به یاد و خاطرۀ آن شهید عزیز، داکتر مسعود یما
ای سرزمین سیه بختان!!!
انفجار و پایان یک خانواده و سوگواری ده ها خانواده دیگر، فریاد و خون و پاره های گوشت های پراکند و سوخته در آهنپاره ها، صدای بوق و کرنای امبولانس ها،هیاهوی پولیس، سر و صدای خبر نگاران، دود، آتش و بوی سوخته گی و غبار، دروغ های سخنگویان دولت، دزدی چپاول و غارت مضمون همه روزۀ زنده گی در افغانستان است.
همه روزه این خون افغانستان است که جاری می شود، سرخ و داغ و می خشکد روی مخروبه ها، روی سنگ فرش ها، روی خیابان های بدبختی. همه روزه این خون افغانستان است که جاری می شود در کابل، در کندهار، در هلمند، در پکتیا، در ننگرهار، دربلخ، در کندز و تخار و شهر های دیگر. این هستی همهگانی ماست که دود و خاکستر می شود. دشمن این بار می خواهد تا استخوان ما را در هاون انتقام آن قدر بکوبد تا آرد شود!
روز جمعه پانزدهم دلو سال روان خورشید (١۳٨۹) کابل بار دیگر سر روی زانوان سوگ و ماتم گذاشت و گریست و گریست بر بدختی و بیچاره گی خویش و بر جنازۀ خونین و پاره پارۀ فرزندان خویش، فرزندانی که با خون طهارت گرفتند و دستان شکسته در گردن هم کردند و رفتند تا در آن سوی در شهر سرخ شهادت نماز جمعه را با امامت بی گناهی خویش ادأ سازند. وقتی این خبر دردناک را شنیدم سرا پایم لرزید، برایم چه مقدار دردناک بود شنیدن این خبر که داکتر مسعود یما، همراه با همسرش حمیده برمکی و تمام فرزندانش و با شماری از شهروندان دیگر، در فروشگاهی در وزیر اکبر خان کابل، قربانی حادثۀ شوم انتخاری شده اند.
*
کسی که در کنارت نشسته است و با تو از آینده سخن می گوید از اعتماد و ایمان، چه می دانی که تا روز دیگر او خود به خاطرۀ دردناک و جگر سوزی بدل می شود. شاید دو روز پیش از این انفجار بود که شبی در خانۀ یکی از دوستان با داکتر یما آشنا شدم. سخنی از نادر پور یادم می آید که گویی برای این دیدار سروده است.
من او را دیده بودم
نگاه مهربان داشت
غمی در دیده گانش موج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
آن جا در کنار هم نشسته بودیم، نمی دانم چگونه شد که یادی از زنده یاد یوسف آیینه به میان آمد، او برایم گفت از وابسته گان آیینه است. زبان به ملامت گشودم که آیینه از نخستین علمبرداران شعر آزاد عروضی در افغانستان است و اما از او یادی نمی شود، چرا وابسته گان آیینه نیز سکوت کرده اند در حالی که می توانند تا نشستی در جهت گرامیداشت از مقام فرهنگی او راه اندازی کنند. مانند آن بود که من سخنان دل او را می گویم. با خوشرویی به من گفت در نظر داریم تا در آیندۀ نزدیک چنین نشستی را راه اندازی کنیم. برایش گفتم که من در پیوند به جایگاه یوسف آیینه در شعر آزاد عروضی در کشور نوشته یی دارم گسترده. بسیار خوشحال شد و از من خواست تا آن نوشته را برایش بفرستم. فردای آن شب، پیامی فرستاد و از آن دیدار اظهار شادمانی کرده بود و از من خواسته بود تا آن نوشته را برایش بفرستم. نوشته را فرستادم و اما دیگر او را ندیدم.
از آن شب دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خواب دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود، دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود
« نادر نادر پور »
ما چقدر بدبختیم و چقدر ما را بدبخت ساخته اند. این سه دهۀ خونین است که ما را به بهانه هایی سرخ و سبز و سپید می کشند و چه معلوم تا چه زمان های دوری ما را با چه بهانه های دیگر خواهند کشت. زنده گی ما همان باد بادکی است که با تار تصادف پرواز می کند و ما همه گان بر حسب تصادف زنده ایم. تا گام بر می داریم می هراسیم که مبادا اژدهای انفجاری بر سر راه ما حلقه کرده باشد! تا ما را ببیند، دهان باز کند و در یک چشم به هم زدن نه یکی نه دو و نه سه؛ بلکه چندین و چندین تن را یک جا در کام آتشین خویش فرو برد.
این انفجار به خانوادۀ داکتر یما نقطۀ پایان گذاشت. خانواده کوچکترین واحد جامعۀ است. گویی این انفجار به داستان زنده گی افغانستان نیز نقطۀ پایان گذاشته است. آنها هایی که روزانه کمرِ ده ها و صدها آدم کش حرفوی را می بندند و آنها را واسکت انتحاری می پوشانند و ویزای بهشت برای شان می دهند، هدفی جز نابودی افغانستان ندارند.
دشمن دستان درازی دارد .گویی همه جا رخنه کرده است. دشمن در مساجد ما نیز رخنه کرده است. ملأ امامی که باید مردم را به بیداری و هشیاری و اخوت و صلح دعوت کند و با دشمن سر زمین خویش بستیزد، شاید در بدل پول حقیری دین و آیین، خدا و قرآن خویش را فروخته است، انتحاری را نان و جای می دهد. نان و جایی که مردم برایش داد ه است. ملأ امامی که روزانه شاید فتوای کافر بودن ده ها تن از هم وطن خود را صادر کرده باشد!!! که ای مردم بدانید و آگاه باشید که فلان ابن فلان ریش ندارد و کافر است، هیهات! اما خود ریش خویش را در قبضۀ آی اِس آی پاکستان می گذارد تا او را به هر سویی که بخواهد بکشد!
وقتی ملأ امامی با آدمکشان اجیر پاکستانی، القاعده و طالب همدست می شود و زمینۀ کشتار بیگناهانی را فراهم می سازد، در حقیقت او نه تنها به دین و آیین پشت پا زده؛ بلکه به وجدان دینی مردم نیر صدمۀ سنگینی زده است. این پرسش به میان می آید که در پنج وقت نماز آیا او در مِحراب بوده است و یا هم شیطانی!
نمی دانم که این مردم چرا این همه زود با مصیبت و بدبختی ها عادت می کنند. دیروز انفجار راکت های مجاهدان و دولت دست نشاندۀ شوروی بود که خانواده ها را یکی پی دیگر از میان بر می داشت و در کوچه ها خون و گوشت پراگنده می ساخت و امروز آدمکشان طالب، القاعده و پاکستانی و بم افگنان این دموکراسی خونین است در شهرهای ما خون جاری می سازند و ما خاموشیم. گویی این همه مصیبت بخشی از زنده گی روزمرۀ ماست که از آن چاره یی نیست. گویی ما هنوز عادت نکرده ایم تا در پیوند به سر نوشت سیاسی خود بیندیشیم. باری گفته بودم:
چه روزگاری
نه زمین به زمین می ماند
نه آسمان به آسمان
پیشوایان دراز دست، سوراخ دعا را گم کرده اند
و نسیمی سبزی از باغ های بهشت نمی آید
و تمام باران ها
روی بال های هُمای که بر سر ما سایه انداخته است
گیر مانده اند
و ما هنوز نمی دانیم
که خون های خشکیده روی خیابان ها را کجا بریم
خون های خشکیده روی خیابان ها را...
ما هر روز یک فصل انتحار خرمن می کنیم
ما را گروه گروه انتحاری پاکستانی، طالبی، القاعده و بم های دموکراسی می کشد و در جهت دیگر این گرسنه گی، فقر و بیداد بازار آزاد! و فساد دولت و سازمان های امداد و باند های چپاولگر نیز خون ما را چنان می چوشند تا ما را از زنده گی ساقط سازند. مردم را گرسنه گی می دهند و مردم از گرسنگی می میرند. در گذشته های سخنی در میان مردم وجود داشت که می گفتند: « گور کسی را نشان دهید که از گرسنه گی مرده باشد!» این سخن دیگر آن مفهوم پیشین را از دست داده است؛ برای آن که همه روزه در کشور ما شماری از کودکان، زنان، پیر مردان به سبب کمبود مواد خوراکی می میرند و بسیار هم می میرند.
ما در میان دو انفجار گیر مانده ایم، انفجار انتحاری و انفجار گرسنه گی، فقر و بیکاری! افق ها همچنان تاریک است، مرگ آفرینان کماکان همه روزه مراسم واسکت پوشان را راه اندازی می کنند. غارتگران، دارایی های مردم و دولت را در گدامخانه های « شفافیت و حسابدهی!» برای روز مبادای خود و خانوادۀ خود ذخیره می کنند. غارتگری، چپاول، دزدی چنان فرهنگ سیاهی در همه جا در نهاد های دولتی و غیر دولتی و نهاد های به اصطلاح جامعۀ مدنی سایه انداخته است.
ما هر روزه صدای انفجار انتحاری را می شنویم و اما صدای انفجار غارت دارایی های مردم را، صدای انفجار دزدی و رشوه ستانی های مقامات بلند پایۀ دولتی را، صدای انفجار دزدی های پارلمانی و دزدی های مسؤولان سازمان های غیر دولتی را نمی شنویم شاید هم می شنویم و اما توجه نمی کنیم که به اثر چنین انفجار های خون ما چگونه قطره قطره چنان سکه های زَر، روی دستان آنها می ریزد و شاید هم اینان از چنان مواد انفجاری استفاده می کنند که صدایی در پی ندارد. اینان نیز همان واسکت پوشان انتخاری اند. تنها با این تفاوت که واسکت پوشان انتحاری با واسکت های پُر می آیند و خود را نیز از بین می برند، اما اینان با واسکت های خالی می آیند و واسکت های خود را پُر می سازند تا آن حد که سازمانی و نهادی را در پرتگاه سقوط رها می کنند و بعد خود می گریزند! و سر انجام می شوند کار شناس فساد اداری! در آخر به مادر به خون تپیدۀ خویش به افغانستان عزیز می گویم!
ای سرزمین سیه بختان!
مصیبت بزرگت را
با بال چه فریادی به پرواز در آورم
که دختران جوانت در حجلۀ زفاف
چادر سیاه به سر کرده اند
و کودکان پا برهنۀ سر گردانت
واژۀ گورستان را
بر استخوان سیاه حادثه
هزار بار نوشتند
و با مفهوم هیچ مرگ در حافظۀ خاک جاری شدند!
چهار شنبه ٢٠ دلو١۳۸۹خورشیدی شهرک قرغه - کابل