برگشـت به برگۀ پیشیــن برگشـت به به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـدی  

جبلی یک کوهستان صمیمیت شاعرانه

در یکی از روزهای حوت 1388 خورشیدی، لیسۀ غیاثی جرم شاهد برگزاری یک نشست ادبی بود. نشستی لبریز از صمیمیت و خلوص، به دُور از هرگونه رنگ و جلوۀ تشریفات و هیاهو. شماری با تمام خلوص گرد آمده بودند تا به شعر شاعران سرزمین خود گوش فرا نهد.
 
این نشست آن گاه میسر گشت که من نویسندۀ این سطور جهت شناسایی نهادهای مدنی سفری داشتم به ولسوالی جرم، نشست به همت « انجمن خدمت » و همکاری مدیریت معارف جرم راه اندازی شده بود. در این نشست ولسوال جرم همراه با مسؤلان ادارات جرم نیز اشتراک داشتند.
 
در این نشست شماری از استادان و شاگردان دارالمعلمین جرم، لیسه های غیاثی و نسوان جرم، شاعران، شخصیت های فرهنگی و اجتماعی، علمای دینی، اعضای « انجمن خدمت » و کارمندان رادیو صدای جرم دعوت شده بودند. در میان شاعران دعوت شده یکی هم عبداللطیف جبلی بود. مرد ژولیده موی و آزاده از هرگونه رنگ تعلق. گویی سده های پیش خواجۀ رُندان حافط، این بیت را برای او سروده بود:

غلام همــت آنم که زیـر چــرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است


وقتی نوبت به او رسید تا شعرش را بخواند، شور و هیجان خاصی داشت. در صدایش صمیمیت بود و در چهره اش شکوه کوهستان های بلند. او پیش آز آن که شعرش را بخواهد، از همه گان پوزش خواست که کاستی های شعرش را بر او ببخشایند که مردیست نا خوانا و نا نویسا.

در پایان نشست خواستم چیزهایی از او بپرسم. جبلی به من گفت که هرگز به مکتب نرفته و قیل و قال مدرسه را تجربه نکرده است. پرسیدم پس این مقدار که می نویسی از کجا فرا گرفته ای؟ گفت از برکت قرآن، او در کودکی به قرآن روجوع کرده و همه روزه قرآن می خوانده تا این که با سواد شده. اما نوشتن را چگونه آموخته است؟ جبلی می گوید که نوشتن را از روی دیوان میرزا عبدالقادر بیدل فراگرفته است. او می گوید که در نوجوانی غزلیات بیدل به دسشتش افتاده و بعد به تقلید از آن مشق نوشتن می کرده است. او می گوید که در آن روزگار به کاغذ دسترسی کافی نداشته و بناً بر روی تخته چوبی مشق می کرده تا این که چشمانش با خط و نوشتن به گونه یی ابتدایی آن آشنا شده است.

با این حال او هنوز در نوشتن شعرهایش مشکلاتی دارد. غیر از این او در دوران کودکی و نوجوانی چهار کتاب و دیوان حافظ را نیز خوانده است. می پرسم که این همه را در کجا خوانده ای می گوید که نزد پدر. می پرسم مگر پدرت عالم دین بود؟ می گوید بلی!

پدر جبلی ملا شاه عزت نام دارد. او سال تولد خود را 1323 خورشیدی می داند. می گوید که از همان دوران کودکی به شعر و شاعری علاقه داشته و آرزو می کرده تا روزی شاعر شود. تا هم اکنون اضافه از هزار بیت سروده است. شعرهای اندک او در روزنامۀ بدخشان اقبال چاپ یافته است. او شعرهایش را بر ورقپاره هایی می نویسد و هر جا که می رود چندین پارچه شعر نوشته شده بر ورقپاره ها را با خود می برد، تا در فرصت مناسب آن ها را به دوستان خود، بخواند.

در شعرهایش بیشتر به انتقاد از وضعیت زنده گی می پردازد، توصیف زیبایی های زادگاهش جرم نیز بخشی از محتوای شعر او را می سازد. او در شعرهایش انسان ها را به دوستی و برادری و دوری از کینه و جنگ فرا می خواند.

می پرسم که در کار شاعری آیا کسی ترا رهنمایی کرده است! می گوید که گاه گاهی شعرهایش را از نظر شاعر و آواز خوان شهید، فیض محمد منگل می گذرانده و منگل کاستی های شعر او را اصلاح می کرده. زبان شعرهایش بسیار ساده و صمیمی است. گویی با تو سخن می گوید. هرچند گاهی در هر شعری به تکرار نمیتواند که توسن وزن را مهار کند و قافیه ها را درست به کار ببندد، با این حال شعر او بر روان شنونده تأثیر گزار است و شنونده با شاعر حس مشترکی پیدا می کند.

او پیشۀ دهقانی دارد، به باغداری و زنبور داری نیز می پردازد. خداوند را سپاس گزار است که به مقایسۀ گذشته وضع زنده گی او بهتر شده است. قناعت چه گنج شایگانی است که خداوند آن را به هر کسی ارزانی نمی فرماید. سینۀ این شاعر جوانمرد لبریز از گنج شایگان قناعت است و چنین است حرص و آز را بر سینۀ او راهی نیست .خداوند بر گنج شایگان او بیفزایاد!
برای جبلی روزگار شاد و عمر پُر برکت آرزو می کنم!

این هم شعری که جبلی در نشست ادبی لیسۀ غیاثی ارائه کرده است.

لالـــۀ دشـــتم مگر بی داغ و ارمـان نیستم
شاعـــر نا خــــوانم و اســـتاد چندان نیستم
خار زهـــــرآلـوده در پـای رقیـــبان نیستم
رهــــــبر آزاده ام در غــــار پــنهان نیستم
دشـــمن بیـــگانه ام، با فـــرد افــغان نیستم

همچو بلبل در بهارش نـــاله خـندان میکنم
در تمــوزش سایه گیـــر آبـشاران می کنم
در خـزانش گریه درهرماه میزان می کنم
در زمســتان خنک آتش به مهمان می کنم
یک نفــس در خانه بی یاد غــریبان نیستم

داغ پیـــری در بـرم آمد جوانی رفت رفت
موسـم جوش بهار زنـــده گانی رفت رفت
قــــوت و بازو دست پهلـــوانی رفت رفت
چهرۀ گلـــگون سـرخ ارغوانی رفت رفت
بس که غم دارد دلم، من هیچ خندان نیستم

مطربان شعر مرا آوازوخوش خوانی کنید
دوســتان در حق مـن بســیار احسانی کنید
بــی نـوایان را طــعام خیــر مهــمانی کنید
بعــد مــردن بهــر من یک ختم قرآنی کنید
بیـگناه و معصیت بیـجرم وعصـیان نیستم