در بوستان همیشه سبز سعدی
کاربرد ضرب المثل ها در ادبیات کلاسیک فارسی دری از سابقه و سرگذشت دراز و گسترده یی برخوردار است. حتی می توان گفت که شعر فارسی دری از همان سپیده دم پیدایی به نوعی با ضرب المثلها آمیخته بوده است. چنان که در شعر رودکی سمرقندی نیای بزرگ شعر فارسی دری می توان جلوه های رنگا رنگ کاربرد ضرب المثلها را دید. یک چنین چیزی، همچنان در شاهنامۀ فردوسی، مثنوی معنوی، غزلیات حافظ و سروده های شاعران دیگر نیز وجود دارد.
ضرب المثها افکاری اند که به گونۀ فشرده و کوتاه بیان شده و از محتوای ژرفی برخوردارند. ضرب المثل ها به ما کمک می کنند تا چگونه گی تفکر مردم را در پیوند به زنده گی و جامعه دریابیم. برای آن که ضرب المثها خود عصاره یی از تجارب تاریخی، اجتماعی و فرهنگی مردم اند و چنان دانه های سبزی در کشتزار زنده گی اجتماعی- فرهنگی مردم بار ور شده اند. به تعبیری می توان گفت که ضرب المثل ها آیینه های روشن و شفافی اند که می توان در آن ها گوشه های گونه گون زنده گی اجتماعی مردم را به روشنی دید.
در آیینۀ ضرب المثل ها تجربه ها، رسم و رواجها، افکار و اندیشه ها، انسان دوستی، عشق، نفرت، کینه، انتقام، رازداری، شجاعت و جوانمردی، داد خواهی، میهن دوستی، صداقت و امانتداری، کمک و همیاری و دیگر مسایل مربوط به زنده گی مادی و معنوی مردم بازتاب گسترده یی دارد و شاید بتوان گفت که خود تبلور یک چنین اندیشه ها و عاطفه هایی اند. چنین است که می توان گفت که ضرب المثلها با اعتبار ترین سرچشمۀ شناخت معنوی مردم را می سازند، گاهی ضرب المثلها عصاره و فشردۀ یک تمثیل اند و گاهی هم نتیجه یک داستان عامیانه. به مفهوم دیگر بخش بیشتر ضرب المثلی داستانی دارند که ماهیت ضربالمثل ها از آن داستان بر می خیزد. چنین است که در چگونه گی کار برد ضرب المثل ها باید جانب احتیاط را رعایت کرد.
تا آن جایی که دیده شده است در کشور ما افغانستان به ضرب المثل ها اهمیت بزرگی قایل اند و ضرب المثل ها در تمام لحظه های زنده گی آن ها جاریست. چنان که وقتی با کسی صمیمی اند، با کسی دشمنی دارند، با کسی عشق می ورزند، از کسی نفرت دارند، از کسی انتقام می گیرند، از کسی کمک می گیرند و یا هم به کسی کمک می کنند، در لحظه های که نا امید اند و در لحضه های که سرشار از امید اند، در لحظه های شکست و در لحظه های پیروزی و در یک کلام در تمام لحظه های زنده گی به گونه یی در زیر چتر رنگین ضرب المثل ها به سر می برند.
با اعتبار ترین شیوه تحقیق در پیوند به ضرب المثلها، جستجوی آن ها در میان مردم است. باید ضرب المثلها را از زبان مردم شنید و یاد داشت کرد. برای آن که ناب ترین اشکال آن را می توان در میا ن مردم یافت. با این حال به پندار من پژوهش ضرب المثل های به کار گرفته شده در آثار ادبی بنابر دلایل زیرین می تواند اهمیت داشته باشد.
نخست از نگاه شیوۀ کاربرد و پرورش آن در یک اثر ادبی.
دو دیگر از نگاه سابقۀ تاریخی.
ضرب المثل ها همان گونه که گفته شد، به مانند تمام انواع ادبی فرهنگ عامیانه به توده های مردم تعلق دارد. همپا با کاروان زنده گی اجتماعی و فرهنگی مردم پدید آمده، رشد کرده، دگر گونیها و تحولاتی را پذرفته است. پس هر ضرب المثلی از خود تاریخی دارد و سرگذشتی. مقایسۀ اشکال امروزین ضرب المثلها، با اشکال ثبت شدۀ آنها در آثار گذشته گان می تواند ما را با تحولات لفظی و معنوی آنها آشنا سازد. این نکته که ضرب المثل ها همان سخنان حکیمانه یی اند که سخنورانی با ارائه های لفظی فشرده بیان داشته و بعد در میان مردم گسترش یافته اند و یا هم نتیجۀ تجارب و آفرینش های ذهن مشترک مردم است که بعداً وارد شعر شاعران شده است، هنوز می تواند بحث های دامنه داری را بر انگیزد.
به هر صورت هر ضرب المثلی چه در شعر رودکی، سعدی و یا شاعران دیگر، نشان دهندۀ این امر است که این ضرب المثل در روزگار این شاعران نیز در میان مردم رواج داشته و مردم در گفتگو های روزانۀ خود از آن کار می گرفته اند. سعدی چه در غزلیات و چه در بوستان و گلستان به میزان گسترده یی از ضرب المثلها در جهت بیان اندیشه های شاعرانۀ خویش استفاده کرده است. با این حال باید گفت که امروزه بیت ها و جمله های زیادی از « بوستان » و « گلستان » و به همین گونه بیت های از غزلیات او به سبب زیبایی و مفاهیم ژرفی اجتماعی و انسانی که دارند خود در میان مردم چنان ضرب المثل های به کار می روند. او خود می گوید که:
سخنهای سعدی مثال است و پند
به کار آیدت گــر شـوی کار بند
ضرب المثل های عامیانه که پنداشته می شود که ساخته و پرداختۀ ذهن مرم اند نیز در بوستان او به پیمانۀ گسترده یی به کار گرفته شده است. در این نبشته نگاهی داریم از این روزنه به بوستان او. البته این نکته نیز قابل یاد دهانی است که ضرب المثل های آمده در بوستان سعدی هم اکنون در مناطق گوناگون افغانستان کاربرد دارند و مردم در گفتگو های روزمرۀ خود از آن استفاده می کنند.
1- خداوند دیر گیر سخت گیر است! این مثل در موردی به کار گرفته می شود که کسی از کردار ظالمانۀ خود دست بردار نباشد و هراسی هم از خدا و خشم او در دل نداشته باشد.
نه گردن کشان را بگیرد به فور
نه عـــذر آوران بـــراند به جور
2- هر کس قسمت خود را می خورد و یا می گویند: روزی خور، روزی می خورد، ابله غم ! قسمت و روزی انسانها از سوی خداوند می آید و هیچ حسودی نمی تواند با حساداتهای خویش آن را از چنگ کسی به در آورد.
چـنان پهـن خـوان کـــرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد
3- زیره به کرمان می برد. یا می گویند که دوغ به ییلاق بردن! گاهی هم می گویند: آب به دریا بردن! اگر کسی زیره به کرمان ببرد، دوغ به ییلاق، نمک به تالقان و فلفل به هندوستان در حقیقت هدیۀ بی ارزش و یا متاع بی بازاری را با خود برده است. این مثل گاهی هم در مورد کسانی به کار برده می شود که در برابر شخصیت دانشمندی به ابراز فضل و دانش بپردازد.
گل آورد سـعدی سوی بوستان
به شوخی و فلفل به هندوستان
4- تیشه به ریشۀ خود می زند!
این ضرب المثل را به گونۀ اندرز برای کسی که بخواهند او را متوجه نتایج کردار نا خوش آیندش سازند، به کار می برند. نتایج کردار اجتماعی انسانها سر انجام در برابر آن ها پدیدار می گردد، بناً هر کسی با کردار منفی خویش در حقیقت ریشه های اعتبار انسانی و اجتماعی خود را قطع میکند.
مکـــن تا تـــوانــی دل خـلق ریش
اگر می کنی، می کنی بیخ خویش
5- علاج واقعه را پیش از وقوع باید کرد!
انسان باید، نسبت به آینده پیش بین باشد و اگر خطری در کمین است خود را برای مقابله با آن آماده کند. برای آن که حسرت خوردن پس از آن سودی ندارد.
سر گــرگ باید هــم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید
جای دیگر:
تو پیش از عقوبت در عفو کوب
که سودی ندارد فغان زیر چوب
6- آن را که حساب پاک است، از مستوفی چه باک است! گاهی هم می گویند: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است! همچنان گفته می شود که: دزد مباش و از پادشاه مترس! این ضرب المثل را زمانی به کار می برند که انسان صادق و بیگناهی را به جرمی متهم کنند، او در مقام رد اتهام چنین می گوید.
مرا چون بود دامن از جرم پاک
نباشــد ز خــبث بد انـــدیش باک
7- زبان بیگناه دراز است و یا می گویند که پاک باش و بیباک باش!
ولـــیکن نیـــندیشم از خشـم شاه
دلاور بـــود در سخـــن بیگــناه
اگر محتسب گردد آنرا غم است
که سنگ ترازوی بارش کمست
چو حـــرفم بـراید درست از قلم
مرا از همه حرفگـیـران چه غم
7- کس مال دنیا را با خود به گور نمی برد!
در این ضرب المثل انسان ها به قناعت و داد فرا خوانده می شوند تا از حرص و آز دوری جوییند.
گرفتیم عالم به مـردی و زور
ولیکن نتبردیم با خود به گور
8- دوست و دشمن را نمی شناسد!
این ضرب المثل را در مورد آنانی می گویند که هنوز در امر رهبری و مردم داری بی تجربه اند و یا هم در مورد کسی می گویند که به سبب خود خواهی و غرور مقام وجایگاه با همه گان خود خواهانه بر خورد می کند و همه گان را می رنجاند.
نه تدبــیر محـمود و رای درست
که دشمن نداند شنهنشه ز دوست
9- آب از گلویش نمی گذرد، یا می گویند که آب از گلویش تیر نمی شود!
بیانگر نهایت اندوه و پریشانی است. در مورد آنانی گفته می شود که در نهایت اندوه و ماتم بسر می برند.
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیـش بگذرد آب نوشـین ز حلق
10- دنیا پنچ روز است!
این مثل در ناپایداری زنده گی به کار می برند و این که همه گان روزی از این جهان رفتنی اند.
بدین پنج روزه اقامت مناز
به اندیشه تدبیر رفتن بساز
جای دیگر
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنــیا وفــــا داری امـــید نیست
منه دل بر این دولــت پنـــج روز
به دود دل خـــلق خــود را مسوز
و یا هم
نیامد کس اندر جهان کو بماند
مگـر آن، کـــزو نام نکو بماند
11- تخت به سلیمان نمانده و گنج به قارون!
کنایه از فراز و فرود روزگار و زنده گیست و انسان نمی تواند همواره در یک وضعیت به سر برد و باید آماده پذیرقتن فراز و فرود زنده گی باشد. در آسوده گی مغرور نشود و در تنگدستی نا امید و به جهان و مال دنیا دل نبندد که این همه زوال یابنده است.
کــــرا دانـی از خســـروان عجم
زعــهد فـــریـدون ضـــحاک جم
که بر تخت و ملکش نیامد زوال
نـماند به جـــز ملک ایـــزد تعال
و جای دیگری می گوید:
نه بر باد رفـتی سحر گاه و شام
ســـریـــر سلـــیمان علـیه السلام
به آخـــر نــدیدی که بر باد رفت
خـنک آن که با دانش و داد رفت
و باز هم:
اگر ملک برجــم بماندی و بخت
ترا کی میسر شدی تاج و تخت
12- تنور که گرم باشد هر کس نان خود را می پزد! یا می گویند که تنور گرم بود و من هم نان خود را پختم! همچنان می گویند که تا تنور گرم است نان بجسپان! از فرصتی که منتظرش نیستیم، پیش می آید و باید از آن استفاده کرد.
بهل تا به دندان گـزد پشت دست
تنوری چنین گرم و نانی نبست
در این بیت پشت دست گزیدن کنایه از پشیمانی و حسرت خوردن است. جای دیگری این مثل این گونه به کار رفته است:
به تندی سبک دست بردن به تیغ
به دنــدان بــرد پشت دست دریغ
13- اگر دنیا را آب گیرد مرغابی را تا به زانوست! این ضرب المثل بیشتر زمانی به کار می رود که بخواهند که توانایی کسی را در مقابله با حادثه یی بیان کند. یعنی او هراسی از حادثه ندارد.
گـــر از نیســـتی دیگـری شد هلاک
ترا هست، بط را ز طوفان چه باک
به دریا نخواهـــد شـدن بـــط غریق
سمـــندر چـه دانـــد عـــذاب حـریق
14- پوست و استخوان شده است! بیانگر نهایت نا توانی جسمی کسی است.
در آن حال پیش آمدم دوســـتی
از او مانده بر استخوان پوستی
15- اگر در خانه کس است، یک حرف بس است. یعنی انسانها های هشیار و عاقل با یک سخن به هدف گوینده می رسند.
اگر در سرای سعادت کس است
زگفتار سعدیش حرفی بس است
جای دیگری:
از این به نصیحت نگوید کست
اگـر عاقـلی، یک اشارت بست
16- هر چیزی که کشتی، همان را درو می کنی! و یا:
از مکافات عمل غافــل مشو
گندم از گندم بروید جو زجو
همچنان در همین مفهوم گفته می شود که: درد نگو که بلا نشنوی! یعنی انسانها نتیجۀ اعمال خوب و زشت خود را دیدنی هستند.
همینت پســـند است اگر بشنوی
که گر خارکاری، سمن ندروی
و یا:
همه تخـــم نا مردمی کاشتی
ببین لاجرم بر که بر داشتی
جای دیگر:
یکی در بهاران بیفشاند جو
چه گندم ستاند به وقت درو
و یا:
اگـــر بد کـنی چشم نیکی مدار
که هر گز نیارد کز انگور بار
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گـــندم سـتانی به وقت درو
17- آفتاب سر کوه! گاهی هم می گویند: آفتاب لب بام! به آن هایی گفته می شود که زنده گی شان به روز های آ خر رسیده است.
یکی سلطنـت ران صاحب شکوه
فرو خواست رفت آفتابش به کوه
18- اگر بد می کنی یا نیک، به خود می کنی! یا می گویند: آن چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی یعنی هر گونه کردار انسان نتیجۀ خود را در پی دارد. در همین مورد همچنان گفته می شود که: بدی را بدیست و نیکی را نیکی!
یکی بر سر شاخ بن می برید
خداوند بسـتان نگه کرد و دید
بگفــتا گر این مرد بد می کند
نه با من که با خـــود می کند
19- بکن پنبۀ غفلت از گوش و هوش
که از مــردگان پندت آید به گوش
جهان و جلوه های آن مانند پنبه یی است که در گوش انسان فرو رفته و انسان را از شنیدن سخن حق محروم می سازد. چنین است که چنین افرادی از بنده گی خداوند و از کردار نیک دور می شوند.
20- نیکی را نیکی و بدی را بدی است! یا می گویند: تا بد نکنی بد نبینی! یعنی اگر به کوه درد گفتی درد می شنوی جان گفتی جان می شنوی! یعنی وقتی به کسی بدی می رسانی نباید انتظار نیکی داشته باشی.
کسی دانۀ نیکـــــمردی نکاشت
کز او خرمن کام دل بر نداشت
نه هرگز شنیدیم درعمر خویش
که بد مرد را نیکی آمد به پیش
جای دیگری:
بد اندیش مـــردم به جــز بد ندید
بیفـــتاد و عاجـزتر از خـود ندید
کسی نیک بیند به هـر دو سرای
که نیکی رســاند به خلق خــدای
نمونۀ دیگر:
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید
بـــر پاک نایـد ز تخـــم پلــید
باز هم:
مکن بد، که بد بینی از یار نیک
نـــروید، ز تخـــم بـدی بار نیک
مـــروت نباشــد بـــدی بــا کسی
کـزو نیکـــویی دیـده باشی بسی
21- چاه کن در چاه است! با کاربرد این مثل اندرز می دهند که توطئه گران و منافقان سر انجام در دام تو طئه و منافقت خود گیر می مانند.
تو مـا را هـــمی چاه کـــندی به راه
به ســـر لاجـــرم در فـــتادی به چاه
دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکـی نیک محـــضر، دگـــر زشتنام
یکـــی تشـــنه را تـا کـــند تازه حلق
دگــــر تا به گـــردن در افتـــند خلق
22- سخن حق تلخ است! دوست آن است که با سخنان تلخ خویش دوست خود را متوجه نارسایی هایش کند؛ اما دشمن با سخنان شیرین و به ظاهر دوستانه اش انسان را می فریبد. از همین جاست که گفته اند که دوست می گریاند و دشمن می خنداند.
نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است دفـع مرض
23- مشت و دروش جور نمی آید! این مثل بیانگر آن است که زور مندان پیوسته بر مستمندان ظلم روا داشته اند و مستمندان توان مقابله با آنها را نداشته اند.
مــزن با سپاهی ز خود بیشتر
که نتوان زد انگشت بر نیشتر
جای دیگر
به خــردان مفـــرمای کار درشت
که سـندان نشاید شکستن به مشت
24- گرم و سرد روزگار را دیده! این مثل را در مورد انسان های با تجربه که حوادث گوناگون زنده گی را پشت سر گذاشته اند به کار می برند.
خـــردمند باشد جـــهان دیده مرد
که بسیار گـرم آزمودست و سرد
25- جنگ که کردی راه آشتی را باز بگذار!
چو شمشـــیر پیــکار برداشـــتی
نگــــــهدار پنــــــهان ره آشـــتی
که لشکر شکــوفان مغفر شکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف
25- گدا گر تواضع کند خوی اوست!
26- بدی و نیکی جهان در گذر است! در این جهان گذران باید نام نیکی از خود بر جای گذاشت.
بد و نیک مـردم چو می بگذرند
هـمان به که نامت به نیکی برند
27- طریقت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و ســجاده و دلق نیست
28- دشمن را حقیر مشمار! یا می گویند: دشمن اگر پشه باشد فیل حسابش کن!
عـــدو را به کوچک نـــباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خورد
جای دیگر:
حذر کن ز پیکار کمــتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی
29- قهر خداست! این مثل را در مرد انسان های شریر و بیداد گر گویند.
سگالند از او نیکمردان حذر
که خـشم خــدایست بیداد گر
30- شکر نعمت نعمتت افزون کند! انسان در هر حال باید شکر نعمات خدا را بر جای آرد و بر رضای او راضی باشد.
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مــالی و ملـــکی رسـی بی زوال
31- کسی در زمین شوره بذر افشانی نمی کند! انسان باید از کار های بی نتیجه خود داری کند، همان گونه که با سفله نباید از علم سخن گفت.
دریغست با ســفله گفــت از علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم
32- بهترین گنج قناعت است! در همین مفهوم می گویند: چشم تنگ مرد دنیا دار را / یا قناعت پر کند یا خاک گور!
به صبرش در آن کنج تاریک جای
به گــنج قـــناعت فــرو رفــــته پای
33- به غمخواره گی جز سر انگشت من
نـــخارد کس انـــدر جهان پشت من
34- سر مار را به سنگ بکوب! مار دشمن است، چون مجال کوبیدنش را داری سرش را با سنگ بکوب.
مگــو شاید این مار کشتن به چوب
چو سر زیر سنگ تو دارد، بکوب
35- هر چیز که از دوست رسد نیکوست!
نه تلخ است صبری که بر یاد دوست
که تلخی شکــر باشد از دست دوست
36- سودای خام پختن! تلاش برای آرزوی محال یا چیزی که امکان رسیدن به آن وجود ندارد.
همی رفت و می پخت سودای خام
خـــیالش فـــرو برده دنـدان به کام
37- درخت پر میوه سر بر زمین می گذارد! این مثل را در مورد انسان های دانشمند و توانمند می گویند که باید همیشه متواضع باشند.
تواضـــع کـند هوشـــمند گزین
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
38- سیاه به صابون سپید نمی شود! و یا می می گویند: هیچ صیقل سفید نتواند / آهنی را که بد گهر باشد
به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گــرمابه گردد سپید
39- راه از چاه نمی داند! در پیوند به انسانهای کمتجربه گفته می شود.
تو خود را از آن در چه انداختی
کــه چــه را ز ره باز نشــناختی
40- هر گپ از خود جای دارد! سخن گفتن بی موقع و نا به جا همیشه ماجرا ساز بوده است.
مـجال ســخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگهدار گوی
41- پایان شب سیه سپید است!
دل از بی مـرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای برادر به روز
42- یکی بگوی و پخته بگوی!
حـــذر کن ز نادان ده مــرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی
43- دست چپ و راست خود را نمی شناسد! انسان بی تجربه و نا آگاه که از خوب و بد روزگار بی خبر است.
به طـفلی درم رغبت روزه خاست
ندانستمی چپ کـدام است و راست
44- مـیان دو تن جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است
45- شتر را گفتند رقص کن، پالیز را خراب کرد!
ترا تیشه دادم که هیزم شکن
نگفـتم که دیــوار مسجد بکن
46- قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید!
نـــداند کسـی قــــــدر روز خوشی
مگــــر روزی افتد به سختی کشی
چه دانـــند جیـــــحونـــیان قدر آب
ز وامـــــانــده گان پـُرس دَر آفتاب
کسی قیمـــت تنـدرســـتی شــناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت
ترا تـــــیره شب کـی نــــماید دراز
که غلــــطی ز پهــلو به پهلوی ناز
بر انـــدیش از افــتان و خیزان تب
کـــه رنـــجور دانــــد درازای شب
47- روز ملنگ و شو پلنگ! در مورد کسانی گفته می شود که سخنانان شان با کردار شان هم آهنگ نیست.
بسا کـس به روز آیت صــلح خواند
چو شب شد، سپه بر سر خفته راند
48- گرهی که به انگشت بازمی شود چه حاجت به دندان است! با این مثل اندرز می دهند که در حل مشکلات زنده گی نباید از شیوه های خشونت آمیز کار گرفت.
چو کاری بر آید به لطف و خوشی
چه حاجــت به تندی و گردن کشی
49- پردۀ دیگران را کن تا خدا پرۀ ترا کند! خداوند پرده پوش است! یعنی تو کسی را بی پرده و رسوا مساز تا خداوند ترا رسوا نسازد.
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش
جای دیگر:
دو کونش یکی قطره از بحر علم
گـــنه بیند و پـــرده پوشـد به حلم
پـس پـــرده بیـند عـــــمل های بد
هـــمو پرده پوشـد بـــــآلای خود
نمونۀ دیگر:
مکن عیب خلق ای خــردمند فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش
50- گندم نمای جو فروش، به گونۀ کنایه آمیز در مورد کسانی به کار می رود که ظاهر آرام و باطن شریر دارند. یا به انسانهای می گویند که درون و بیرون شان با هم یکی نیست.
به بازار گـــندم فـــروشان گرای
که این جو فروشیست گندم نمای
جای دیگر:
زهـــی جو فـــروشان گندم نمای
جهان گرد شبکوک خرمن گدای
چه نیکو زدست این مثل پــیر ده
ســـتور لـــگد زن گـــران بار به
51- جنگل که آتش گرفت خشک و تر یک یک جا می سوزد! یا می گویند: آتش که به جنگل افتید تر و خشک می سوزد.
تو آتــش بـنی، در زن و در گذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر
52- بر زخم ما نمک مپاش! یا می گویند: بالای زخم نمک پاش مده یا بالای زخم نک پاشی می کنی! یعنی سبب عذاب و درد بیشتر مشو.
مرا خود دلی دردمند است ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
53- مثل خر در گل مانده است.
ســـمند ســـخن تـــا به جـــایی براند
که قاضی چو خر در وحل باز ماند
54- خر همان خر است؛ اما پالانش عوض شده است! و یا: خر اگر جل اطلس بپوشد، خر است! در مورد کسانی به کار برده می شود که هر چند به جایی و مالی رسیده اند؛ اما همچنان شخصیت پستی دارند.
نه منعم به مال از کسی برتر است
خـر ارجل اطلــس بپوشد خر است
55- چشم غرض بین کور است!
فرو گفت از این شیوه نا دیده گوی
نبیند هـــــنر دیـــدۀ عـــــیب جـوی
56- آن که در غم آبروی خود نیست، چه پروای آبروی دیگری را دارد!
یکی کــرده بی آبرویی بسی
چه غم داردش ابروی کسی
57- دست بالای دست است! و یا می گویند: در جهان فیل مست بسیار است / دست بالای دست بسیار است یعنی بر سر هر قدرتی قدرتی دیگری وجود دارد و قدرت یگانۀ برتر خداوند است. پس نباید انسان با داشتن قدرت زوال یابندۀ دنیایی بر مردم ستم کند و از خداغافل گردد.
مکن خـیره بر زیر دستان ستم
که دستیست بالای دست تو هم
58- خود کرده را درد است، درمان نه!
شنیدم که می گفت و خـون می گریست
که ای نفس، خود کرده را چاره چیست
59- خدای که داندان می دهد، نان هم می دهد! یعنی هر موجودی از سوی خداوند رزق و روزیی دارد.
مـــخور هـــول ابلیـس، تا جان دهد
هم آن کس که دندان دهد، نان دهد
توانــاسـت آخـــــر خـــــداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوز
60- نیم نان راحت جان، یک تای نان بلای جان!
چو بشنید عــابد، بخــندید و گفت
چـــرا نیم نانـی نــخورد و نخفت
ندانسـت قــــارون نعــمت پرست
که گنج سلامت به کنج اندراست
61- دیوار های موش دارند و موش ها گوش دارند!
مکـــن پیش دیـــوار غیبت بسی
بود کــز پسش گوش دارد کسی
62- زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد! یعنی انسان باید متوجه سخن گفتن خود باشد که با سخن زشتی دوستی را دشمن نسازد و به مصیبیتی گرفتار نیاید.
از آن مـــرد دانــا دهـــن دوختست
که بیند که شمع از زبان سوختست
63- دهن بسته صد تنگه.
به دهقان نادان چه خوش گفت زن
به دانـش سـخن گــوی، یا دم مزن
مگــو آن چه طاقــت نـداری شنود
که جو کشته گــندم نخواهی درود
64- قدر و عزت انسان در دست خود انسان است! یا می گویند که اگر به دیگران احترام می کنی در حقیقت به خود احترام می کنی!
چه نیکو زدست این مثل برهمن
بود حـرمت هر کس از خویشتن
نـــباید کـــه بســـیار بـازی کـنی
که مــر قیمت خویش را بشکـنی
چو دشنام گـــویی، دعــا نشنوی
به جـــز کشــتۀ خویشتن ندروی
65- مشک آن است که خود بوید نه آن که عطار گوید!
اگـــــر هســت مـــرد از هـــنر بهـــره ور
هـــنر خــود بگـــوید، نه صـــاحب هـــنر
اگـــر مشک خالـــص نـــداری، مگـــوی
ورت هســت، خود فــاش گـــردد به بوی
به سوگـــند گفـــتن کـــه زر مغـــربیسـت
چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست
66- مـیان دو تن جنگ چون آتش است
سخن چین بد بخت هیزم کش است
70- زن آبادی خانه است!
خرابت کند شاهد خانه کن
برو خـانه آباد کــن به زند
71- اول خود را اصلاح کن، بعد دیگران را نصیحت کن!
چو بد نا پسند آیدت، خـــود مکن
پس آن گه به همسایه گو بد مکن
72- سوار از دل پیاده چه خبر دارد!
ترا کــوه پیکـــر هــــیون می برد
پیاده چه دانی که خون می خورد
73- سیر از دل گشنه نمی آید!
به آرام دل خفتگان در بنه
چه دانـند حــال کم گرسنه
74- پشیمانی سودی ندارد!
چه سود از پشیمانی آید به کف
چـو ســر مایۀ عمر کردی تلف
75- فتنه را بیدار مکن!
چه مــی خسپی ای فتـــنۀ روزگار
بـــیا و مــی لـــعل نوشـــین بـــیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مــرا فتنه خـوانی و گــویی مخفت
در ایــــام سلـــطان روشـــن نفـس
نبیــــــند دگـــــر فتنه بیـــدار کــس
76- آب که از سر گذشت چه یک نیزه چه صد نیزه! یا می گویند: آب حیوان بکشد نیز چو از سر گذرد
چو دوران عـــمر از چهل در گذشت
مـزن دست و چا کابت از سر گذشت
77- آب حیوان در ظلمات است و یا می گویند به دنبال آب حیوان به ظلمات رفت!
ز ظلـــمت متـرس ای پسندیده دوست
که ممکن بود کاب حیوان در اوست
78- آتش و پنبه! گاهی می گویند که مرد و زن آتش و پنبه !
بــر پنـــبه آتـــش نشایـــد فـــروخت
که تا چشم بر هم زنی خانه سوخت
79- چو میدان فراخ است گویی بزن!
80- گنده کان قلیغ!
چه شایسته کردی که خواهی بهشت
نـمی زیـــبدت نـــاز با روی زشـت
یاد دهانی: شعر های متن از کلیات سعدی، نسخۀ عباس اقبال، چاپ 1366 گرفته شده است.
عقرب 1390شهرک قرغه- کابل