برگشـت به برگۀ پیشیــن برگشـت به به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـدی

رویین و سیمرغ­ های بی ­آشیانه ­ی البرز

« سیمرغ­ های بی ­آشیانه­ ی البرز» نام چهارمین گزینه­ی شعری داکتر رویین است که تازه­گی ها به شمارگان هزار در چاپ خانه­ی سعید در شهر کابل انتشار یافته است. از داکتر رویین پیش از این گزینه­ های « شگفتن در سترون خاک »، « برنطع آفتاب »، «از سال های توت و ابریشم » نیز به نشر رسیده اند.

« سیمرغ­ های بی آشیانه­ی البرز» در حقیقت  برگزیده های است از سه گزینه ی نخستین همراه با شماری از سُروده های تازه­ی شاعر. شعر و شاعری رویین را می توان عمدتاً به دو مرحله­ی زمانی یا به دو بخش دسته بندی کرد. نخست رویین شاعری در سرزمین خودی، دو دیگر رویین شاعری درغرب.

 رویین در کلیت در شعر­ های که در افغانستان سُروده، شاعری است اندیشمند، آگاه که با نوع بینش و تعهد اجتماعی- سیاسی شعر می سراید. البته گاهی چاشنی سیاست  در شعر های او به آن پیمانه فزونی می گیرد که شعر را به سوی نوع بینش ایدیولوژیک می کشاند. شاعر در چنین شعر هایی به دنبال تأمین عدالت اجتماعی است و گاهی هم می رود تا راه رسیدن به آن عدالت را، نیز نشان دهد. این راه همان انقلاب سیاسی- اجتماعی تهی دستان جامعه است. در چنین شعر های او، مقابله­ و جنگ تهی دستان است در برابرِ ثروتمندان، مقابله­ و جنگ دهقانان است در برابرِ زمینداران، در کلیت مقابله­ و جنگ داد است در برابرِ بی­ داد.

بزرگر های زمین مردم
رزمجویان جوان
از زلال عرق کار شما
در بهار نزدیک
گل سرخی که امید دل ماست
می شگوفد روزی
من به همپایی تان می بینم
که زمین می ترکد
و از آن دانه­ی پیکار شما
می روید

 ( شگفتن در سترون خاک، ص 64)
فقر در بیشترینه شعرهای او چهره می نماید، گاهی مردی را می بینی که نمی تواند لباس نوی برای کودک خود بخرد و شرمسار وعده­ی خود است. گاهی هم کودکی یا دختر جوانی را می بینی به سبب نبود دارو ودرمان پش چشمان پدر و مادر می میرند. در شعر سنگ شکن، پس از بیان وضعیت سنگ ­شکنانی در دامنه­ی کوهی، پایان شعر می رسد به آگاهی و به جنگ فرو دستان در برابر زبر دستان که پیام اصلی شعر همین است.

اف که نادان بودم

حالی می دانم که
بخت ما کم بغلا یک رنگ اس
روی اونای دگه
همه از زردی رخساره­ی ما گل­رنگ اس
خون ما میره به یک جوی و از اونا یک جوی
راست می گفت شریف
بین خانا و فقیرا  جنگ اس...


(سیمرغ­های بی آشیانه­ی البرز، ص 252)
او بیشتر به محتوای شعر نظر دارد نه به امر مؤزون بودن یا نامؤزون بودن شعر؛ شعر باید اندیشه ها و دریافت های شاعر از زنده­گی سیاسی - اجتماعی مردم را بازتاب دهد نه این که به توصیف زورمندان، صاحبان جاه و پادشاهان بپردازد.

کار شعر و شاعری اکنون

وصف کردن نیست
داغگاه بوالمظفر را
یا که پیراهن بریدن بر قد آن فاقد هرچیز
شعر نا موزون یا موزون
حرفی از این نیست
وزن را بایست
 در فریاد آهنگ دل هر واژه پیدا کرد


( سیمرغ های­بی آشیانه­ی البرز، ص 287)
اگر از آن بخش  سروده های عاشقانه­ و رومانتیک رویین که بیشتر با من درونی خود محشور است بگذریم، دیده می شود که عاشقانه­های او در این مرحله نیز با مفاهیم اجتماعی و حتا گاه سیاسی می آمیزند. شاعر می خواهد بگوید که در جامعه­ی که همه ارزش ­ها را پول و ثروت تعین می کند، عشق نمی تواند به گونه یک ارزش عاطفی و انسانی به دور از این همه داد و گرفت های سیاسی و اجتماعی قامت افرازد. عشق در شعر های او یک مفهوم مجرد نیست؛ بلکه یک مفهوم مشخص اجتماعی­­ - سیاسی است. در چنین شعر هایی او زن تنها به عنوان یک معشوق توصیف نمی شود؛ بلکه زن به عنوان بخشی از نیروی محرکه­ تحولات اجتماعی و سیاسی­ جامعه توصیف می شود و زن در کنار خوبی های دیگر باید رزمنده نیز باشد. در شعر« از عاشق بودن » می خوانیم:

گر تو با عشق به پیکار سیه­ کاری­ها

قد بر افرازی
زنده­گی چون گل شاداب بهار
شادمان می خندد
و درین کشور فقر و ثروت
دست تو، پنجه­ی من، بازوی ما
پای غولان ستم می بندد.

*
داستان دل من بسیار است
عشق من دختر رزمنده­ی شرق
عشق من  ماه فروزنده­ی شرق
شور فریاد مرا می شنوی؟


( شگفتن در سترون خاک، ص68)*
نخستین تجربه های رویین در اوزان آزاد عروضی و شعر سپید به دهه­ی چهل و پنجاه خورشیدی بر می گردد و از این جا او را می توان یکی از پیشگامان شعر آزاد عروضی یا شعر نیمایی در افغانستان  دانست. اگر دقیق تر بگوییم او از نسل دوم شاعران شعر آزاد عروضی فارسی دری در افغانستان است.

« غربت غروب » یکی از سروده های او در اوزان آزاد عروضی است. این شعر به سال ١٣۴۴خورشیدی هنگامی که شاعر در صنف دهم لیسه­ی باختر مزار شریف درس می خوانده، سُروده شده است، مضمون اصلی شعر همان فقر است. دختر جوانی پیش چشم پدر جان می دهد.

پیکر تبگیر برنا دختری بیمار

روی تخت کهنه می لرزد
می رود در ژرفنای تلخ رویاها
رنگ می گیرد لبش از خنده­ی هذیان
دست سردی می نشاند بوسه بر پیشانی گرمش
تاب آوازی به گوشش نرم می پیچد:
« دخترم زینب
آب می نوشی؟ لبت خشک است...»
دیگر آوازی نمی خیزد
دخترک خواب آست.


(سیمرغ­های بی آشیانه­ی البرز، ص 164)
او در دهه­ی پنجاه خورشیدی به نخستین تجربه های شعر سپید می رسد. اساساً در همین دهه است که شعر سپید در افغانستان شکل می گیرد. بر اساس کتاب « نوی شعرونه » یا « اشعار نو » که به سال ١٣۴١ خورشیدی به وسیله­ی ریاست مستقل مطبوعات انتشار یافته است، می توان دهه سی خورشیدی را آغاز دوره­ی نوجوی و تلاش برای شعر آزاد عروضی در افغانستان خواند، که بعداً شاعران افغانستان در دهه­ی پنجاه تجربه های خود در شعر سپید را ارائه کردند. « حماسه­ی شعر » یکی از نخستین تجربه های رویین در عوالم شعر سپید است که به سال ١٣۵٠ سُروده شده است که در آن عشق با بینش های سیاسی و اجتماعی شاعر درهم آمیخته است.

گفتی شعری برایم بگو

که مضمونش من باشم
که چنان آهنگ شاد مرا از خود تهی سازد
تو به چه می اندیشی
شاید،
هنگامی که به سفره­ی رنگین ذهن خویش
می نگری
به بشقابک آشک  که هوسانه است
و توآن را دوست داری
                            و اما شعر را حماسه ییست


« شگفتن در سترون خاک، ص69 »
«سنگ شکن» یکی از تجربه های رویین در به­ کار گیری زبان گفتار در شعر نیمای است. تجربه های که در ایران احمد شاملو و فروغ فرخزاد انجام داده اند. من پیش از این در پیوند به ویژه­گی های این شعر چیز های نوشته ام که این جا نیازی به تکرار آن نمی بینم.

در کتاب « سیمرغ­ های بی آشیانه­ی البرز » بیشترینه سُروده­ های شاعر در غربت گردآوری شده است. من در این بخش به همین سُروده های شاعر توجه دارم. سیمرغ­ های بی آشیانه­ی البرز، یک نام نمادین است. تعبیر های گسترده یی می توان از آن ارائه کرد. شاید بتوان گفت که یکی از این سیمرغ­ های بی آشیان، خود شاعر باشد. یا این سیمرغ­ های بی آشیان می تواند نمادی باشد برای تمام آواره گان این سرزمین. شاید این جا سیمرغ  همان آزادی ­است که آشیان خود را از دست داده است. یا همان خراسان از دست رفته­ است.

در شاهنامه­ی فردوسی بزرگترین رویداد­ های اسطوره­یی با سیمرغ آغاز می شود. او در البرز کوه آشیان دارد. این البرز کوه در همین بلخ موقعیت دارد. سیمرغ زال را می پروراند، و زال پدر رُستم است. رُستم جهان پهلوان است و شاهنامه بدون رُستم شاید به سرزمین بدون قهرمان می ماند. سرزمین و قوم بدون قهرمان سرزمین و قوم بی اسطوره و بی تاریخ است. گویی تمام دوره­ی پهلوانی شاهنامه در وجود رُستم، متبلور شده است. رُستم نه تنها با دشمانان سرزمین خود می جنگد؛ بلکه با دیوان و هر نیروی دیگر طبیعی و جادویی نیز می جنگد. او یا برای عدالت می جنگد، یا هم برای پاسداری از مرز های گسترده­­ی سرزمین. هیچ گونه جاه طلبی در قدرت ندارد. او نماد استقلال، آزادی و ماندگاری سرزمین است. بی حمایت او نظام های سیاسی نمی تواند پایدار باقی بمانند.

سیمرغ  چنان حکیمی « رودابه » را در هنگام زادن رُستم کمک کرده است. در جنگ با اسفندیار به حمایت رُستم  آمده است؛ این سیمرغ همین سیمرغ البرزکوه است؛ اما در روزگار ما سیمرغ ­های البرز بی آشیان اند. گویی آن فره­ی ایزدی از این سرزمین کوچیده است. دیگر سیمرغی نیست که زالی را پرورش دهد. دیگر سیمرغی نیست تا رُستمی را یاری رساند. گویی دیگر نسل رُستم در این سرزمین به پایان رسیده است. تنها انبوه شغاد است که پیروزمندانه در کنار چاه می خندند. گویی شغاد بر جایگاه رُستم نشسته و کرگسان بر آشیانه ی سیمرغ سینه زده اند. اگر در یک مفهوم گسترده تر سیمرغ را نماد مردم افغانستان بدانیم، در این صورت نام کتاب مفهوم بزرگتری پیدا می کند، یعنی مردمانی که سرزمین خود را از دست داده اند. مردمانی که در سرزمین خود غریب اند. چنین است که شاعر در پایان شعر« سیمرغ­ های بی آشیانه­ی البرز » که نام کتاب نیز از آن گرفته شده است، در جستجوی سلاح خویش است، چون می داند که کار زار دیگری در پیش رو است.

رویین در سُروده های خود در غرب درگیر نوع نوستالوژی است که تمام روان شاعرانه­ی و نیروی تخیل او را در برگرفته است. این نوستالوژی تنها همین غم غربت سرزمین و دوری از سرزمین نیست، بلکه نوع غم غربت تاریخی و فرهنگی اوست. تاریخ به تعبیر خودش« این مُرده خوار، کرگس » بسیاری از ارزش­های انسانی و فرهنگی او را تارج کرده است و چنین است که نوستالوژی او گاهی تا آن سوی تاریخ هم ریشه می دواند.

او دلتنگ خراسان از دست رفته است، دلتنگ آن شکوه از دست رفته که دیگر بر نمی گردد. در همین شعر« سیمرغ های  بی آشیانه­ی البرز » می توان گفت که تمام صور خیال شاعر بر بنیاد اسطوره های شاهنامه، روایات تاریخی خراسان و شخصیت های عرفانی و تاریخی این حوزه­ی مدنی بزرگ شکل  گرفته است. در این شعر سه بار واژه­ی سیمرغ، سه بار زال، دو بار بخدی، سه بار البرز، چهار بار اسفندیار، یک بار رستم، دو بار ارجاسپ و یک بار هم حلاج ذکر شده است.

تصاویر در این شعر بیشتر بر بنیاد سرگذشت این همه نام های اسطوره یی، تاریخی و عرفانی شکل گرفته است، این امر اگر در یک جهت بیانگر فهم شاعر از فرهنگ اسطوره ها، حماسه و تاریخ خراسان سرزمین است، در جهت دیگر فهم شعر را برای آن بخش از خواننده­گانی که با شاهنامه سر و کاری ندارند، یا آن را با درک درستی مرور نکرده اند دشوار می سازد. آن های هم که با شاهنامه آشنایی دارند حضور این همه اسطوره و روایت سبب می شود تا لذت چندانی از شعر نبرند.

استفاده از اسطوره ها، رویت­ها و تأکید بر شخصیت های عرفانی و تاریخی و دلتنگی برای پیشینه ی با شکوه؛ ولی از دست رفته­ی خراسان و کاربرد واژگان متونی ادبیات کلاسیک فارسی دری، نام شهرها و مکان های تاریخی در سُروده های رویین در سال­های غربت به یکی از ویژه گی های شعری او بدل شده است. در شعر های او با نام های چون رُستم، اسفندیار، سُهراب، کاووس، افراسیاب، زردشت، مانی، جمشید، سیاووش، گرسیوز، اهورا، اکَوان دیو، پورسینا، رودکی، دقیقی، رابعه، ناصر خسرو، فردوسی، حافظ، سنایی و دیگران، رو به رو می شویم که بیشتر این نام به تکرار در شعرها رخ می نمایند. این همه اسطوره گرایی با کاربرد واژگان متونی می تواند بر بخش های عاطفی شعر صدمه زند. از این نقطه نظر شعر های او در سال های غربت خود به سرزمین اسطوره ها، روایات و شخصیت های اسطوره یی، عرفانی و تاریخی­ بدل شده است.

وفتی رویین در افغانستان می سُرود. ما در شعر های او خانه­ های گلین را می دیدم و حتا بوی کاهگل را احساس می کردیم. خانه­ی تهی دستان دهکده را می دیدم. تهی دستانی را می دیدیم که توان آن را ندارند تا برای کودکان برهنه مانده­ی شان لباسی بخرند. کودکان ژولیده در خیابان ها را می دیدیم. سنگ شکن چلاقی را می دیدیم که یگانه دوست زنده­گی اش، زنش در پیش چشمانش مُرده است. رویین در این دوره با چنین چهره های سخن می گوید و انتظار دارد تا آنان به پا برخیزند و بساط این بی عدالتی را بر چینند. چنین است که زبان شعر او در این مرحله زبانی است روشن و پویا. صور خیال بیشتر حسی است. چنین است که طبیعت و محیط پیرامون در شعر های او حضور رنگینی می یابند؛ اما ذهن و تخیل شاعرانه ی او در شعر های سُروده شده درغربت، بیشتر با اسطوره ها و روایت­ها گوناگون در می آمیزد که در نهایت زبان او را با نوع ابهام برخاسته از چنین آگاهی­هایی رو به رو می سازد.

آه ای زال سیمینه معجر

خواب هایت را مگر پایانی نیست
چشمی بر گردان، نگاه کن
دیریست پری در آتش نینداخته ای ما را
اسفندیاری در کنارم و
آوردگاهی در پیش


« سیمرغ­های بی آشیانه­ی سیمرغ ص 13»
بدون تردید تا کسی که شاهنامه نخوانده و این همه رویداد های حماسی را با دقت مرور نکرده باشد، دشوار است که از این بند شعر چیزی بفهمد. در همین چند سطر، زال سیم تن را می بینم، حادثه­ی دود کردن پَر سیمرغ را می بینیم در جنگ رُستم با اسفندیار، آوردگاه را می بینم و آخرین جنگی را که تهمتن و رویین تن در کرانه­های هیرمند پیش رو دارند. می دانیم که این همه اسطوره در چند سطر چه صدمه­ی سنگینی بر جوهر شعر می زند! تکرار پی هم و فشرده­ی اسطوره­ها در شعر می تواند بسیار ملال آور وخسته کننده باشد؛ امروزه  این باز آفرینی اسطوره در پیوند به رویداد های جاری زنده­گی است که می تواند شعر و اسطوره را با روزگار شاعر پیوند می زند. اساساً ذهن شاعر خود اسطوره پرداز است. وقتی از نوروز می گوید به یاد روزگاران جمشید  می افتد.

با این همه کلاغ که می خوانند

آن یاوه های گند پریشان را
کو آن سدای گرم هشیوار
جمشید باستانی مان کو


( سیمرغ­های بی اشینه­ی البرز، ص 16)
رویین شعری دارد که برای کبکی در کوتل رباتک سُروده است. کوتلی که روزگاری پوشیده از درختان پُربارِ پسته بود؛ اما تاراجگران روزگارتمام هستی این پسته زار را حتا با ریشه های سبز آن تارج کرده اند و برده اند به بازار های پاکستان. شکی نیست که از دیرگاه بدینسو تاراج تاریخ و هستی افغانستان دیگر به یک سیاست همیشه­گی پاکستان بدل شده است؛ اما باید اعتراف کرد که گویا این ملت بی تاریخ این ملت تاریخ­ دار پنچ هزار ساله را بر می انگیزد تا تاریخ و سرزمین خود را به ویرانه یی بدل کند. این بیشته زاران رباتک را ما خود با تیشه­ و با دستان خود ریشه کندیم و بردیم به پاکستان و فروختیم و آن ها هم خریدار خوبی بودند. امروزه از آن بیشه زارِ سبز پسته چیزی بر جای نمانده است. رویین در همین شعر به همین مسأله نظر دارد؛ اما تا شعر آغاز می شود، باز پنجره­ی اسطوره ها و روایت­ های کهن در برابرِ پرنده­ی تخیل شاعرانه­ او باز می شود.

بر پشته یی از اسپند های تازه

می خُرامی
و می خوانی
خواب سبز پسته زارانی را که دریری ­است
قاطرانی با بار های شرمساری
در بارکده های « پاره چنار »
ریشه هایش را
خشکانده اند


( سیمرغ­ های بی آشیانه­ی البرز، ص 20)
رباتک او را به یاد سُهراب می اندازد، چون رباتک پیوسته با سَمنگان است و سمنگان زادگاه رُستم. خواندن کبک ذهن او را می دَواند تا نخستین سُروده های دری و کتیبه ی رباتک. برای خراسان مویه می کند. خراسان دیگر یاری ندارد. تا از دریای آمو می گوید؛ اما این آمو، آموی تاریخ و اسطوره است. امروزه آمو ویرانگرترین دریای افغانستانست. گویی دولت افغانستان را یارای مقابله با این آژد های دمان نیست. شاید آمو می خواهد دولت را به آوردگاه فرا خواند که اگر ترا در فساد در جهان دست بلندی است و هیچ نیروی نمی تواند با تو در این زمینه مقابله کند و پیوسته زنده گی مردم و همه ثروت­ های زیر زمینی و سَر زمینی کشور را می خوری من نیز این باغ­ها و زمین ­های را که در کنار من در افغانستان قرار دارد می خورم، تفاوت من با تو این است که من می خورم و می بلعم، در پش چشم همه­گان، پنهان نمی کنم؛ اما تو در پیش چشم همه­گان می خوری؛ اما پنهان می کنی. تا وزیر ترا کسی فساد پیشه گوید، لوی سارنوال تو او را به زندان می افگند و تو هم می زنی خود را به کوچه­ ی حسن چپ. بیا با من مقابله کن؛ مرا مهار کن. هرچند خود بی مهاری در فساد! دولت می گوید ای آموی بزرگ مرا با تو سر مقابله نیست. من با دموکراسی خود می خورم و تو با جهنده­گی ات و خروشانی­ات می خوری. از این نگاه من و تو همتباریم و مرا با همتباران سر جنگ و مقابله نیست؛ تو باغ­ها و زمین­ های مردم را بر می کنی، من بیخ مردم را بر می کنم.

آمو برای رویین رویاتگر روزگاران پیشین است که در دو کناره­ی آن مدنیت های درخشانی وجود داشت که دیگر به تاریخ پیوسته اند. او رودکی را می بیند که سُرود خوانان در هوای « جوی مولیان » از آمو می گذرد. زردشت را می بیند که آمو دریا را توصیف می کند. در خروش و جهنده­گی آمو، خراسانی را آرزو می کند که دوباره قامت افرازد تا تیر گزینی در دو چشم بدکنشان زمانه فرود آید.

فردا که عشق می وزد از کوی یار ما

جیحون جهنده باش، خراسان جهیده­نی است
مازنداران بیشه­ی اسطوره را بگوی
رستم نمرده ! کابل و زابل رهیدنی­است
تیر گزین تراست که سیمرغ روزگار
زخمی به چشم بد کنشان آوریدنی­است
« سیمرغ­های بی آشیانه­ی سیمرغ


« سیمرغ­های بی آشیانه­ی البرز، ص28»
اضافه از دو دهه است که رویین در غرب زنده­گی می کند، با این همه در شعر های او کمتر می توان به بیان پیوند های ذهنی شاعر با محیط اجتماعی و زیستی اش در غرب دست یافت. شاید این درد مشترک همه شاعرانی است که از این سرزمین رَخت به آن­ دُور­ها کشیده اند. گویی ذهن شاعرانه­ی رویین تا هنوز با جلوه های محیط اجتماعی غرب آشتی نکرده است تا در شعر او بازتابی داشته باشند. شعر های او در غرب  بر اساس همان افغانستان ذهنی که دارد و بر اساس همان خراسان ذهنی که دارد شکل می گیرند. او یک افغانستان ذهنی و یک خراستان ذهنی را با  جلوه های گوناگون تاریخ و فرهنگ آن با خود به غرب برده است. چنین است که شعر هایش در غرب  از زنده گی روزمره  فاصله می گیرد و می رود تا سرزمین­ های تاریخ و آن سوی تاریخ تا سرزمین­های رازناک اسطوره ها. با این حال من در کتاب « سیمرغ­ های بی اشیانه­ی البرز »  شعری دیدم زیر نام « طعنه » که  انده آواره­گی شاعر در آن تبلور یافته است.

بلغاری می گوید
ایا آواره
چه در انبانت هست
خون؟
وحشت؟
نادانی؟
و من پاسخش را
اشکی دارم
در فصل­ های پنجگانه­ی مرگم
از ابری که می بارد
در اندرونم


( سیمرغ­های بی اشیانه­ی البرز، ص 79 )
در فشرده ترین زبان می توان گفت که رویین در روزگاری که در سرزمین خود در افغانستان می سُرود، نگاهش به زنده­گی و عشق  نگاهی بود از پشت پنجره های بینش های سیاسی و اجتماعی که شاعر پیوسته در هوای یک دگرگونی اجتماعی می سُرود، اما در سرزمین غرب شاعر از پشت پنجره های اسطوره، تاریح و روایت­ هاست که به زنده گی نگاه می کند و چنین است که زبان او به گونه ای با یک زبان باستان گرا می آمیزد و اسطوره ها، روایت­ها و شخصیت های تاریخی، عرفانی و اسطوره ای جایگاه زنده­گی و محیط اجتماعی را که شاعر در آن نفس می کشد می گیرد. او در مرحله­ی نخست برای یک دیگرگونی اجتماعی می اندیشد و می سَراید؛ ولی به آن نمی رسد؛ به همین گونه در مرحله­­ی دوم نیز آن شکوه رفته وآن تاریخ  تاراج شده دیگر بر نمی گردد و گویی شاعر از رویا رویی با این واقعیت­ های دردناک هُراسان است که این همه به گلگشت اسطوره، تاریخ و رویت­ها می رود تا با بیان آن، اندوه خود را دَرمان کند که به دَرمانی هم نمی رسد. به گفته­ خودش:

معلمان کودکان ساده دل

دهاتیان پا برهنه از نخست
به دست­های کوچک پرنده های ده
امید را چنان نهالک کبود کاشتند
که باغ گل شود، نشد

*
نه خسته از یقین
نه بسته بر امید کور
چنان سپیده­ی فلق
سوار گفتن و سرود
تاختند
که مرز های زیستن پر از شکوه روشنان
چنان سحر شود، نشد


( سیمرغ­ های بی آشیانه­ی البرز، ص 124-125 )
*- این شعر در گزینه­ی « شگفتن در سترون خاک » در صفحه­ی شصت و هفتم به نام « از عاشق بودن » به نشر رسیده که در کتاب « سیمرغ­ های بی آشیانه­ی البرز » در صفحه ی ٢۴۴ آمده است. با این تفاوت که بخش آخرین شعر، همین سطر های که من این جا آورده ام در این کتاب حذف شده، یا هم از چاب مانده است.
سرطان ١٣٩١ شهر کابل