برگشـت به برگۀ پیشیــن برگشـت به به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـدی  

او را پای شکسته است نه همت!
                    به احمد سعیدی

چقدر تکان دهنده است، چقدر تکان دهنده و نفسگیر است، وقتی چشمت به نوشته یی در نشریه یی می افتد و یا هم خبری چنان قطره های داغ و سوزنده یی روی پرده های گوشت می ریزد و بعد تو می شنوی که می گوید: با تاسف آگاهی یافتیم که نویسنده، پژوهشگر و کار شناس... تا چیز دیگری بخوانی یا بشنوی، احساس می کنی که نفست بریده بریده می شود و دلت چنان دیوانه یی سر روی دیوار سینه ات می کوبد و غمی ترا فرا می گیرد که باز از جماعت آیینه به دوشان سایه یی از روی زمین پریده است.

هرگاهی که چشمم در نشریه یی به چنین خبری می افتد و یا هم چنین خبری را می شنوم، مانند آن است که دلم سوراخ بر می دارد. در تلویزیون یک، بودم که چشمم به چنین خبری در روز نامۀ « آرمان ملی » خورد در پیوند به نویسنده و تحلیل گر مسایل سیاسی، دوست گرانقدر جناب احمد سعیدی غوری، با صدای بلند گفتم آه خدای من! بی آن که چشمم از روزنامه بردارم به دوستی که آن سوتر نشسته بود و چیزی می نوشت گفتم سعیدی! سعیدی! گفت چه شده و من رسیده بودم به پایان حادثه گفتم پایش شسکته! گفتم ترسیده بودم که بر او حادثۀ دیگری آمده باشد...

گفتند که در شفاخانه شینو زاده زیر درمان است. تا خواستم بروم به دیدارش که خود به مصیبتی گیر آمدم. چه می دانی که تا چند لحظه بعدتر برتو چه می آید. نشسته یی در خانه ات، غمگین و بی نشاط و خاموش و هیچ بهانه یی برای خندیدن نداری و همه چیز در نظرت بی نشاط می آید و ناگزیر از آنی تا به ابتذال رنگین تلویزیون ها نگاه کنی! که نا گهان خون داغی از سوراخ بینی ات جاری می شود. نه قطره قطره بلکه به گونۀ قطره های به هم پیوسته چنان جریانی. تا سر بالا می کنی همه می رود در حلقومت و تا سر پایین می کنی جریان خون است که فرو می ریزد روی دستانت و روی فرش خانه، می شتابی به سوی دست شویی و بر سوراخ های بینی ات آب بالا می کشی، اما خون بند نمی آید تا موتری پیدا می شود یک ساعت از بینی تو خون ریخته است آن هم به گونۀ قطره های به هم پیوسته وبه گفتۀ مردم چنان جویباری.

میروی به شفاخانه و می بینند که فشارت 220 درجه است و تو هنوز زنده ای!

پزشک برایت مبارکی می گوید که چنین خون ریزی در مغزت صورت نگرفته است ورنه کارت تمام می بوده، توضیح می دهد که چنین خون ریزی ها یا در مغز رخ می دهد و یا هم در مجرا های بینی. تو که خود که روزگاری چیزی به نام فیزیولوژی خوانده ای ژرفای مصیبت را از سخنان پزشک خوب در می یابی.

خاموشی و حوصله ای آن را نداری که چیزی بگویی؛ ادویه های زرقی برایت می دهند و بعد خون ریزی می ایستد؛ اما هنوز راحت نشده ای که باز خون ریزی آغاز می شود و باز ادویۀ زرقی و باز... تو تا بامدان می مانی در شفاخانه و چند ادویۀ دیگر و ... با این همه هنوز احساس می کنی که چیزی در مغز تو می خواهد بترکد اما تو لجوجانه مقاومت می کنی! و درست نمی دانی برای چه!

آری من چنین شده بودم و نتوانستم زود تر به دیدار سعیدی برسم. روزی که به اتاق شصت و یکم در شفاخانۀ شینو زاده رسیدم، او را دیدم سرگم گفتگو با یکی از دوستانش که به دیدارش آمده است.  شاد و سر حال به گفته ای مردم گویی خار در پایش فرو نرفته است. « ایکس ری » پایش را نشانم می دهد و می بینم که استخوان زانویش چه شکست بزرگی برداشته است! با خود می گویم که سعیدی چه درد بزرگی را تحمل کرده است. به خانواده اش می اندیشم و آن لحظۀ مصیبت و شیون و فریاد.

از همگان که با او همدردی کرده اند برایم می گوید با نام، ازهمه گان سپاسگزاری می کند از پزشکان، از کارمندان بیمارستان و از همه یاران قبیلۀ قلم و فرهنگ که از کشور و چهار گوشۀ جهان برایش پیام فرستاده و در درد او خود را شریک دانسته اند. مردان سیاسی و صدر نشین نیز به دیدارش آمده و با او غم شریکی کرده اند. خدای من! سیاست در افغانستان آن قدر چرکین است که گاهی فکر می کنی که سیاسیون این سرزمین عاطفه یی ندارند! گاهی فکر می کنی که سیاست در این سرزمین چرکین ترین تجارت است و شرم آورترین وابسته گی.

یک لحظه برایم باور نکردنی بود که فلان ابن فلان وزیر و دبیر، آن های که از ناز سخن به چشم و ابرو می گویند، چگونه خواسته اند تا سرگردانی کشند و به دیداری مردی بیایند که جز زبان خود و زبان قلمش دیگر چیزی ندارد. با این حال حس خوش آیندی برایم دست داد که سرانجام در افغانستان هم یک وزیر معنای درد را و معنای مصیبت را و سوگ را و ماتم را می فهمد! خدا کند که چنین باشد! نمی دانم چرا هربار که وزیری را و یا هم سیاست پیشه یی را می بینم با خود می گویم خدایا این مرد از چند و چند هفت وادی سازش و معامله گذشته و چه قول و قرارهایی را زیر پا گذاشته، این جا چشمک زده و آن جا سری جنبانده که به چنین جایگاهی رسیده است، شاید چنین است که همیشه در چنین حالی این پارۀ شعر سپهری یادم می آید:

« جای مردان سیاسی، بنشانید درخت
که هوا تازه شود!»


من باور دارم که سعیدی مرد مبارز و با همتی است؛ اما در تحمل این درد همدردی دوستان و شخصیت های فرهنگی کشور چنان اکسیری بر وی اثر گذار بوده است. حس می کنی که هر آن می خواهد تا با نیروی بیشتر از پیش دوباره روی پای بیستد و در این راه دشوار گذار گام بردارد با استواری و هدفمندی. در کنار بسترش روزنامه می بینی و در مقابلش تلویزیون همیشه فعال تا از رویداد ها بی خبر نماند. و گفتگوهایی رادیویی با آن سوی آب های شور! با خود می گویم که سعیدی را پای شکسته است نه همت! آن را که پای شکند با پای همت راه می زند، اما آن را که همت شکند دیگر هیچ پایی یارای آن را ندارد تا او را به پیش ببرد!

سخنی از سید برهان الدین محقق ترمزی یادم می آید که این جا می آورم و به سعیدی عزیز گامهای استوار آرزو می کنم در  راه عشق به این سرزمین؛ عشق را آغاز است انجام نیست، و به این پا برهنه گان گرسنه که دموکراسی نیز برای شان، سرابی بیش نبوده است!

« اگر ترا در پای خاری خلد،همه مهمات جهان بگذاری و بدان مشغول شوی، همچنين در حق برادر خود می بايد بود.»

     شب هشتم قوس 1390 شهرک قرغه- کابل