منوچهری و خلیلی در شعرِ طبیعت
حال که می خواهم در پیوند به بازتاب جلوههای طبیعت در شعرِ استاد خلیلی چیزی بنویسم، باید بار دیگر بگویم که او یکی از شاعرانی است که نخستین جرقهها ی شعری را در من بیدار کرده است. می خواهم سخنانی را که باری در پاسخ به این پرسش که: من و شعر چگونه یک دیگر را یافتیم؛ چنان مقدمه یی این جا بیآورم:« زمان مي گذشت. من بزرگتر مي شدم و ديگر دست در آشيان گنجشكان نمي كردم. حالا شعر هاي استاد خليلي بود كه روح مرا تسخير مي كرد. شايد صنف هشت بودم كه روزي در مضمون « قرائت فارسي » رسیدیم به « سرود کهسار »:
شب اندر دامن كوه
درختان سبزو انبوه
ستاره روشن و مهتاب در پرتو فشاني
شب عشق و جواني
و چند درس بعدتر، باز هم شعر ديگري از استاد:
شبهاي روشن تنها نشينيم
در پهلوي هم، در نور مهتاب
تا باد خيزد لرزنده از كوه
تا نورا فتد تابنده بر آب
شايد در همين صنف يا صنف بالاتر بود كه در يكي از روز هاي پاييز، باز هم با شعر ديگري از استاد زير نام « آخرين سوار » آشنا شدم.
ابر آشفتهی ارغنده سياه
گشت از قله ی شمشاد بلند
شام هم پردهی تاريك مخوف
به سراپاي سپين غرافگند
اين شعرها در آن سالها، چنان فواره يي از روشنايي هاي رنگين در ذهن و روان من بيدار بودند. هنوز هم هر جا كه با شعر « آخرين سوار » بر ميخورم، آن را بلند بلند ميخوانم تا لذت بيشتري ببرم. اين شعرها بر زبان من جاري بودند و حالا من بودم و باغ هاي فراخ و يك وجب ريخته برگ هاي سرخ و زرد خزاني. روي برگها قدم مي زدم، برگ ها در زير گام هايم صداي دلنشيني داشتند. آه، چقدر پشت آن صدا ها دلتنگ شده ام. چقدر دلم ميخواهد كه كودك باشم و پدرم سكه يي روي دستم بگذارد تا كاغذ و پنسل بخرم. روي برگها قدم ميزدم و ميخواندم:
شب اندر دامن کوه
درختان سبز و انبوه...
گاه فراز درختي، گاه فراز ديواري، گاه فراز بامي، گاه در ساحل دريا و گاه كنار جويباري ميخواندم و با تغني ميخواندم:
شبهاي روشن تنها نشينيم
در پهلوي هم در نور مهتاب ...
پیش از این که به کابل بیایم، چنین تصویری از استاد خلیلی در ذهن داشتم، تا این که در کابل روزی رسیدم به « برگ های خزانی ». آن ترانهها، شورِ ترانه سرایی را در من بر می انگیخت؛ اما من نمی توانستم سرود. آن ترانهها چنان در من اثر گذار بودند که بخشی از آنها را هنوز در ذهن دارم و تا با خود می مانم بر زبانم جاری می شوند. این ترانه ی استاد یکی از تأثیرگذارترین سخنها بر من بوده است که در برگ های خزانی خوانده بودم:
جهان فصل طرب از سر گرفته
طبیعت گـــونه ی دیگــر گرفته
بـده آن آب آتشـــگون که از گل
بیابـــان در بیابـــان در گـــرفته
پس از خواندن این شعر دشت های پُر از لاله برای من مفهوم و زیبایی دیگری پیداکردند. نخستین بار که متوجه تپه های پُر از لاله ی « کلفگان »* شدم و یا زمانی که دشت های فاریاب را دیدم که از گل های لاله بیابان در بیابان در گرفته است، شعر استاد در ذهنم زنده شد و با تمام شور و هیجان با فریاد خواندم: بده آن آب اتش گون که از گل / بیابان در بیابان در گرفته/ مفهوم خندیدن سپیده ی سحر را پس از آن بهتر درک کردم یا بهتر است بگویم که از سپیده دَم زمانی بهتر لذت بردم که این شعر استاد را در برگ های خزانی خواندم: از دور سپیده ی سحر را دیدم / بر روز خود و به شام من می خندید/
من آنگاه چشمه ساران را چنان موجود زنده و با عاطفه یی شناختم که در برگ های خزانی به این شعر استاد رسیدم
ای چشمه چرا این همه بی تاب شدی
بی تاب تپـــنده همــــچو سیماب شدی
در محفـــــل آتـــش نفـــسان دل خاک
آیا چـــه شنـــیدی که چنــین آب شدی
این شعر از روحِ عارفانه یی بر خوردار است، آن آتش نفسان دل خاک، سوختهگان عشق اند به زبان دیگر این عشق است که در همه جا جاریست، حتا در دل زمین. گویی این چشمه ها نیز در محفل آن عاشقان خفته در دل خاک راهی داشته اند و چیزی شنیده اند که این همه بی تاب شده اند. یعنی سرچمشهی این همه بی تابی ها همان عشق است. شاید صنف دوازدهم بودم در دارالمعلمین اساسی کابل و استاد جیلانی کوشانی به ما بدیع و بیان درس می داد و روزی رسیدیم به این شعر استاد منوچهری:
خیـــزید و خـــز آریـد که هنگام خزان است
با خنـــک از جانـــب خـــوارزم وزان است
این برگ رزان است که بر شاخ رزان است
گـــویی به مثـــل پیـــرهـن رنگرزان است
دهـــقان به تعجب ســـر انگشت گـزان است
کانـــدر چمـن و باغ نه گل مـاند و نه گلنار
تا این شعر را خواندم، خزان را فهمیدم. تا آنگاه خزان برای من تنها یک فصل بود، در این شعر خزان با من سخن می گفت و خودش را معرفی می کرد با واژه های رنگین. تا این شعر را خواندم رنگ ریز دهکده مان به یادم آمد با آن دامن رنگ رنگ. تا این شعر را خواندم رنگ آمیزی های مادرم یادم آمد که در یک روز زیبای پاییزی تارهای ابریشم خود را بسته بسته رنگ آمیزی می کرد. به یادم آمد تا مادرم آن بسته های ابریشم را در دیگ رنگ می انداخت، به ما صدا می زد تا نزدیک دیگ نرویم و از جای بر نخیزیم. می هراسید که اگر سایهی ما بر دیگ رنگ بیفتد، رنگ خواهد بُرید، یعنی تار های ابریشم درست و حسابی رنگ نخواهند گرفت، بعد رنگ آبه ها بود که به هر گوشهی حویلی انداخته می شد. تا این شعر را خواندم این همه چیزها در ذهنم بیدار شدند. دهقانی را در میان باغی می دیدم، ایستاده روی برگ های ریختهی خزانی و انگشت به دندان گرفته و نگاهایش دوخته شده بر دور دستان که گویی منتظر رسیدن کسی است. تا هنوز آن دهقان در ذهن من زنده است و همان گونه انگشت در زیر دندان دارد و نگاه هایش خیره مانده بر دور دستان.
این شعر را که خواندم « برگ های خزانی » یادم آمد و جلوه های رنگ رنگ طبیعت در آن آیینه های روشن و شفاف. با این همه نمی دانم چرا تنها همین شعر همیشه در ذهن من خطی کشیده است از استاد منوچهری تا استاد خلیل الله خلیلی. این خط هنوز در ذهن من بیدار است.
اکنون که سپاه برگریزان
بر سبزه و گل کشیده شبخون
گل های چمن به نامرادی
یک سر شده زرد و زعفران گون
شمشاد بلند گردن افراز
از هیبت باد گشته واژون
زان باغ خزان رسیده کن یاد
در یک بررسی همه جانبه می توان همگونی های زیادی را در سخنوری این دو استاد بزرگ مشخص ساخت؛ اما چشم گیرترین آن، همانا پرداخت گستردهی هر دو شاعر به ستایش طبیعت و جلوه های گوناگون آن است. البته منوچهری در روزگاری می زیست که شعر فارسی دری از نظر پرداخت به طبیعت و توصیف طبیعت غنی ترین و پُربارترین دورهی زندهگی خود را پشت سر می گذاشت که منوچهری بدون تردید یکی از استادان مسلم چنین شعری به شمار می آید. شفیعی کدکنی در کتاب صور خیال در شعر فارسی، منوچهری را شاعر ممتاز این دوره می داند و باور دارد که او در حوزهی تصویرهای حسی و مادی طبیعت، بزرگترین شاعر در طول تاریخ ادب فارسی دری به شمار می آید. به هر حال شگرد های توصیف طبیعت و چگونهگی آن از روزگاران منچهری تا کنون دیگرگونی های یافته است. چنان که در مکتب هند می بینیم که توصیف طبیعت بسیار و بسیار درونی می شود و شاعران بیشتر و بیشتر به بیان طبیعت ذهنی خود می پردازند و بدینگونه طبیعت خود به بخشی هستی شاعر بدل می شود، در حالی که در طبیعت ستایی سده های چهارم و پنجم گاهی بخشی از طبیعت است که در برابر بخشی دیگر آن به هدف تصویر آفرینی گذاشته می شود که سهم عاطفی و ذهنی شعر بسیار اندک است. گاهی چگونهگی دید شاعر از زاویه های گوناگون به یک پدیده طبیعی است که تصویر های گوناگونی را در ذهن شاعر پدید می آورد. مثلاً فرو افتادن یک قطره باران روی سبزه، روی برگ گل، گلهای زرد، سرخ، سپید و یا هم افتادن قطره بارانی روی برکهی شفاف، روی جویبار و رودخانه در ذهن منوچهری تصاویر گوناگون حسی و مادی را پدید می آورد، نفوذ ذهنی او در اجزای طبیعت نوع حرکت و پویایی به شعر او می بخشد. هرچند این هنوز به مفهوم بخشیدن پاره های از عواطف و احساس شاعر به اجزای طبیعت نیست.
و ان قطرهی باران که بر افتد به گل سرخ
چون اشک عروسیاست برافتاده به رخسار
و ان قطرهی باران که بر افـتد به سر خوید
چـــون قـــطرهی سیـــماب است بـــه زنگار
و ان قـطره ی باران ک بر افتد به گل زرد
گـــویی که چکیـــده است مـل زرد به دینار
و ان قطره ی باران که چکـد بر گل خیری
چون قطرهی می برلب معشوقهی می خوار
وان قطرهی باران که بر افـتد به سمنبرگ
چــون نقـــطه سفـــید آب بـود از بر طومار
وان قـــطرهی باران زبــــر لاله ی حمــرا
همـــچون شــــرر مـــرده فـــراز عـــلم نار
و ان قـــطره ی باران زبــر سوسـن کوهی
گـــویی که ثـــریاسـت بریـــن گنـــبد دوار
بر بـرگ گل نســـرین آن قـــطره ی دیگر
چون قــطره ی خوی بر زنخ لعبت فرخار
آن دایـــره هـــا بنگـــر انـــدر شمـــر آب
هــرگه که در آن آب چکد قطره ی امطار
چون مرکز باران شـود آن قطرهی باران
و ان دایـــره ی آب بـــسان خـــط پر کار
در تمام این تصاویر گوناگون استاد منوچهری بخشی از طبیعت را با بخش دیگر آن توصیف می کند و یا با قوت نفوذ ذهنی خود از اجزای طبیعت چیزی متناسب با آن می سازد و چنان آیینه یی در برابرِ آن می گذارد. این جا همین نفوذ ذهنی شاعر در اجزای طبیعت و ایجاد چیز نوین است که نوع حرکت و پویای به شعر داده است؛ اما با این حال این اجزا و این آیینه ی که شاعر در برابر طبیعت می گذارد عواطف شاعر را به عاریت نمی گیرد تا مشخصه های انسانی پیدا کند، آن گونه که در بخشی از طبیعت ستایی های استاد خلیلی به آن بر می خوریم. مثلاً همین قطره ی باران سحرگاهی که روی برگ گل می افتد در شعر استاد خلیلی ما را با یک حادثه ی عاطفی و انسانی رو به رو می سازد. دست سحر بر روی گل آب می زند تا از خواب بر خیزد. ما چنین حادثه را در زنده گی خود بسیار داشته ایم. این جا هم گل و هم صبا هر دو برخوردار از حس انسانی اند.
صـــبا بــر روی گـل زد آب برخیز
ســـحر شـــد ای گل سـیراب برخیز
به رویت آرزو مــی خـــندد از دور
توهم چشمی بمال، از خواب برخیز
با این حال گاهی هم استاد خلیلی را می بینیم که در پاره یی از شعرها و سروده هایش به شعر های استاد منوچهری نظر دارد.
خوشا کــوه البــرز و آن آب ها
خـوشا پیچ ها و خــوشا تاب ها
زسـنگی به سنگی سرا زیر بین
چو پــیلان لغـــزنده ســــیلابها
چکــــد آب از ســـرخ گل بامـداد
چــو از جــام یاقـــوت سیماب ها
بنفـــشه نشـــــسته لـب جــویـــبار
که بگشاید از زلــف خـود تابها
غنوده است برسبزه نرگس به ناز
چودوشیزهگان در شکر خوابها
این قصیده ی استاد خلیلی که به استقابل یکی از قصیده های استاد منوچهری سروده شده است به مقایسه ی قصیده ی منوچهری از سهم ذهنی کمتری برخوردار است و تصاویر بیشتر حسی و مادی است. حتا در بیت: چکد آب از سرخ گل بامداد / چو از جام یاقوت سیمابها / نوع تعمد تصویر سازی بر شیوه استاد منوچهری را می یابیم. قصیدهی استاد منوچهری این گونه آغاز می شود.
چو از زلف شب باز شد تابها
فـــرو مرد قنـــدیل محــراب ها
سپیده دم از بیــم سرمای سخت
بپـوشــید بــر کــوه سنــجاب ها
به میخـواره گان ساقی آواز داد
فکـنده به زلف انـدرون تاب ها
استاد خلیلی قصیده یی دارد زیر نام « ناله ی خارکن » که با توصیف بهار آغاز می شود:
خواب دیدم که سیه ابر، به دشت و دمـنا
شسته گرد از رخ نسرین و گل و نسترنا
زده بر چهرهی گل ابر، چنان آب لطیف
که شد از سرخی و تری، چو عقیق یمنا
کبک هرسو شده از نغمهی شادی خندان
تــرنــا تـن، تــرنا تـن ، تــرنا تـن تــرنا
مــرغ دری به دل کوه در افکــنده صـدا
به نــوا های دل انگـــیز چـو اشــعار منا
این قصیدهی استاد نیز به استقبال قصیده ی دیگری از استاد منوچهری سروده شده است.
نـــو بهار آمـــد و آورد گـــل و یا ســمنا
بــاغ همـــچون تبــت و راغ بسـان عدنا
آســمان خیمه زد از بیـــرم و دیبای کبود
میـخ آن خیمه ســـتاک ســـمن و نســـترنا
کبک ناقوس زن و شارک سنتورزناست
فاخـــته نـــای زن و بـــط شده تنـبور زنا
در این دو شعر می توان به همگونی های در شگرد های آفرینشی هر دو شاعر دست یافت. در هر دو شعر به توصیف بخش دیگری طبیعت می رسیم. یعنی توصیف صدا ها در طبیعت. در شعر استاد خلیلی می شنویم که کبک باشور صوفیانه یی ترناتن، ترناتن، ترنا می خواند، مرغ دری که همان کبک دری یا کبک زری است به شعر خوانی می پردازد. همان گونه که در شعر استاد منوچهری کبک ناقوس می زند، فاخته نای می نوازد و بط تنبور. اگر این امر در یک جهت توصیف طبیعت زنده است در جهت دیگر با توصیف صدا های طبیعت و رنگ های طبیعت، طبیعت ستایی این دو استاد دامنهی گسترده تر و کامل تری پیدا می کند. یعنی طبیعت بی جان با طبیعت زنده در هم می آمیزد؛ رنگها و صدا ها در کنار هم می نشینند و این همه در نهایت با نفوذ ذهن شاعرانهی آن ها با هم می آمیزند و تناسب این آمیزش خود یک طبیعت ذهنی زیباتر از طبیعت عینی را پدید می آورد. باز هم در قصیدهی دیگری، استاد خلیلی به استقبال استاد منوچهری می رود، هرچند این جا به ستایش مهرگان پرداخته شده و منوچهری به ستایش بهار و باد بهاری می پردازد؛ اما نگاه و نفوذ ذهنی آن ها در تکوین تصاویر حسی و مادی است که سبب همگونی هایی در شعر هر دو شاعر می شود.
باد های مهـــرگانی بر وزید از کوهسار
مهــرگانی باد هـــا فـــرخ نمـاید روزگار
آب ها شـد آســـمانی آســمان شد آبـــگون
برگ ها شد زعفـــرانی بادها شد زرنگار
بوستان چـون باستانی بلخ گشته پُردرفش
باغـــبان آذیـــن ببسته بلخ را جمشـید وار
لرز لرزان برگ ها در پرتو زریــن مهر
همچوکانونی که میلرزدبه روی آن شرار
و این هم بیت های از قصیده ی استاد منوچهری.
ابـــر آذاری بـــر آمد از کـــران کـــوهسار
باد فـــروردیــن بجنبید از مــیان مـــرغزار
این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار
و ان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار
ابـــر دیـــبا دوز، دیـبا دوزد انـــدر بوستان
باد عنبر سوز، عنـبر سوزد انــدر لاله زار
شعر استاد خلیلی از نظر محتوا بسیار گسترده و غنی است. گویی طیف گسترده ی نور است آمیخته از موج های گوناگون رنگین. از نظر گستردهگی محتوا و گوناگونی آن در میان شاعران معاصر فارسی دری شاید کمتر شاعری، با استاد خلیلی قابل مقایسه باشد. طبیعت ستایی او نیز بسیار گسترده است، گویی طبیعت با همه اجزای آن در آیینه تصاویر شعر های او بازتاب یافته است. می توان گفت که بخش چشمگیری از شعر های او یا با توصیف طبیعت آغاز می شوند.و یا هم آمیزه های توصیف طبیعت را در خود دارند. حتا عاشقانهها و سروده های سیاسی و اجتماعی او نیز.
بوی یار آورد با خــود از جــلال آباد باد
چشم نرگس باد روشن خاطر شمشاد شاد
استاد خلیل الله خلیلی شعری دارد زیر نام « آخرین سوار ». جان مایه ی این شعر یک حادثه ی تاریخی است. وقتی در جنگ دوم افغان- انگلیس، سپاه مهاجم انگلیس در کابل درهم کوبیده می شود، از آن همه سپاه و لشکر انبوه، تنها داکتر « براییدن » می تواند که به سواری اسب با وضع مضحکی، خود را به جلال آباد برساند و ماجرای بربادی سپاه انگلیس را برای جنرال « سیل » گزارش دهد. استاد در این شعر به همین حادثه تاریخی نظر دارد. شعر زبان روایی دارد و برخوردار از روح حماسی است. این شعر نیز با توصیف طبیعت آغاز می شود:
ابر آشفـــته ی ارغــند سیاه
گشت از قله ی شـمشاد بلند
شام هم پرده تاریک مخوف
به ســـراپای سپینغر افگند
*
باد باطـــره ی آشفتهی موج
مست میآمد و بازی میـکرد
گاه بر گیســوی ســرو آزاد
بیجهت دست درازی میکرد
*
دورتـــر رود غـــریـوندهی مست
تند و مـــواج و خـروشان و کبود
چون سپاهی همه تن جوشن پوش
پیش می آمد و می خـــواند سرود
*
ظلمـــت آهســـته در آغوش کشید
بـــرج و باروی جــــلال الدین را
« سیل » فرمـــود که تا قفل نهند
در آن قلـــــعه ی پــــولادیــــن را
توصیف طبیعت در شعر « آخرین سوار » یک توصیف رُمانتیک نیست؛ بلکه توصیفی است که می رود تا با متن شعر که بیان حماسی یک رویداد تاریخی است، همخوانی پیدا کند. افزون بر این شب در این جا می تواند بیانگر وضعیتی باشد که بر سپاهیان بریتانیا در کابل پدید آمده است. و یا در شعری که در سوگ محمد ایواب خان سروده است، توصیف شب با موضوع تراژیک شعر همخوانی دارد:
شبی تاریک و وحشت زا و هول انگیز و جان فرسا
که بانگ مـــرگ بر می خاســـت از پنهان و پیدایش
غـــبار یاس مـــی آمـد فـــرو زیــــن سقف ظلـــمانی
بــــه جــــای پـــــرتـــو ســــیاره و مـــاه دلارایــــش
بعـه بالـــین ســــر نهـــــاده فاتح میـــوند و مـــی تابد
فــــروغ ایـــزدی چـــون مـــاه از رخـــسار زیبایـش
گاهی هم طبیعت ستایی استاد با نوع حس عاشقانه و رُمانتیک در هم می آمیزد که این امر نه تنها آن حس رُمانتیک در شعر را به آن پیمانه زیباتر و تأثیرگذارتر می سازد که حس می کنی که آن شب مهتابی، آن باد نالنده، آن روشنایی لرزان و آن صدا هایی که در کوه می پیچند همهگان عاشق اند. گویی این عشق و طبیعت است که در کنار هم نشسته اند.
شب های روشـن تنها نشینیم
در پهلوی هم در نور مهتاب
تا باد خیـــزد نالـــنده از کوه
تا نــور افتد لـــرزنده بر آب
در کــوه پیچد دلکش صدایی
از دور آیـــد گلـــبانـگ نایی
غـم های دل را با هم بگوییم
مـن با نـــیازی تـــو با ادایی
در شعر معروف « سرود کهسار » که از آن به نام نخستین تلاش های استاد خلیلی در جهت شکستاندن افاعیل عروض کلاسیک یاد کرده اند، نیز توصیف طبیعت با یک حس عاشقانه و رُمانتیک در آمیخته است. بهزبان دیگر یک شعر عاشقانه و رُمانتیک با توصیف طبیعت آمیخته است که در آن هم می توان عشق را دید و هم طبیعت را.
شب اندر دامن كوه
درختان سبزو انبوه
ستاره روشن و مهتاب در پرتو فشاني
شب عشق و جواني
*
میان سبزه و گل
نسیمنگاه بلبل
ز دور آید صدایی چون سروش آسمانی
ز نی های شبانی
*
ببارد ابر نَم نَم
بلرزد شاخ کم کم
نباشد جز طبیعت هیچ کس را حکمرانی
به غیر از شادمانی
طبیعت در شعر های استاد خلیلی طبیعت ایستا نیست؛ بلکه طبیعتی است پویا و زنده. طبیعتی است با حس و عاطفه انسانی، گاهی آرام و مهریان، چنان که در عاشقانه های او چنین است، گاهی هم خشم آلود و سرکش چنان که در نخستین بند های شعر « آخرین سوار » خواندیم. ذهن تصویر پرداز او در اجزای طبیعت نفوذ می کند و بعد رشته تصویر های حسی را پدید می آورد که با فضای کلی شعرش هم آهنگی دارد. او طبیعت را برای طبیعت توصیف نمی کند؛ بلکه شعر های او طبیعت است همرا ه با انسان به زبان دیگر طبیعت را توصیف می کند تا یک پیام و عاطفه ی انسانی را بیان کند در حالی که در پارهی شعر های استاد منوچهری طبیعت است بی آن که این طبیعت با پیامی و عاطفه یی آمیخته باشد.
فــــــرو ریخت ابـــــر سیه در چمن
گهـــــر های روشـــــن چو در عدن
درخـــت شگـــوفـــــه ز بـــــاد بهار
چـــو سیمینه طـــاووس شـد بالـــزن
*
حـــــبابـــــی از دل دریـــا چـــه داند
کـــف خـــاکی از این دریا چـــه داند
کـتاب منـــــدرس خـــــط شـــــکسته
دریـــن جـــا طفـــل نابیـــنا چــه داند
*
ای بـــاد بـهار گـــــرچه روح افزایی
جان بخش و دل افروز و چمن آرایی
بر گلبـــن من گلـــی نخـــندد هـــرگز
صـــد بار اگـــر روی و صد بار آیی
*
آن میوه ی تلخــیم که بـر روی زمین
در گـــــوشه ی این باغ چنیــنیم چنین
جز فیـــض تو ای بهار آزادی چیست
کایـن میـــوه ی تلخ را نماید شـــیرین
*
ای چشمه خوش چه جان فزا می آیی
پیـــغام کـــه داری از کـــجا مـی آیی
مانند سُـــرشک مــن نـــهان از مردم
آهســـته و نـــرم و بی صــدا می آیی
*
بر قــله ی کهسار درخـــتی بر پاست
بـر شـــاخ درخـــت آشـــیانی پیداست
غم کـوه و درخت زندهگانی من است
برشاخ درخت مرغکی نغمه سراست
شیوۀ دیگر استاد منوچهری و استاد خلیلی در توصیف طبیعت، همان اسطوره سازی و استفاده از صنعت تشخیص است. در چنین صور خیالی، طبیعت با سهم بیشتری از حرکت و زندهگی توصیف می شود که گاهی در یکی دو بیت و گاهی هم در چند بیت به گونه ی روایی تبلور پیدا می کند. چنان که در مسدسی از استاد منوچهری در توصیف خزان می خوانیم:
دختـــران رَز گفتند کـــه مـــا بـــی گنهیم
ما تـــــن خــــویش به دست بنی آدم ننهیم
ما همه سر به سر آبستن خورشید و مهیم
ما توانیـــم که از خلـــق جهـان دور جهیم
نتـــوانیـــم کـــه از مـــاه و ســـتاره برهیم
ز آفـــتاب و مه مـــان سود ندارد هـــربی
روز هـــــر روزی، خورشــید بیاید بر ما
خویشـــتن بر فگـــند بر تــن مــا و سر ما
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهـــتاب آیــد و در خســـبد در بســـتر ما
ویـــن دو تـــن دور نگـردند زبام و در ما
نکـــند هیچی کس این بی ادبـــان را ادبی
چنین صور خیالی را در شعر استاد خلیلی نیز می بینیم که ماه از آسمان فرود می آید و در خیمه ی یاسمن می خوابد. نسیم بر لب گل بوسه می زند.
بنفـــشه بــه عنـبر بیـــــندود زلف
ســـمن مشـک مالیـــد بر پیـــرهن
مه از آســـمان آمــــده نیـــمه شب
فـــروخفته در خیـــمه ی یاســـمن
*
آنـــدم که نســـیم بوســـه مـــی زد
در خـــــلوت صـــبح بر لـــب گل
می کـــرد بلـــــند گـــــردن و سر
مــی داد شکـــــن به زلـــف سنبل
آنـــدم که سُـــرود عشــق و مستی
می خوانـــــد به گـوش غنچه بلبل
ای اشـــک انیـــس من تـــو بودی
*
دی شاخ شگوفه در چمن میخندید
برسنبل و نسرین و سمن میخندید
از دور سپیده ی سحـــر را دیــدم
برروز خود وبه شمام من میخندید
*
صبح است وزخرمی جهان میخندد
هر قطره به بحر بیکران می خندد
بودرگل ونشه درمی ومی درساغر
از شوق زمین و آســمان می خندد
استاد منوچهری قصیده یی دارد زیبا و استادانه که در آغاز آن قصیده این گونه به توصیف شب می پردازد:
شب گیــــسو فـــرو هشـــته به دامن
پلاســـین معجـــر و قیـــرینه گرزن
به کـــردار زن زنــگی که هر شب
بزایـــــد کـــــودک بلغــاری آن زن
کنــون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فـــــرزند زادن شـد ســترون
شبی چون چاه بیژن تنگ وتاریک
چــو بیــژن در میـــان چــاه او من
استاد خلیلی در همین وزن وچنین فضایی شعر دارد، اما در فرم چهار پاره:
شب تاریک و دشت وحشت انگیز
من و دل هر دو سرگردان و تنها
نه نوری پرتـو افگـــن از دل شب
نه آوازی پدیـــد از قلــب صحــرا
سیه پوشـیده شب در ماتـــم کیست
چـرا در چشم اخـــتر نـــور مرده
کـــه یارب چلچـــراغ آســـمان را
ازیــن طاق مقـــرنس دور بـــرده
فـــــرو هشـــته بیابـــــان در بیابان
خموشی خیمهی خواب آور خویش
نهــاده چـــرخ گـــــویی تا دَم حشر
به روی بالش غفلــت ســر خویش
آن چه که در کلیت می توان در پیوند به توصیف طبیعت در شعر این دو استاد گفت، همانا بیان تجربه های فردی، حس و ریافت خودی است که به شعر و تصاویر شعری آن ها ویژهگی می بخشد. در جهت دیگر همین نگاه و دید فردی و همین بیان تجربه ی فردی است که تصاویر را در شعر منوچهری این همه مشخص می سازد. نه منوچهر و نه خلیلی، هیچ کدام در توصیف طبیعت به تصویر پردازی و تجربه ی شاعران دیگر به طبیعت نگاهی نداشته اند. تنها مواردی را می توان در شعر استاد خلیلی یافت که به استقبال منچهری رفته، آنگونه که گفته آمدیم، در چنین استقبال هایی، بازهم استاد خواسته است تا مُهر شگرد های شاعرانه ی خود را بر شعرش بزند.
استاد خلیلی طبیعت ذهنی را توصیف نمی کند؛ بلکه از طبیعتی می گوید که در آن می زید و بر ذهن شاعرانه او اثر می گذارد، چنین است که همیشه بهار برای او با کاروان گل های رنگارنگ و با ترانه و سُرود باران نمی آید؛ بلکه گاهی این بهار تشنه است و در انتظار قطره بارانی می سوزد.
نـو بهار آمـــد و آبـــی زسحـــابــی نچکید
غنــچه بر شاخ نخـــندید و نســـیمی نوزید
ابـــر آشـــفته نگســـترد بـه صحـــرا دامن
سیل دیـــوانه در این دشت گـــریبان ندرید
باغــبان صـبح به رحمت در باغی نگشود
مرغ حق شب به چمن نالهی زاری نکشید
لاله در محفـــل کهسار نیفـــروخت چراغ
فرش در صحنه ی گلـــزار نگسترد خوید
این بهار سرزمین شاعر، افغانستان نیست، بلکه این بهار عربستان سعودی است که در تصاویر داغ و سوزان و بی باران بیان شده است. بهار آمده؛ اما برای شاعر نه گلی آورده و نه هم صدای بلبلی! این بیانگر صداقت شاعر با محیطی است که در آن می زید. باز در جای دیگر می بینم که شاعر از آمدن بهار در سرزمین خود هراس دارد. بهار های را که با انفجار آغاز می شوند، شاعر دوست ندارد. بهار های که به جای آب های شفاف در باغ ها و کشتزار های او خون جاری می شوند. بهاری هایی که گویی از آسمان باران سرخ می بارد و در دهکده ها و شهر ها مرگ قامت می کشد. در چنین بهاری شاعری پنجره های اتاقش را به روی نسیم سرزمینش نمی گشاید و در انتظار غزل پرندهگان عاشق نمی ماند؛ بلکه برای بهار سوگنامه می سراید:
گـــوییــد بـــه نـــوروز کـــه امسـال نیاید
در کشـــور خونیـــن کفـــنان ره نگــشاید
بلبـــل به چمـــن نغـــمه ی شـادی نسراید
ماتمــــزدهگـــان را لـــب پُر خـــنده نشاید
خون می دمد از خاک شهیدان وطن وای
ای وای وطن وای
این شعرها تصویر خونینیاست از سال های تجاوز، سال های که مردم افغانستان در هوای آزادی خون می داند و خون دشمن را می ریختند تا سیمرغ آزادی در افق های سرزمین شان همچنان به پرواز باشد. در سالیان تجاوز شوروی استاد خلیلی در غربت در پاکستان به سر می برد. وقتی این شعر استاد را که به یقین از سروده های او در غربت است خواندم، حس کردم که این جا استاد از حنجره خونین حکیم ناصر خسرو بلخی صدا زده است.
ای باد صبا بگو! که پغمان چون است
در باغ من آن نوگل خـندان چون است
آن رود خروشـــنده ی دیوانه ی مست
آرام شــــده یا نشـــده، آن چــون است
این شعر استاد مرا به یاد ناله های غمناک ناصر خسرو بلخی انداخت که سالیان درازی در یمگان دره می نالید و از باد های سرگردان می خواست تا از خانه و دودمان او پیامی آورند، همان گونه که استاد خلیلی نیز در سالیان غربت دستی به دامان بادها می زد تا بداند که آیا هنوز هم نو گل خندانی در باغ او در پغمان بر جای مانده است یا نه؟
ای بـــاد عصـــر گر گـــذری بر دیار بلخ
بگـــذر به خـانه ی من و آن جا جوی حال
بنگر که چون شدهست پس از من دیار من
با او چـه کــــرد دهر جفـــــاجوی بد فعال
ترســـم که زیر پای زمـانه خـــراب گشت
آن خـــانه ها خـــــراب، آن بـــاغ ها تلال
اری این دِهر جفاجوی بد فعال این دو شاعر بزرگوار را از خان و مان بر کند و به سرزمین های داغ و دور غربت پرتاب کرد که دیگر نتوانستند به خان و مان برگردند.
*- کلفگان نام ولسوالیاست در ولایت تخار که این ولایت را با ولایت بدخشان پیوند می زند.
سرطان ١٣٩١ خورشیدی شهر کابل