برگشـت به برگۀ پیشیــن برگشـت به به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـدی  
 

چوب شکن مهربان ( داستانی برای کودکان و نو جوانان )ن

                                                                       ترجمۀ: پرتو نادری

در آن روزگاران دور، روزی از روز ها چوبشکنی به جنگلی رفت تا به خانه چوب بیاورد. به جنگل که رسید تبرش را بلند کرد تا بر درختی فرود آورد و آن را قطع کند. هنوز تبر بر درخت نخورده بود که درخت چنان انسانی به صدا در آمد و گفت: « ای چوبشکن من جوانم و کودکانی دارم مرا قطع مکن! مرا مکش! که کودکانم بی من چه خواهند کرد؟»

چوبشکن دلش برای درخت سوخت، به سوی دیگری رفت و رسید به یک درخت بلوط. تبر بر افراشت و خواست که آن را قطع کند. درخت بلوط تا چنین دید با صدای التماس آمیزی گفت: « ای چوبشکن مرامکش! هنوز جوانی من کامل نشده است. میوه های من هنوز به پخته گی نرسیده اند. آگر میوه های من از بین بروند دیگر درخت بلوطی در دَور و بَر من نخواهد رویید.»

حسی در دل چوبشکن پدید آمد و نتوانست درخت بلوط را قطع کند. ناچار به سوی درخت دیگری رفت که آن را درخت زبان گنجشکک می گفتند. درخت تا چوبشکن را دید به زاری در آمد که:« ای چوبشکن مرا مکش که همین دیروزجشن عروسی من بود. اگر تو مرا قطع کنی و بر زمین بیفگنی برعروس من چه خواهد گذشت؟» چوبشکن دلش به آن درخت جوان سوخت و آن را رها کرد و رفت به درخت دیگری رسید. این درخت نیز به زاری و التماس در آمد  که:« ای چوبشکن مرا به خاطر کودکانم مکش و از پای مینداز که آنها هنوز چیزهای زیادی را برای زنده گی کردن نیاموخته اند. آنها بدون من هلاک خواهند شد.»

چوبشکن باز تبر روی شانه انداخت و رفت به سوی درخت دیگری. تا خواست تبرش را بر درخت فرود آورد و آن را قطع کند که درخت ناله کنان صدا زد که:« ای چوبشکن! مرامکش، تازه زمانی است که من باید جوجه های نازک حشراتی را که در من زنده گی می کنند، شیر دهم. آنها چه خواهند کرد وقتی که تو مرا از پای در اندازی!»

چوبشکن نتوانست تا تبری بر درخت فرود آورد و ناگزیر رفت به سوی درخت سپیدار و تا خواست او را قطع کند که درخت با صدای اندوهناکی گفت:« ای چوبشکن نمی بینی که زنده گی چه برگ هایی برای من داده است که چون باد بر من می وزد بر گهای من با صدایی به رقص می آیند و شبانه ها راهزنان از صدای برگهای من می هراسند. مردمان خوب و صادق بی من چه خواهند کرد وقتی که تو مرا از پای اندازی و بر زمین فرو افگنی!»

چوبشکن از درخت سپیدار نیز گذشت و رفت کنار درخت گیلاس. درخت گیلاس تا تبر در دست او دید به زاری در آمد و گفت:« ای چوبشکن ببین که شاخه های من لبریز از شگوفه اند، بلبلان می آیند و بر شاخه های من آشیان می سازند و ترانه می خوانند. اگر تو مرا از پای بیندازی و بر زمین بیفگنی، بلبلان همه به جاهای دوری پروازخواهند کرد و دیگر کسی ترانه یی از آنها نخواهد شنید!»

چوبشکن با دلسوزی از کنار درخت گیلاس گذشت و رسید به درخت دیگری. تبر بلند کرد وتا خواست آن را قطع کند که درخت زاری کنان گفت:« ای چوبشکن نمی بینی که من تازه به گل رسیده ام به گل هایم نگاه کن تا چند روز دیگر خوشه هایی از دانه ها پدید خواهند آمد و پرنده گان در پاییز و زمستان از آن خواهند خورد. می دانی بر پرنده گان در پاییز و زمستان چه خواهد گذشت وقتی تو مرا از پای در اندازی!» تبر در دست چوبشکن از حرکت ماند و او اندیشید که هرگز نخواهد توانست تا این درختان پوشیده از برگ و شگوفه را قطع کند و از پای در اندازد. اندیشناک از کنار آنان رد شد و با خود گفت باید بروم سوی درختان سرو و صنوبر تا بخت خود را با آن ها بیازمایم.

چوبشکن تا به درخت صنوبر رسید، تبر در دست او بالا رفت، صنوبر تا چنین دید با صدای رقت آمیزی گفت:« ای چوبشکن مرا مکش! بگذار به اندازۀ کامل قامت افرازم. آن گاه تو خواهی توانست در ساختمان خانه ات از من کار بگیری. من هنوز در حال رشد و نمو هستم. مردمان چون به این جا می آیند، در کنارمن در زیر شاخه های سبز من می نشینند و لذت می برند.» چوبشکن خاموشانه به سوی درخت کاج رفت. درخت کاج تا تبر را در دست چوبشکن دید به گریه در آمد که:« ای چوبشکن من هنوز جوانم، به جوانی من نگاه کن و به شاخه های سبز من که به مانند شاخه های درختان صنوبر در تابستان و زمستان سبز و دیدنیست. مردمان اندوهگین خواهند شد وقتی که بیایند و ببینند که تو مرا قطع کرده و بر زمین انداخته ای.»

چوبشکن از کنار درخت کاج گذشت و رفت به سوی درخت سرو کوهی، تا آن را قطع کند که سرو کوهی با صدای سوزناک و اندوهگینی گفت:« ای چوبشکن، در میان این همه درختان جنگل، من یگانه درختی هستم که می توانم خوب ترین چیزها را به انسانها بدهم. من برای همه گان نیک بختی به بار می آورم و همه گان را از هزاران درد و بیماری آسایش می دهم. چنین است که انسانها و زنده جانهای دیگر جهت درمان بیماری های شان و رسیدن به خوشبختی به نزد من می آیند و اگر تو مرا قطع کنی من چگونه می توانم آن ها را کمک کنم.»

چوبشکن اندوهگین و اندیشناک رفت بر بلندیی نشست و از سخنان درختان در شگفت مانده بود. با خود می گفت این همه چیزهای شگفت که دیدم برایم باور کردنی نبود که چگونه درختان می توانند سخن بگویند. مگرحالا می دانم که درختان چگونه با من سخن گفتند و با زاری و التماس از من خواستند تا آن ها را قطع نکنم! چه می توانم کنم، قلب من که از سنگ نیست! چگونه می توانم آرزو های آن ها زیر پا گذارم. هرچند دستانم خالیست؛ اما باید با خوشحالی بر گردم به خانه. نمی دانم زنم وقتی دستان خالی مرا می بیند، چه خواهد گفت؟ چوبشکن با چنین اندیشه هایی سرش را بلند کرد و به سوی درختان خیره شد، او آن جا دید که از میان درختان انبوه، مرد کهنسال و کوچک اندامی با ریش خاکستری به سوی او می آید. پیراهن و جامه یی از پوست درختان بر تن دارد.

پیرمرد تا به نزدیک چوب شکن رسید، از او پرسید: « این جا چگونه این همه اندوهگین نشسته ای؟ مگر بدبختیی ترا پیش آمده است؟» چوبشکن گفت:« این جا چیزی نیست تا مرا خوشحال سازد! من به جنگل آمدم تا چوب و هیزمی به خانه برم؛ اما حالا نمی توانم. چیزهای شفگتی در جنگل دیدم. دیدم که جنگل زنده است. جنگل می اندیشد و سخن می گوید. وقتی درختان از من خواهش کردند تا آن ها را قطع نکنم، دل من برای شان سوخت. دل من شکست. این که در جنگل چه چیزی پیش آمد و چه دیدم بیشتر به آن نمی اندیشم؛ بلکه به این می اندیشم که چگونه نتوانستم تا یکی از درختان جنگل را قطع کنم.»

پیرمرد کوچک اندام با نگاه های گرم و محبت آمیز به چوبشکن دید و گفت:« سپاسگزارم از این که گوش هایت را به صدای کودکان من نبستی؛ بلکه صدای آن ها را شنیدی و خون آن ها را بر زمین نریختی! من ترا سپاس می گویم و پاداش مهربانی ترا می پردازم.» از همین امروز تو مرد نیک بختی هستی و دیگر به دنبال چوب در جنگلها سرگردان نخواهی بود وهمه چیز را در خانه خواهی داشت. پیرمرد میلۀ زرینی در دست داشت و به چوبشکن گفت: تو هرگنجی را که بخواهی می توانی با این میلۀ زرین به دست آری به شرط آن که هیچگاهی به دنبال چیزهای اهریمنی  نباشی و چنان چیز هایی را نخواهی، آزمندی نکنی و اندازۀ خواسته ها نگهداری!

آن میلۀ زرین به اندازۀ چند انگشت درازا داشت و به اندازۀ سوزن بافت ضخامت، پیر مرد آن را برای چوبشکن داد و گفت هرگاه که خواستی تا خانۀ نوی داشته باشی، به خانۀ مورچه گان برو و این میله را سه بار روی خانۀ مورچه گان شور بده؛ اما به خاطر داشته باش که باید میله به خانۀ مورچه گان تماس نکند تا به آن ها زیانی نرسد! آن گاه آن چیزی را که می خواهی برای مورچه گان بگو تا برای تو بسازند و خواهی دید که آن همه چیز برای تو آماده  شده است. اگر گرسنه شدی به ظرف های آشپزخانه بگو تا برای تو خوراک فراهم کنند. هرچند این امر درنظر تو چنان خیال و توهمی می آید، اما خواهی دید که خوراک برای تو آماده شده است. تو نیاز به شکار ماهی و دیگر جانوران نخواهی داشت. اگر دلت عسل خواست این میلۀ زرین را روی کندوی زنبوران عسل سه بار به حرکت در آور آن گاه خواهی دید که عسل خوشبویی روی دسترخوان تو خواهد بود. اگر این میلۀ زرین را روی درختان به حرکت در آوری خواهی دید که میوه ها و مربای خوش مزۀ میوه ها در خانۀ تو خواهد بود.

عنکبوت ها برای تو از ابریشم لباس خواهند بافت. تمام این همه را و چیزهای دیگر را در برگشت به خانه خواهی داشت، برای آن که تو کودکان مرا در جنگل، امان دادی! من پدر جنگلم و تمام در ختان و جانوران جنگل را زیر نظر دارم. پیر مرد کوچک اندام این همه گفت و با چوبشکن خدا حافطی کرد و از نظر نا پدید گردید.چوبشکن به خانه برگشت. او زنی داشت بدخوی و کینه جو تا دید که شوهر با دستان خالی از جنگل برگشته است، خشم آلود از خانه به حویلی بر آمد و فریاد زد:« کجاست هیزم و چوبی که باید به خانه می آوردی؟» چوبشکن به آرامی گفت:« چوب و هیزمی که من به دنبالش رفته بودم، در جنگل است، همانجا گذاشته ام تا سبز شوند. » این سخن چوبشکن زن را بیشتر خشمگین ساخت و گفت: ای گزافه گوی من خیال خوشی داشتم تا خود را در پشت شاخه های جوان درختان پنهان کنم، بازی و ادایی در آورم؛ اما تو چیزی با خود نیاورده ای!

روز دیگرمرد چوبشکن به جستجوی خانۀ مورچه گان بر آمد تا میلۀ زرین خود را آزمایش کند. او در آرزوی انبار خانۀ نوی بود. او به سوی جنگل به جستجوی خانۀ مورچه گان رفت. میله را سه بار روی خانۀ مورچه گان حرکت داد و گفت: مورچه گان، برای من انبار خانۀ نوی آباد کنید! بامداد روز دیگر که  از خوب بیدارشد، با شگفتی دید که در حویلی انبار خانۀ نوی آباد شده است. از آن روز به بعد دیگر هیچ مردی به پیمانۀ چوبشکن در آن دهکده احساس شادمانی و خوشبختی نمی کرد.

او در اندیشۀ تهیۀ غذا نبود؛ بلکه غذا همه روزه خود فراهم می شد. چیزی که او و زنش انجام می دادند، تنها خوردن بود. غم دنیا را نداشتند، عنکبوتان برای آن ها لباس می بافتند ،جانوران صحرایی کشتزارهای آن ها را شخم می زدند. مورچه گان تخم افشانی می کردند و به گرد آوری حاصلات می پرداختند. اگر گاهی زن بدخوی چوبشکن در شدت بدخویی و خشم خویش از هوش می رفت، میلۀ زرین دوباره او را بر سر حال می آورد. در خانواده او یگانه کسی بود که از خوی بد خویش پیوسته رنج می برد. چوبشکن سالهای درازی زنده گی کرد، به پخته گی و پیری رسید؛ اما در این همه سالهای دراز حتی روزی هم احساس بدبختی نکرد، برای آن که او هیچگاهی چیزی نخواسته بود که آن میلۀ زرین نمی توانست آن را اجرا کند.

چوبشکن پیش از آن که از جهان چشم پوشد، آن میلۀ زرین را به فرزندان خود داد؛ اما به آنان تأکید کرد تا پیوسته گفته های پدر جنگل را به یاد داشته باشند و هیچگاهی از میلۀ زرین چیز ناممکنی را نخواهند. فرزندان چوبشکن همان گونه کردند که پدر گفته بود و زنده گی در شادمانی و نیک بختی به سر بردند. سالها بعد آن میلۀ زرین به دست مرد آزمندی افتاد. او انسانی بود بی اعتنا و زورگو با اندیشه های نا درستی که داشت، کوچکترین اهمیتی به گفته های پدر و مادر نمی داد؛ بلکه با خواسته های نا درست و ناممکن خویش همیشه سبب اذیت آن میلۀ زرین می شد. اما با وجود این همه، حادثۀ ناگواری رخ نداد.

مگر یک روز این مرد بی خرد خواست تا خورشید فرود آید و پشت او را گرم کند. میلۀ زرین تمام کوشش خود را کرد؛ اما برای خورشید ناممکن بود که از جایگاه پایین بیاید؛ بلکه او درعوض چنان شعلۀ سوزنده یی را به سوی آن مرد فرستاد که در یک چشم به هم زدن او را یک جا با خانه و کشتزارش سوخت و به خاکستر بدل کرد. آن میلۀ زرین نیز ذوب گردیده و از میان رفت. در ختان این حادثۀ غمناک را تماشا می کردند، مگر شعله های سوزندۀ خورشید چنان آن ها را ترسانده بود که زبان سخن پرداز خود را از یاد بردند. چنین است که درختان تا امروز دیگری صدایی ندارند، خاموش و بی سخن زنده گی می کنند. برای آن که آن ها زبان خود را گم کرده اند.

میزان 1389 خورشید شهر کابل