من به برفکوچ تاریخ باور دارم!
شعر« توفان بی ساحل » یکی از تجربه های نخستین من است درآن سالهای که تلاش می کردم تا به گفتهء مردم از دیوار بلند اوزان عروضی قد بلندک کنم تا بیبینم که هستی در دنیای گستردهء اوزان آزاد عروضی چه رنگ و بویی دارد. پیوسته می کوشیدم تا ازاین دیوار آن سوی خیز بردارم و بعد درآن باغستان خرم و پدرام به جستجوی گلهای نا شناخته و گمشدهء خویش بپردازم.
سه ده از سرایش این شعر می گذرد. من به شعر سپید زنده گی خود رسیده ام. این جا پیوسته برف می بارد؛ هرچند آسمان همچنان سیاه است. یک نسل از شاعران برومند چنان عقابان بلند پرواز آسمانهای بلند و بلند تری را زیر پر گرفته اند.شاید هم شعر های زیادی در این سه دهه پیش از خاموشی گوینده گان شان ، از نفس باز مانده و مرده اند که در حقیقت مرگ گوینده گان آنها نیز می باشد. جز این اندوهخانهء تاریخ دیگر به هر سویی که می بینی ،همه چیز دیگر گونه شده است. دشت های سوزانی در هم آغوشی با دریاها مفهوم رویش را در ذهن خاکهای سترون جاری ساخته اند.به تعبیر علامه اقبال آن « پرده در» همیشه گی « پرده گیان » را در آن سوی آسمانهای بیشتر از هر زمان دیگری پریشان خاطر ساخته است.
دستان نیرومند سدهء دانشمند ما، گویی ریسمانهای زمین و آسمان را با توان بیشتر از هر زمان دیگری کش کرده و جهان ما را به دهکده یی بدل ساخته است که حتی می توان صدای بال فرشته گان را نیز از آن سوی ابر ها شنیدوچنین است که این روز ها سخن از دهکدهء جهانیست و سفر به مریخ و سرزمینهای پرده گیان!
اما در این میان گویی هنوز آب ما رنگ نگرفته است، با این همه خونی که ریخته ایم. سر زمین ما دیروز نیز آینده یی نداشت و امروز نیز چنان است. ما دیروز روی توفانها با کشتی شکسته ای رو به ساحل بن بست راه میزدیم و امروز نیز چنین است. دیروز قطب نمای سیاست این سرزمین در آن سوی قاف در دستان «دیو سرخ »افتاده بود و امروز این قطب نما در آن سوی دریا های شور در دستان «دیوی سپید» افتاده است و شاهنامهء روزگار ما دیگر رستمی ندارد!!!
نا خدا دیروز در افسانه های سرخ مالیخولیایی خویش و در تب هیجانهای داغ سیاسی خویش هذیانهای می گفت از آسمان و ریسمان وبعد بلی گویکان چند به تفسیر هذیان های او می پرداختند که« که بادنجان سیاه خوراکهء سودمندی است به صحت انسان» بلی گویکان آن هذیان های خونین را به چراغ سبزساحل و سرزمین های خرم تعبیر می کردند که تنها گل سرخ در آن می توانست بشگفد؛ امروز نیز نا خدا در تب هیجانهای سیاسی و اندیشه های طاعونی و مالیخوالیایی خویش از آسمان و ریسمان سخن می گوید و بعد بلی گویکان زبان جسبانده در کاسهء فرنگ! آن را به سرزمین های خرم و« مدینهء فاضلهء سپید!» تعبیر می کنند و اما به تعبیر شاملو گرسنه گان و برهنه گان از جای نمی جنبند، برای آن که از سخنان آنها بوی نان گرم و خش خش پیراهنی بر نمی خیزد.
سه دهه مصیبت، سه ده خون و انفجار، سه دهه آتش و ویرانی، سه دهه هیا هو؛ اما تازه رسیده ایم به همان جایی که بودیم. کشتی همان است، شکسته و راه گم، نا خدا همان است بیخبر و مالیخولیایی، سر نشینان همانها اند، دشنه ها در دستها و دشنامها در دهانها، دریا همان است خونین و توفاتی؛ اما نهنگان بزرگتر، گرسنه تر و درنده تر از پیش چنان دزدانی در کمین! من به تکرار تاریخ باور ندارم، برای آن که حجم مصیبت در هر تکراری چند برابر می شود. من به برفکوچ تاریخ باور دارم! برفکوچ!!!
توفان بی ساحل
ما و این کشتی بشکسته دریغ
ما و این مستی توفـان بزرگ
ما و این هیـبت امـــواج بلـــند
ما و این ساحل گم گشتهء دور
در شگفتم که به ساحل برسیم
***
می زند مـــوج پیاپی به شتاب
پیکـــر خویش چو پیل بدمست
بر تن کشتی ویـــــران خراب
و در ایـــــن عـــــرشۀ مـرگ
بی خبر درهمه سو می نگرند
سرنشــــینان پریشان وغمــین
ساحــــلی را که نیاید در چشم
افـــــقی را که نگـنجد در ذهن
***
سرنشـــینان عجیبیم که عشق
ســـــال هـــــاییـــــــست دراز
بهر ما خـــاطرۀ گمشده ییست
بهر ما هست امــیدی که گهی
در دل بســـتۀ مـــا راه نــیافت
گر یکی دشنه یی آورد به کف
غافـــــل از راه کج گشتی بان
غافــــل از تیزی دندان نهنگ
ســـینۀ همسفر خویش شگافت
***
می کشد موج سراسیمه به خویش
کشـــتی را که نـــدارد ســکان
چـاه گـــــرداب، گشاده آغوش
منتظر چشم نهنگ است در آن
با دهانی که چو گـودال عمیق
هســـت آمـــــادۀ بلعــــــیدن ما
***
خیــزد از نعرهء دیوانهء موج
نالـــۀ زنگ غم آلـــود خـــطر
کشتیـــبان قصۀ ســـاحل گوید
مگر این قصه فریبیست که ما
ســـینۀ همدیگـــرخویش دریم
***
با چنین کشــتی بشکسته دریغ
با چنین ســـاحل گمگشتۀ دور
تـو بیـــندیش به این کشتیـــبان
تو بیـــندیش به دنـــدان نهنگ
تو به این غارت جاری زمان
دلو 1359 شهر شبرغان