لا له
آفتابی را در بغل گرفته ام
بی آن که آسمانی باشم
دیرگاهیست که چشم هایم را
فانوسی ساخته ام
تا شب از کوچۀ پندار های عاشقانۀ تو عبور نکند
نامت را با نام خدا پیوند می زنم
و چشمانت را با ستاره گان سرنوشت خویش
شمیم لاله های تو از کوهستانی جاری می شود
که خدا به نام عشق آفریده است
تو از عشق آغاز می شوی
و من از آفتابی که در بغل دارم
ما آسمان و خورشید همیم
بگذار باد های دیوانه
در فاصلۀ آیینه و هیچ
دیوانه گی خود را هو بکشند
جدی١۳٨٨ خورشیدی قرغه- کابل