به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

دهکـدۀ بی بامداد

چنان باد های دیوانه
رها شده از خویش
می خندم
می خندم
و هو می زنم
           هو هو هو...
  
و صدای خنده هایم در طنین اندوه من گم می شوند

رها شده از خویش
با گلوی تمام باد های دیوانه

می خندم
    می خندم         
      می خندم                  

بر روز استقلال سرزمین خویش می خندم

چنان بدخشانی که بر ریش پدر کالان می خندد
و جام شکستۀ خویش را
قایقی رها می کند روی دریای کوکچه
و دستاری می بندد فتح سرزمینی را در بابل

من از کلاغی شنیده ام
که شمشیر نیاکان
در غلاف بیهوده گی تاریخ زنگ خورده است
و در سکوت جادۀ ابریشم
صدای طبلی از بام بلند دنیا به گوش نمی آید
من از کلاغی شنیده ام
که انفجار تندیس های بودا
پنج هزارساله گی مرا استفراق کرده است
پنج هزار ساله گی من
 در کوچه های بی تاریخ پاکستان سرگردان است
پنج هزار ساله گی من
در خانۀ نصیرالله بابر چوچه داده است
پنج هزار ساله گی من به هیچ نمی ارزد
وقتی که خواب های گرسنه گی من تعبیری ندارند
پنج هزار ساله گی من
افسانه ییست که پیر مردی در دهکدۀ بی بامداد
برای کودکان بیداری تکرار می کند
من پنج هزار سال راه زده  
  و نان از کمر گرسنه گی خورده ام
و  از رود خانه های تشنه گی، آب نوشیده ام
من پنج هزار سال راه زده ام
و دیروز گام های بربادی من
   در دهکده یی فرود آمد
                
که آفتابش را
     در چاه تاریکی،           
        رگ بریده اند                                    
من پنج هزار سال راه زده ام ...
    عقرب ١۳٨۹شهر کابل