برگشـت به برگۀ پیشیــن برگشـت به به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـدی  

جشن جمشیدی نوروز

تا سخن از طالبان به میان می آید این چند نکتۀ رنج آور در ذهن من بیدار می شوند:

طالبان جشن ملی نوروز را به ماتم ملی بدل کردند.
طالبان تقویم خورشیدی را که همان تقویم جلالی است، ممنوع ساختند.
طالبان در آستانۀ نوروز تندیس های بزرگ بودا را اعدام کردند.
طالبان پیش ازاین دزدانه منار چکری یکی از یادگار های بزرگ دورۀ بودایی افغانستان را در یکی از نیمه شبان بهاری از بین بردند.
طالبان به کاوش­های غیر قانونی ساحات باستانی که بیشتر به وسیلۀ خود آنان و گروه­ های پاکستانی صورت می گرفت، در بدل خمس اجازه داند.

طالبان رفتند؛ اما تفکر طالبانی هم ­چنان بر جای مانده است. تنها دستار های سیاه به نکتایی­ های رنگا رنگ بدل شده است. دوغ در کاسۀ چوبین و کاسۀ بلورین همان دوغ است. تفکر طالبانی همان است که چه از زبان طالب راستین بشنوی و چه از زبان طالبی که خود را در زیر شمایل دموکراسی و چیز های از این قماش پنهان کرده است. تا یکی دو سال دیگر ممکن طالبان برگردند، شاید هم بهتر باشد بگویم که برگشتانده می شوند تا این تفکر پریشان مانده، بار دیگر تجسم حقیقی خود را در دستگاه حاکمیت افغانستان پیدا کند.

ما مردمان شگفتی هستیم، از پیر تا جوان از رییس جمهور تا کارمند پایین رتبه، همین که سخن از تاریخ به میان می آید، پیل مان یاد هندوستان می کند و بعد همان رجز خوانی است در چارسوق گزافه­ های تاریخ و دیگر هیچ. در این رجز خوانی­ها ما تاریخ پنج هزار ساله داریم و دیگران همه ریزه خوار خوان تاریخ و فرهنگ ما بوده اند، همه بهترین­های جهان از ماست. ما حمام داشتیم و سنگ پا را می شناختیم، کیسه، لیف و صابون را؛ اما اروپاییان گله وار زنده­گی می کردند و سر و جان نمی شستند. با این همه گزافه، گاهی هم که در تب هیجان­ های خود جذباتی می شویم با هرچه تاریخ، مدنیت و فرهنگ و ارزش های تاریخی- فرهنگی است به ستیزه بر می خیزیم.

مثلأ نوروز جشن کبرگان است، باید از میان برداشته شود، نباید آن را تجلیل کرد که در آن صورت فرتشه­ گان به خانۀ ما نمی آیند. تندیس­های بامیان باید از میان برداشته شوند که یادگار مدنیت بودایی ­است. منار چکری باید فرو افکنده شود که از دوران پیش از اسلام بر جای مانده است. با این حال وقتی این سرزمین تعصب و زورگویی را وطن جرگه­­ها یا دجرگو وطن می خوانیم، به یاد آن بودایی بزرگ کنشکا می افتیم که نخستین جرگۀ بزرگ را او برگزار کرده بود و در آن جرگه چند هزار تن اشتراک کرده بودند. تازه در همین جا بسنده نمی کنیم و بر بنیاد چنین جرگه­ هایی تاریخ پیدایی جامعۀ مدنی نیز به سرزمین ما بر می گردد. برای آن که چنین جرگه هایی خود نهاد های مدنی بوده اند!!!

تاریخ و فرهنگ یک سرزمین هویت تاریخی و فرهنگی آن سرزمین را می سازد. آن کی با تاریخ و فرهنگ خود می ستیزد در حقیقت با هویت خود می ستیزد و هویت خود را از میان بر می دارد. آن کی هویت تاریخی و فرهنگی ندارد در میان اقوام جهان بی شناسنامه است. البته آن کی به جعل تاریخ می پردازد در حقیقت در تلاش هویت سازی کاذب است که این امر بدتر از بی هویتی است. هویت کاذب برای یک قوم همان زیستن یک فرد در شخصیت کاذب است. این که صدای شمشیر نیاکان ما در این  یا آن سرزمین شنیده شده است، نمی تواند هویت تاریخی ما را بسازد. اگر به سنگ سنگ این سرزمین گوش فرا دهیم صدای صد گونه شمشیر را می شنویم که دمار از روزگار ما بر آورده است. چنگیز برای مغولان جهانگشای بزرگ است و اما برای ما یک متجاوز خوانخوار که بر بنیاد همان گفتۀ معروف:« آمدند و کشتند و سوختندد و بردند.» حال برویم جهان گشایان خود را از مردمانی بپرسیم که مدنیت آن ها را به خاک برابر کرده اند. ما نصف حقیقت را می پذیریم و یا تلاش داریم تا حقیقت آن گونه باشد که ما می خواهیم. گاهی هم جرأت رو به رو شدن با حقیقت را نداریم.

با وجود این همه چکاچاک شمشیر نیاکان؛ ما هنوز نتواسته ایم تا سهم بزرگ خود از تاریخ و مدنیت این حوزۀ بزرگ مدنی را به دست آریم. ما خود به عمد و یا هم از سر نابخردی تاریخ و فرهنگ خور را به دیگران بخشیده ایم. من خود بارها شنیده ام که کسانی که گویا آب وطنخواهی شان در یک درجه بالاتر از صفر به جوش می آید، گفته اند که جشن نوروز از ایرانی هاست و ما افغانیم و آن هایی که این جشن را تجلیل می کنند و یا به دفاع از آن بر می خیزند وابسته به ایران اند. من می خواهم بگویم آن­های که تاریخ و فرهنگ این سرزمین را به کشور دگری دو دسته می بخشند، دشمنان سوگند خورده ای فرهنگ و تاریخ این سرزمین اند. وقتی جشن نوروز از ما نیست، پس آن دوره های با شکوه اسطوره یی شاهنامه نیز از ما نیست و آن شخصیت­های اسطوره یی مانند جمشید و دیگران و در یک سخن آن اسطوره ها هم از ما نیستند. می خواهم بگویم، قومی که اسطوره ندارد در حقیقت تفکر و بیشی نیز نداشته است. برای آن که اسطوره پاسخی انسان ابتدایی است به پرسش­های در پیوند به هستی و چگونگی آفرینش.

حال کسی اسطورهایی را که در این سرزمین شکل گرفته و هستی یافته اند، به دیگران می بخشد در حقیقت خرد گروهی این سرزمین را به دیگران بخشیده است. چنین کسی بدون تردید دشمن تاریخ و فرهنگ این سرزمین است. می خواهم به همین شاهنامه اشاره کنم که بخش بیشتر و بیشتری حوادث و ریداد های حماسی شاهنامه در همین سرزمینی که امروز به نام افغانستان یاد می شود، شکل گرفته است؛ اما وقتی که سخن از فردوسی به میان می آید، پیش از ایرانی ها ما خود می گوییم که فردوسی ایرانی ­است. در این صورت ما چگونه می توانیم سهم خود را در بینش های اسطوره یی و رویداد های حماسی این حوزۀ  بزرگ تثبیت کنیم. در همین شاهنامه فردوسی بزرگوار از پیدایی جشن نوروز سخن می گوید، در زمان پیشدادیان بلخ در زمان پادشاهی جمشید؟ اگر بلخ از ماست و جمشید در بلخ بوده پس جشنی را که او پایه گزاری کرده است چگونه نمی تواند از ما باشد. بزرگترین دشمنان یک سرزمین کسانی اند که می خواهند آن سرزمین را از نظر تاریخی و فرهنگی بی هویت سازند.

به یاد دارم در سال­های جمهوریت داود خان که در پوهنتون و به زبان دیگر در دانشگاه کابل درس می خواندم. روزی رادیو افغانستان سخنرانی روان ­شاد عبدالحی حبیبی را به گونۀ مستقیم از یکی از سمینارهای که در کابل برگزار شده بود، پخش میکرد، استاد حبیبی در پیوند به پیشینۀ تاریخی افغانستان و سهم افغانستان در این حوزۀ مدنی سخن می گفت و یا به پرسشی پاسخ می داد، استاد گفت: زمانی که بر اثر فشار حلقات تندرو ناسیونالستی ایران، آن کشور نام خود را از پارس به ایران تغییر داد، من همراه با میر غلام محمد غبار و چند تن دیگر رفتیم به وزارت خارجۀ کشور که در آن زمان فیض محمد ذکریا وزیر خارجه بود و برایش گفتیم که افغانستان باید در پیوند به نام ایران به سازمان ملل متحد شکایت کند و این نام را به رسمیت نشناسد. برای آن که به رسمیت شناختین این نام به مفهوم به رسمیت شناختن این امر است که گویا تمام دست آورد های علمی، فرهنگی، تاریخی و مدنیت های که در این حوزه بزرگ وجود دارند به همین ایران امروزه تعلق دارند. در این صورت ایران می تواند ادعا کند که گویا این همه مدنیت های گسترده در نتیجۀ اندیشه و تلاش آن­ها پدید آمده است.

استاد می گفت که این اقدام ایران در حقیقت نوع تجاوز به حق تاریخی و فرهنگی همۀ اقوام و کشورهایی­ است که در این حوزۀ بزرگ مدنی وجود دارند. به یاد دارم که استاد حبیبی انتقاد می کرد که با وجود این تأکیدها و پیشنهاد­ها از سنگ صدا بر آمد و از افغانستان نه! او می گفت که ما ندانستیم، افغانستان چرا این گونه در این مورد خاموشی اختیار کرد! چه معلوم شاید ایرانی ها به مانند سیاست های امروزۀ شان کیسه های زَر و به گفتۀ خود شان بسته های اسکناس را برای مقامات بلند پایۀ دولتی آن روز افغانستان  فرستاده بودند!

نگرانی­های آن دو بزرگوار، حبیبی و غبار بسیار به جا بود؛ حال در یک جهت می بینیم که نه تنها ناسیونالیست های عظمت طلب ایران می خواهند تمام دست آورد های این مدنیت بزرگ را به ایران امروز نسبت دهند؛ بلکه به گونه­ی کشور های این حوزه را قلمرو های از دست رفته ای ایران می دانند. این بدبختی زمانی ابعاد گسترده تری پیدا می کند که این جا در سرزمین خود مان افغانستان، شماری کور دلانه همه داشته های فرهنگی این سرزمین را از شخصیت های علمی و فرهنگی و فلسفی گرفته تا جشن ها و رویداد های تاریخی دو دسته به ایران تقدیم می کنند. نخستین و آخرین باری که به ایران رفتم سال دو هزار و چهار میلادی بود.

من در کنفرانس شعر مدرن فارسی، دعوت شده بودم و یک هفته آن جا ماندم. در یکی از نشست­ها خانمی که خود را استاد یکی از « دانشگاه­ ها»ی ایران معرفی می کرد، از من پرسید، آقای دُکتر! البته من دُکتر نیستم، همان گونه که این جا به راحتی شما را حاجی صاحب می گویند در آن جا هم به راحتی لقب دُکتر را پیدا می کنید، خانم دانشگاهی از من پرسید که آیا در افغانستان بدیع و بیان وجود دارد؟ در آغاز متوجه نشدم، پرسیدم چه؟ آن بانوی دانشمند بار دیگر همین پرسش را تکرار کرد. به پندار من این پرسش دو بخش دارد. نخست این که می تواند بیانگر سفاهت آن بانوی دانشگاهی­ باشد، دو دیگر این که او شاید می خواست تا با چنین پرسشی افغانستان و فرهنگ او را توهین کند.

پس از لحظه های سکوت گفتم: نه در افغانستان بدیع و بیان وجود ندارد.
گفت پس چه جوری شعر می سرایید؟
گفتم به همین دلیل می بینی که شعر های من خوب نیست، گفتم تمام این بدبختی از دست ناصر خسرو است.
با تعجب گفت یعنی چه؟
گفتم زمانی که او از شهر جوزجان، آن سفر هفت سالۀ خود را آغاز کرد و آن گونه که خود در سفر نامه گفته است، خورجینکی داشت، او آن خورجینک را از بدیع و بیان پُر کرده بود؛ زمانی که در تبریز با شاعر قطران نام، دیدار کرد و دریافت که او شعر نیکو نمی گوید، آن همه بدیع و بیان افغانستان را برای او داد. بانو خاموش شد؛ اما با ناراحتی، گونه هایش بیشتر سرخ شدند و این امر خوبی بود بر خلاف پرسشش.

تغییر نام فارس به ایران نوع اندیشۀ خویشتن برتربینی را در میان ایرانیان سبب شده است. چنان که آن­­ها نسبت به مردمان کشور های دیگر این حوزه خود را یک سرو گردن برتر می پندارند و فکر می کنند که حق بزرگی بر تمام این حوزۀ مدنی دارند و حتیٰ فکر می کنند که این حوزۀ مدنی اساسأ از آن­هاست. چنین است که امروزه رسیدن به آن ایران بزرگ! در میان ناسیونالیستان تندرو ایران به یک اندیشۀ بنیادی بدل شده است. نگرانی های آن دو استاد جاودان یاد حبیبی و غبار درست به همین نقطه بر می گردد.

گذشته از بخشنده­ گان فرهنگ و تاریخ به دیگران، شماری هم از منظرگاه­ های دینی به نوروز و ارزش­های تاریخی- فرهنگی دیگر نگاه می کنند. البته از منظرگاه­های دینی خود که منظرگاهی ­است تنگ و تاریک و تا در آن  تنگنا نگاه می کنند، به این نتیجه می رسند که جشن­ نوروز بازمانده از دوران پیش از اسلام است، پس تجلیل آن حرام است. من می گویم این سخن که تو می گویی خود حرام است. چنان که در گذشته ها نیز تلاش هایی وجود داشت تا هویت جشن نوروز را زیر نام « میلۀ دهقان » مخدوش سازند. وقتی ما ادعا می کنیم که پنج هزار سال تاریخ داریم، این سخن به این مفهوم است که تاریخ ما با اسلام آغاز نشده است و ما نمی توانیم تاریخی را که پیش از اسلام وجود داشته است بردارم و در کشورهای خلیج به حراج بگذاریم. فکر نمی کنم که کدام یک از کشورهای اسلامی تاریخ پیش از اسلام خود را نابود کرده باشد، اگر چنین می بود امروز در مصر نه اهرامی وجود داشت و نه هم جسد های مومیایی شده یی.

وقتی زردشت بر پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک  تأکید می کند، کجایی چنین سخنانی با اسلام در تضاد است؟ می گویند که آیین برگزاری نوروز به زمان جمشید بر می گردد. گویند در آن روز جمشید بر تخت نشست و گفت خدای تعالی شما را خلق کرده است، باید که به آب­ های پاکیزه تن را بشویید و غسل کنید و به سجدۀ شکر او مشغول باشید و هر سال در همین روز به همین دستور عمل کنید. او در این روز بر دادگستری تأکید می کند، مردمان را به حضور می پذیرد. کجایی چنین سخنانی و چنیین کار هایی با اسلام و خدا پرستی در تناقض است. برخلاف عقیدۀ چنین کسانی نوروز جشن وحدانیت است. جشن هم آهنگی زمان، با گردش زمین است. این هم آهنگ سازی به شاهان همین سرزمین بر می گردد. به ملک شاه سلجوقی که به عمر خیام و یاران دانشمند او دستور داد تا تقویمی بسازند که فصل های سال با گردش زمین هم آهنگ شود. تقویم ما همین تقویم جلالی است، شاید بخواهند بگویند که این هم اسلامی نیست، آن گونه که طالبان تقویم خورشیدی را ممنوع ساخته بودند و دنیای از مشکلات را برای مردم پدید آوردند.

در روزگاری که طیاره های امریکایی از آسمان بر دهکده­ها آتش مرگ فرو می ریزند و در زمین، طالبان مردمان را چنان گوسفندانی سر می برند و انتحاری­ها در مسجد ها و تکیه خانه ها و در بازارها انبوه انبوه مردمان بی گناه را می کشند، چرا چنین جنایاتی تکفیر نمی شوند؛ اما اگر نوجوانی در نوروز لباس نوی پوشید و خانوادۀ روی سفره اش هفت سین گذاشت، تکفیر می شود. نمی دانم چرا نمی گذارند تا این ملت بدبخت و گرسنه، دست کم به بهانۀ نوروز به یک دیگر سال نو را مبارک باد گویند و آرزوی سال نیکی برای همدیگر داشته باشند. من نمی دانم تجلیل از نوروز گناه بزرگ است یا خاموشی در برابر انتحاری که نماز گزاران را در مساجد و تکیه خانه ها می کشند و رهگذاران را در کوچه­ها. در پیوند به چنین جنایت­هایی همه گان مُهر احتیاط بر دهان­ها زده اند که مبادا فردا طالب بیاید و آن گاه چه خواهیم گفت.

ما مردمان شگفتی هستیم، در هر زمینه احساسات ما بیشتر از خرد ماست. ما بیشتر از این که خرد تاریخی و سیاسی داشته باشیم، احساسات تاریخ و سیاسی داریم. همان گونه که احساسات فرهنگی ما بیشتر از خرد فرهنگی ماست. حتی
ٰ در دین و مذهب نیز چنینم. ما با احساسات مذهبی سر و کار داریم نه با خرد مذهبی. شاید چنین چیز هایی ­است که تا هنوز نتوانسته ایم راه بهتر زیستن را، باهم زیستن را و سر بلند زیستن را و در رفاه زیستن را یاد بگیریم.

هموطن عزیز!
نوروز بر تو مبارک، کودکانت خندان، دست هایت پُر، کشتزارانت سرسبز، دلت چراغ­ خانۀ ایمان، صلح و دوستی کبوتر پرچال بامت باد!

   حوت ١۳٩٠ شهر کابل