره و بی نتيجه رهايي دهند. بيشتر از همه خاموشی سلطان ولد پرسش برانگيز است. بنابر روايت فاطمه خاتون همسر سلطان ولد اگر او نيمه شبی همراه با چند تن از ياران اهل راز پيکر شمس را از آن چاه بيرون کرده و آن را شسته و با مشک، عطر و عنبر اندوده و درمدرسۀ مولانا که در کنار مدرسۀ امير بدرالدين گوهر تاش موقعيت دارد به خاکسش سپرده، پس چرا پدر و پيشوای خود را همچنان در رنج نگهميدارد و نمیخواهد حقيقت را به او بگويد!

در اربتاط به روايت فاطمه خاتون و چگونه گی به خاکسپاری شمس میتوان پرسشهايي را مطرح کرد. مثلاً پيدايي ناگهانی گور بزرگی در چنان جايگاه مهمی آيا نمیتوانسته است که توجۀ شهروندان قونيه را به خود جلب کند؟ جز آن که فرض کنيم که بر گور او هيچ گونه تپه يي و نشانيي بر جای نگذاشتند. ظاهراً روايت ها همين را میگويد که هيچ گون تپۀ برگور او نساختند. اگر چنين بوده پس چگونه اين جايگاه بعداً به نام مقام شمس شهرت پيدا میکند؟ اين که چرا سلطان ولد شيخ خود همان عارف بزرگی را که علم حالش به او بخشيده بود اين گونه در خاموشی و در آن نيمه شب بی آن که تپه يي بر گور او بسازد، به خاک می سپارد و بعداً تا آخر زنده گی در اين باب لب به سخن نمی گشايد، خود پرسش هاي زيادی را میتواند برانگيزد.

به هر صورت مشکل است تصور کرد که به خاک سپاری شخصيتی چون شمس با آن همه شهرتی که داشته است، در هالۀ گمنامی باقی بماند. هرچند شمس پيش ازآن که به قونيه بيايد و آن حادثۀ شگفتی انگيز يعنی ديدار او با مولانا رخ دهد، شهرت چندانی نداشت. حتی میتوان گفت که او پيش از اين قلندری بوده است گمنام که پيوسته از شهرت می گريخته است. اما حالا او در قونيه شهرت گسترده يي دارد و مردم هزار و يک پرسش را در مورد او مطرح میکنند وهر گروهی با در يافتی که از او دارند القاب و نام های گوناگونی به او میدهند.

صاحب الزمانی در کتاب " خط سوم " مینويسد که: « شمس پس از ديدار با مولانا به چنان شهرتی میرسد که شماری از ارباب قدرت علاقه میگيرند تا او را ملاقات کنند؛ ولی شمس " حق الديدار" تا چهل هزار درهم تعين میکند و بعداً اين پول را به حاجتمندان میدهد.» در شهر قونيه گويي همه گان قفل خاموشی بر لبان نهاده اند تا مولانا را در جستجوی آن صنم گريز پا در راه های پر مخاطره يي که قونيه را با حلب و دمشق وصل میکند، همچنان سرگردان نگهدارند. با اين حال وقتی سفر آخر او در دمشق کمابيش يک سال به درازا میکشد.

به روايتی مريدان و بزرگان قونيه پيک ها و نامه هايي میفرستند تا مولانا از دمشق برگردد و باز هم به روايت ديگر شماری از بزرگان به نزد پادشاه روم شرقی میروند و از او میخواهند که کسانی را از دربار به دمشق بفرستد تا مولانا را در برگشت به قونيه ياری برسانند. اين روايت خود نيز سرچشمۀ پرسش های تازه میتواند بود. نخست اين که پادشاه روم شرقی نيز در ارتباط به حادثۀ قتل شمس کاملاً در بی خبری قرار دارد. دو ديگر اين که اگر او در اين زمينه اطلاعاتی داشته، پس چرا مولانا را در جريان نگذاشته است؟ و زمانی هم که قاتلان شمس شناسايي شده اند، چرا او به هيچ گونه اقدامی در جهت تنبيه آنها بر نمیخيزد؟ روايت ها چه در ارتباط به چگونه گی ديدار شمس و چه در ارتباط به چگونه گی غيبت شمس و پايان زنده گی او همه گان پرسش برانگيز اند. پرسش های که نمیتوانند پاسخ های مناسب خود را دريابند و ما را در رهيابی به آن راز سر به مهر کمک کنند. چنين است که امروزه شماری از پژوهشگران در برابر اين روايات علامۀ بزرگی پرسشی قرار میدهند و به صحت و سقم آن ها بی باوراند.

همان گونه که گفته آمديم داکتر حسين زرين کوب روايت افلاکی را در مورد کشته شدن شمس در آن نيمه شب به دست علاء الدين و يارانش قبول ندارد. او در کتاب " پله پله تا ملاقات خدا " مینويسد: « بررسی در باب آنچه هم اکنون مقام شمس نام دارد و آنچه در باب چاه و مقبرۀ شمس به بيان می آيد، نشانی بر صحت قصه و صحت دعوی به دست نمیدهد.»

عطاً الله تدَين نيز در کتاب " به دنبال آفتاب... " پس از طرح يک سلسله پرشس ها در ارتباط به چگونه گی غيبت شمس، نتيجه میگيرد که: « مزاری که هم اکنون در کنار تربت مولانا در قونيه قرار دارد، مدفن پير تبريزی نيست. او عقيده دارد که اگر چنين میبود بی شک پس از خاموشی مولانا، صلاح الدين زرکوب يا حسام الدين چلبی يا ديگر اقطاب مولويه نوشته يا لوحی بر آن باقی می گذاشتند تا آينده گان را از شک و ترديد و خيال و گمان های بی اساس نجات دهند.» او با يک تعبير شاعرانه مزار شمس را در دلهای مردم عارف می بيند:

بعد از وفتات تربت ما در زميتن مجوی
در سينه های مردم عارف مزار ماست

معلوم نيست که چه کسی يا چه کسانی در چه مکان و زمانی مرگ شمس را به مولانا خبر داد اند. میتوان تصور کرد که شايد او پس از برگشت از سفر آخرينش از دمشق به قونيه چنين اطلاعی را به دست آورده باشد. با اين حال او هنوز به مرگ شمس باورمند نيست:

کــی گفـت که آن زنـــدۀ جاويد بمـــرد
کــی گفـت که آن پرتـو اومـــيد بمـــرد
آن دشمـــن خورشـــيد بر آمــد بــر بام
دوچشم ببست و گفـت ، خورشيد بمرد

و در جای ديگری می گويد :

که گفت که آن روح عشق انگيز بمرد
جبـــريل اميـــن ز خنجـــر تيــز بمرد
آن کس که چو ابليــس در استيز بمرد
می پـــندارد که شمـــس تبـــريز بمرد


از چنين شعرهايي میتوان به دو نتيجۀ دست يافت: نخست اين که مولانا باور ندارد که شمس کشته شده است. دو ديگر اين که اهل عرفان مرگ را نقطۀ پايان زنده گی نمیدانند؛ بلکه مرگ را وسيلۀ رسيدن به آن عشق برتر و آن زنده گی جاودانۀ برتر میدانند. مرگ از نظر مولانا تولدی ديگر است و وسيله يي است که انسان عارف را به روزگار وصل و به زنده گی جاودانه میرساند.

مرغان که کنون از قفس خويش جداييد
رخ بازنمــايـــيد و بگـــويـيد کــــجـــاييد
ای آن که بــزاديد چو در مرگ رسـيديد
اين زادن ثانـيــــست بزايــــــيد بزايــــيد


هرچند ديوان شمس چنان دريايي از عشق، پر از شور و شيدايي نسبت به شمس و تاثيرگذاری های عرفانی او بر مولاناست. با اين حال ديوان شمس به هيچ صورت مرثيه نامه و سوگنامه يي به مفهوم متعارف آن برای شمس نيست. اين که مولانا میگويد: آفتاب جاويد نمی ميرد، در حقيقت در نماد شمس میخواهد به جاودانه گی عشق و حقيقت اشاره کند. ظاهراً مولانا در سفر سوم خود به دمشق نيز به نتيجه يی نمیرسد و گمشده يي خود را نمی يابد؛ اما در حقيقت امر او به هدف جستجوی خود رسيده است و گمشده يی خود را در خويشتن خويش پيدا می کند. شايد بيت زيرين اشاره يي به اين مسًله دارد:

دست بگشا دامـــن خود را بگيـــر
مرهم اين ريش جزاين ريش نيست


سلطان ولد در " مثنوی ولدی " به همين امر اشاره میکند که مولانا سرانجام شمس را در خود يافت.

شمـــس تبـــريز را به شـــام نديد
در خــودش ديد همچـــو مـاه پديد
گفت گـــرچه به تن از او دوريم
بی تن و روح هر دو يک نـوريم
خــواه او را ببيــــن و خـــواه مرا
من ويــم او من اســت ای جــويا
گفت: چون مـن ويم چه می جويم
عين اويــم کــنون ز خــود گـويم


به هر صورت مولانا پس از برگشت از سفر آخرينش از دمشق به قونيه، بيشتر خود را در موسيقی، شعر، رقص و سماع غرق میکند و درعشق شمس میسوزد و به ياد او غزلهای پر سوز عاشقانه میسرايد و جامۀ سوگ به بر نمیکند، چنان که در غيبت نخستين کرده بود. داکتر عبدالحسين زرين کوب با اشاره به همين نکته مینويسد: « مولانا در جستجوی خود نتوانست که شمس را بيابد، بالاخره او را، آن گونه که در خود میيافت، پذيرفت. گمشدۀ او در وجود خودش زنده گی میکرد و او بيهوده نشان او را از ديگران میپرسيد. اين احساس به او آرامش میداد، آفتابی را که نتوانست در هيچ افقی پيدا کند در خود يافت.»

چنين است که مولانا هيچگاهی از ياد و خاطرۀ شمس رهايی نمی يابد، شور و شيدايی که او در وجودش آفريده بود، هميشه با او بود. امروزه تاثيرشمس در ديوان غزلها و در " مثنوی معنوی " بسيار مشخص و برجسته است. افزون براين سيمای شمس در کتاب " فيه مافيه " مولانا نيز گاه گاهی بازتاب يافته است. پژوهشگرانی که از نظرگاه های عرفانی به بررسی غيبت بی بازگشت شمس پرداخته اند، اين حادثه را به يک مفهوم به رهايی مولانا از شمس، تعبير کرده اند. اين دسته از پژوهشگران بر اين باور اند که شايد تعلق روحی مولانا به شمس، میتوانست او را از سير در مراتبی که جز با رهايی از هر گونه رنگ تعلق، به دست می آيد، باز میداشت. چنان که وقتی حافظ آن خواجۀ رندان میگويد:

غلام همــت آنـم که زير چــرخ کبود
زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

درست به يک چنين امری نظر دارد. بر بنياد چنين نظری میتوان گفت شمس زمانی به غيبت دوم میپردازد که نوع حس وابسته گی نسبت به خود را در او دريافته است. بناً با آن غيبت بی برگشت خود خواسته است تا چنين سدی را از سر راه مولانا بردارد و بگذارد که اين رودخانۀ خروشان به دريای بيکرانۀ عشق و حقيقت بپيوندد. میتوان گفت شمس درست هنگامی مولانا را ترک میکند که احساس مینمايد که ديگر نمیتواند او را به کمال بيشتری رهنمايي کند. با اين همه بسيار دشوار است که بتوان در ارتباط به چگونه گی غيبت دوم شمس به روشنی سخن گفت.

اين امر کماکان در ابهام و تاريکی غليظی فرو مانده است. گويی همان شبی که شمس از مجلس مولانا پای به بيرون حجره گذاشت و ديگر برنگشت؛ هنوز ادامه دارد. شايد اين شب پر از ابهام هيچگاهی به سپيده دمی نرسد! تاريخ از چنين گره های کور ناگشوده بسيار دارد؛ با اين حال امروزه پژوهشگران بيشتر بر اين نکته باور پيدا کرده اند که شمس خود باآگاهی قونيه را ترک کرد. ترک کردنی که تاکنون نقش نا پيدای گامهايش بر روی خيابان غبارآلود تاريخ پرسش هايي اند که ذهن و انديشۀ پژوهشگران به خود مشغول ساخته است. مسًلۀ غيبت بی برگشت شمس زمانی بيشتر در پردۀ ابهام فرو میرود که شماری از پژوهشگران اين احتمال را که اين غيبت میتواند نتيجۀ يک مرگ سياسی بوده باشد نيز مطرح کرده اند.

شمس مرد عصيانگری بوده که بسياری از ارزشهای اجتماعی – سياسی روزگاری را که در آن میزيسته، با سخنان عارفانۀ خود زير سوال می برده است. او با هر نوع ابتذال مسلط در جامعه نه تنها مخالف بوده؛ بلکه با آن مبارزه نيز میکرده است. از همين جاست که بعضی از پژوهشگران در ارزيابی های خود از غيبت بی برگشت او نتيجه می گيرند که ممکن مقامات دم و دستگاه های دولتی نيز علاقه يي به ادامۀ حيات يک چنين مردی نداشته اند. اساساً عرفان شمس يک عرفان پويا و جهت دار است و از امر عدالت اجتماعی دفاع میکند. به گواهی تاريخ دفاع از عدالت اجتماعی پيوسته درهر زمان و مکانی امر مشکل سازی بوده است. تا هنوز شخصيت و جزييات زنده گی شمس درهالۀ از پندارها باقيست. داکتر ناصر الدين صاحب الزمانی در اثر گران ارج خود " خط سوم " مینويسد: « شمس، بی ترديد شخصيت تاريخيست. پير، پيرو، مريد و مراد ، شور آفرين و واژگونگر مولانا جلال الدين محمد.

به يک سخن شمس، زايشگرمولوی است، زايشگر تولد دوبارۀ او. صاحب الزمانی شمس را به مناسبت رابطۀ خلاقش با مولوی از ابر چهره های حيرت آفرين، درنهضت عرفان جهانی، به شمار می آورد. شمس اضافه از شصت سال زنده گی کرد و در هر دو باری که در قونيه بوده، صرف بيست و هفت ماه را با مولانا به سر برده و دمساز بوده است. او در اين مدت زمان تنها دگرگون کنندۀ شخصيت مولانا نيست؛ بلکه به يک مفهوم میشود او را دگرگون کنندۀ شعرپارسی دری نيز خوانند. هرچند ادبيات عرفانی فارسی دری، پيش از مولانا قله های چون سنايي و عطار را نيز داشت. با اين حال آن چيزی که به نام ارثيۀ ادبی از مولانا باقی مانده است ازنظر گسترده گی کمی و کيفی وجنبه های مشخص ديگر می تواند يگانه باشد. شعر مولانا را بلندترين چکاد شعرعرفانی خوانده اند که عشق به شمس، شور وشيدايي تنها يکی از موجهای اين رنگين کمان شگفتی انگيز عشقِ عرفان را به وجودآورده است.