تنهایی
ابرها در تمامی شب باریدند
ابرها با دل من خویشاوندند
آه چه لذتی دارد گریستن
وقتی که انسان دستهایش را بر گردنِ یک دوست
می آویزد
و بغض دلش را خالی می سازد
های با تو ام تنهایی
من دست هایم را بر گردن چه کسی آویزم
من دست هایم را بر گردن چه کسی آویزم
شهر کابل جوزای ١٣٦٨