از برکه های فاجعه
این جا مرا به نام شب آواز می دهند
ای صبح،
- ای تمامت لبخند آفتاب-
این جا درون سینۀ غمناک من کسی
یک شهر از طلسمِ شب ایجاد می کند
این جا تمام هستی بالندۀ مرا
در رهگذار باد خزان در گشوده اند
این جا زبان زنده گی ای وای
از پیک عاشقانۀ باران
بر ریشه های سوخته در ژرفنای خاک
چیزی نگفته است
اما صدای صاعقه هر روز
پیغام نامبارک خود را
با واژه های آتش نمرود
تکرار می مند
این جا پرنده گان
- مرغابیان تشنۀ غمناک-
در انتظار قطرۀ باران
آوازِ غمگینانۀ خود را
در زیر چتر دود
از برکه های فاجعه پرواز می دهند
این جا چراغ سرخ شگفتن
از سقف بادها
آونگ گشته است
این جا تمام زنده گی از زنده گی تهیست
ای صبح
- ای تمامت لبخند آفتاب-
این جا مرا به نام شب آواز می دهند
آخر کجاست جلگۀ رنگین و سبز تو
این جا که در تمامی ابعاد جان من
یک کوه از تباهی انسان
بیداد می کند
این جا هنوز واژۀ زنجیر
در ذهن استخوان هزاران هزار دست
تا کوچه های شهر شهادت
افسانۀ تباهی انسان است
آخر کجاست جلگۀ رنگین و سبز تو
ای صبح،
ای تمامت لبخند افتاب
عقرب ١٣٦٧ شهر کابل