به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

شعر من و تنهایی تو

شعر های من چقدر خوشبخت اند
شعر های من روی لبانت جاری می شوند
مانند یک تبسم
در نخستین دیدار عاشقانه

 شاید وقتی در یک شب مهتابی
شعر های من
خواب آهوانۀ ترا می دزدند
کتابم را روی سینه می فشاری
آن سان که من تنهایی ات را

تو شبانه ها با شعر های من بیداری
و کتابم لای دستانت ورق می خورد
و تو هر بار
می شگفی
می شگفی
می شگفی
و تا عرق آلود بر می خیزی
کبوترانت در آیینه، پرواز می کنند
و نگارستان اندامت
آیینه را با بهار های رفته پیوند می زند
و اتاق پُر می شود از پرپر یک خواهش داغ

من با تنهایی تو بیدارم
وشبانه تصور برهنه گیت را
در زمزم پندار های شاعرانۀ خویش رها می کنم
و با تو می رقصم عشق را و هم آغوشی را
چنان دو ماهی عاشق
 در برکه های روشن بامداد
  قوس ١۳٨۹شهرک قرغه - کابل