به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

اســتعارۀ گناه

من به ابتدای هستی خویش بر می گردم
به ابتدای آزادی!
به ابتدای عشق!
به ابتدای هستی خویش که چشم در چشم خدا
سیب آفرینش را
از باغ های خالی بهشت
                                           دزدیدم

و رودخانۀ زبانم
در ذهن هرچه هستی بود
توفانی بر می انگیخت

وباد،
  فراز کنگرۀ عرش
 اهتزاز پرچم آزادی من بود
کوه در برابر من
درمرز غرور سنگی خویش می شکست
و تمام تاریکی
در فواره های هستی من می خشکید
 و رود خانه های خشم آلود
بر ساق های نیرومندم
بوسه می زدند
با لبان مرتعش تسلیم

من از هیچ چیزی نمی ترسیدم
و خط آتشین تبعید
مرا با بیکرانه گی پیوند می زد

من به ابتدای هستی خویش بر می گردم
به ابتدای  لحظه های میلاد عشق و آزادی
که با استعارۀ گناه
 درپشت دروازه های بستۀ بهشت
سیه پوش شده اند
  جدی ١۳٨٨شهر کابل