حادثه
ای آسمان تیرۀ منفور
خورشید تو کجاست
این جا هزار رُستم دَستان
از چاه، « از نهایت تاریک »
چشمی به سوی جادۀ مشرق کشوده اند
ما از تبارِ آتش و نوریم
دلبسته گان معبد خورشید
ما را به سر هوای نیایش نیست
بر بارگاهِ تیرۀ بیداد
آخر کجا، چگونه، کدامین دقیقه من
باری نماز پاک سحرگه کنم ادا
ای آسمان تیرۀ منفور
آیا ندیده ای که شبی زان شبان سَرد
با دست شوم حادثۀ نامقدسی
دروازههای معبد خورشید بسته شد
وانگه دل سپید و بلورین اختران
تک تک به هر کنار
درهم شکسته شد
زندان پلچرخی زمستان ١٣٦٣