برگـشت به برگۀ پیــشین برگـشت به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـــدی
 

باغچۀ بارانی

بی تو شب­ های من از گریه پُر است
بی تو ای همهمهۀ سبز بلوغ
بی تو غمناک ترین خانۀ شهر
ابر­ها را به حریم دل من می خواند

به کی گویم که کسی
آمد و سکۀ خورشید دلم را دزدید
قصه یی ­است دراز
که زبانم همه از گفتن آن می سُوزد
به کی گویم که دلم
همه شب ­های دراز
با نسیمی که شب از کوچۀ تو می گذرد
چه غریبانه سخن می گوید
و من از دهکدۀ سبز شکیبایی به در می آیم
راه بکشوده به دامان بیابان غریب
و به هر گام غمآلودۀ من
سروِ اندام تو در باغچۀ دیدۀ من می روید
ای خوشا باغچۀ روشن بارانی من
که در آن گریۀ صد ابرِ پریشان جاری ­است
شهر کابل تابستان ١٣٦٧