به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

تا دهکدۀ بی بامداد

در سال های اخیر الهۀ شعر کمتر به دیدار من می آید، حتیٰ شبانه ها هم که بسیار دلتنگم. من نیز او را دنبال نمی کنم. می ترسم که روی برگرداند و بگوید: مگر آزرمی نداری که پیرانه سرهم، مرا رها نمی کنی!

با این حال گاه گاهی شرفۀ نازک بال هایش را می شنوم که چنان نسیمی از دهلیز ذهن من می گذرد، اما تا بر می خیزم که پنجره یی به رویش بگشایم، با دریغ که نه شرفۀ بالیست و نه جرقۀ الهامی! دوباره همان سکوت سنگین دلتنگی است که بر همۀ هستی من سایه می افگند. او وقتی این گونه می آید و بر می گردد، درد ناکترین لحظه ها را برای من بر جای می گذارد. با این حال گاهی پنجره را می گشایم و می بینم که او در پشت پنجره لبخند می زند و می آید و می نشیند در کنارم و آرام آرام، با روح من در می آمیزد چنان در آمیختن بامدادی با دریایی در دامنۀ کوهستانی! تا با من است،از هستی لبریز می شوم و شور نا شناخته یی همۀ هستی مرا به پرواز در می آورد، سنگینی خود را از دست می دهم و ذهنم باز می شود چنان افقی روشن و گلرنگی، افقی پاکیزه ازهر غباری و من خودم را می نویسم و هستیم جاری می شود در جویبار زلال واژه ها و سطرهای تازه.

گاهی هم که او می آید تا پشت پنجره، می بینم که خانۀ ذهنم پُر است از اضطراب، خانه همه اش پراگنده است و غبارآگین، چنین است که گاهی پنجره گشوده نمی شود و گاهی هم نمی توانم از شرم او را به چنین خانه یی بی سر و سامانی فرا خوانم. او می رود و من فرو می روم در دریای تاریک دلتنگی، دلتنگی که نمی دانم از کجا می آید و از چه چشمه یی سرچشمه می گیرد!

گاهی هم تا سطری می نویسم دیگر او رفته است و من نا تمام می مانم و بر می خیزم و خیره بر نقش گام های او می نگرم و در می یابم که با چه ناز و تمکینی رفته است و من از حسرت نا شناخته یی لبریز می شوم.

با این همه او همدَم همیشه گی من است. در تلخ ترین لحظه های زنده گی به دیدار من آمده و خاموشی مرا به رودباری از ترانه ها و سرودها بدل ساخته است. حالا همین دیدار های او است که ادامۀ هستی مرا در این کوره راۀ داغ و خوف انگیز رنگ می زند. اگر این دیدارها نمی بود نمی دانم که این کوله بارِ سنگین را چگونه می توانستم بر دوش بکشم. شعر پناه گاه من است، شعر مرا با خداوند و با بیکرانه گی هستی پیوند می زند. وقتی دلتنگی هایم فشرده می شوند، وقتی درد هایم متبلور می گردند وقتی از این همه چیز و از همه کس دلگیر می شوم. وقتی پُر می شوم از گفتن و پُر می شوم از فریاد، شعر به سراغ من می آید. گاهی بار های سنگینی بر دوش نازک او می گذارم و بعد دوستانی ملامتم می کنند که نباید یک چنین بار سنگینی را بر دوش شعر نهاد و گاهی هم چیز های کم اهمیتی را بر دوش او می گذارم باز هم ملامت می شوم.

در هر حال او در کنار من است و اندوۀ مرا با خود قسمت می کند، شاید بهتر باشد بگویم که مرا از اندوه تُهی می سازد و چنان سایۀ شفافی در کنار من راه می زند. تا او راه می زند، من نیز نفس می کشم. تا او راه می زند من می رسم به سرزمین های ناشناختۀ دُور که گویی آن جا همه چیز از نو تولد یافته اند. گاهی با دو بال او پرواز می کنم و کران تا کران هستی را زیر پَر می گیرم و در می یابم که زنده گی با همه دلتنگی هایش و با همه دردهایش چقدر بیکرانه، زیبا و دوست داشتنی است.

 او که می آید همه چیز و همه کس در ذهنم نام و نشان دیگری می یابند، او که می آید جهان دیگری در ذهن من ایجاد می شود. او که می آید، من به سرزمینی می رسم که ˮ دهکدۀ بی بامداد “ نام دارد. دهکدۀ که مردمانش هنوز خط جبین تاریکی را لبخند بامداد انگاشته اند و آسمان شبانۀ شان جز ماه نخشب، ماهتاب دیگری را در آغوش نگرفته است.

من از سرزمین بی بامداد می آیم و به زبان دیگر پس از پنج هزار سال به سرزمینی رسیده ام که خورشید بی آسمانش تاریکی نشخوار می کند! او زمانی که چشم هایش را به من می دهد من ازل را تا ابد در چشم های او می خوانم و می رسم به آن سوی دیوار تاریک زمان. در سفرِ درازی که به گفتۀ استاد لطیف ناظیمی با گام های لرزانی آغاز کرده بودم، تازه رسیده ام به ˮ دهکدۀ بی بامداد “، هرچند در تاریکی راه زده ام، اما از همان آغاز می دانستم که ضربان نبض خورشید چه قانونی دارد و ماه، شبانه ها در کدام چشمۀ عشق آبتنی می کند!

من احساس کرده ام که در هر گام در نبض خورشید جاری شده ام و در خلوت آبی رویا های شبانه ام با ماه رقصیده ام و نفس کشیده ام. بوی خورشید و عطر تن ماه در نفس های من جاریست و چنین است که در ˮ دهکدۀ بی بامداد “ نمی توانم بیشتر اتراق کنم. گویی زمان از آن سوی دیوار بلند سده های دُور، هم آوأ با آن ستایشگر بزرگ طبیعت استاد منوچهری دامغانی مرا صدا می زند:

الایـــا خـــیمه گی خـــیمه فـــروه

که پیش آهنگ بیرون شد ز منزل
تبــــیره زن بـــزد طـــبل نخستین
شـــتر بانــان هــمی بندنـد محمل
بیابــــان در نــــورد و کوه بگذار
منازل ها بکـــوب و راه بگــسل


می دانم باید منزل های بسیاری را بکوبم و راه بگسلم تا در یک بامداد روشن برسم به آن سر منزلی که سال هاست بدان سوی محمل کشیده ام. شاید سال هاییست که به شعر رسیده ام؛ اما دیگر باید در شعر سفر کرد. آن جا که سفر تا شعر است آن را پایان است و آن جا که سفر در شعر است آن را پایانی نیست، شعر سرزمین بیکرانه ییست و تا به این سرزمین میرسی دیگر سفر پشت سفر است و به هر گوشه که میروی با دنیای تازه یی رو به رو می شوی. منزل در منزل در سفری؛ سفری که آن را پایانی نیست.

در گزینۀ شعری ˮ دهکدۀ بی بامداد “ چهل و شش سروده از سروده های یکی دو سال پسین گرد آوری شده است، به اضافۀ یکی چند سروده از سال های حاکمیت مجاهدین که در شهر کابل بوی باروت تنفس می کردم و با آتش راکت زمستان خود را گرم می ساختم و پکول قناعت بر سرداشتم!

ˮ دهکدۀ بی بامداد “ سروده های بی وزن من اند. حالا چه می توان کرد؟ شنیدم که این جا فرهنگ و فرهنگیان را وزنی نیست! من هم خرمن از همان سویی باد کردم که باد می آید. دیدم که باد های بی وزنی فرهنگ از سوی مغرب می آیند و به تعبیر منوچهری بزرگوار باد بی وزنی از جانب مغرب وزان است، من هم در پروای آن نشدم که بیچاره سنگین وزنان فرهنگ به تعجب سر انگشت گران اند، آمدم و به دهکده که رسیدم کوله بار بی وزنی خود را گشودم، اما اگر خدا بخواهد و این دهکده را نفس بامدادی در رگ هایش بدَوَد و تا مردم بیایند و کالای بی وزنِ مرا ببینند، من آن گاه رفته ام به جای دیگری. بگذار که آن زمان سنگین وزنان دراز بیان، هزار سنگ سیه به دنبال این مسافر بی وزن پرتاب کنند. شاید اگر روزی آن ها را ببینم یا روی برگردانم بگویم، این همه بر من سنگ پرتاب مکنید و اندکی از وزن غضب خویش بکاهید که در این روزگار وزن و سقوط برادرانِ دوگانۀ هم اند. من از سقوط می ترسم پس بی وزنی را دوست دارم، شما که وزن را دوست دارید، سقوط آزاد برای تان گوارا باد!

شاید اگر اندکی آرام شدند بپرسم، یاران سنگین وزن فرهنگی من! در روزگاری که بازار مکاره، فرهنگ و فرهنگیان را با سنگ بی وزنی میزان می کند، به گفتۀ مردم با سنگ بی وزنی تول می کند و آن گاه آنها را بی تول می فروشد، دیگر چگونه می توان شعر با وزن سرود. زمان زمان حاکمیت بی وزنی است و به گفتۀ استاد خلیل الله خلیلی: ˮهمدوش زمان رفتن رمزیست ز هشیاری“.

غیر از این بی وزنی سودمندی های دیگری نیز دارد. تنها می خواهم بگویم تا چهار سال دیگر وقتی که چمچۀ دوغ تُرش سیاست دَور کرد و به دست امیرالمومنین ملا محمد عمر آخوند! رسید و شاهین پادشاهی افغانستان از شانۀ سیاه بارَک اوباما پرواز کرد و دَور زد و دَور زد و نسشت روی شانۀ گندمی پاکستان، آن گاه با این وزنی که دارید چگونه از جای خواهید جُنبید؟ مگر شما را هراس از آن نیست که تا بخواهید مؤزون بجُنبید سنگینی سر را از دست داده اید!

خوب خداوند هیچ چیزی را بی حکمت نیآفریده است. اگر سنگ به جای خود سنگین است، پَرِ کاهی را نیز در بی وزنی حکمتی است. ببین تا باد های داغ از سوی جنوب وزیدن گیرد و آتش نفس هایش در کوچه های کابل بپیچد، بی وزنان چنان پَرِ کاهی در آن سوی آب های شور در دام کاکل زرینانی خواهند بود؛ اما سنگینی سنگین وزنان سر آنها را سبک خواهد کرد. یک لحظه دلم را شاد دیدم که کالای من در ˮ دهکدۀ بی بامداد “ از جنس بی وزنی است؛ اما هنوز تبسمی روی لبم ننشسته بود که به یادم آمد شماری از این کالا ها بافته شده در کارگاۀ عروض مشرق زمین است. دلتنگ شدم که با این کالای سنگین چگونه توانم از دَم باد های سوزانی که در راه است رخت به سویی کشم. پایم را هنوز در بند وزن دیدم و آن چه را که سروده بودم در برابرم ایستاد و من یک بار دیگر آن را تکرار کردم:
 
من و آییـنه و خورشـــید مردیم
سیاهـی تا به مـا خـــندید مردیم
کسی با دست های شوم نیرنگ
بساط روشـــنی بر چــید مردیم


بدینگونه صدای من در دهکده پیچید و باشنده گان دهکده هر کدام خواب آلود از پنجره ها سر به دَر آوردند و تا مرا دیدند همه گان چنان همسریانی صدا بر کشیدند: برادر شب در میان خدا مهربان!

  قوس ١۳٨۹خورشیدی قرغه - کابل