برگـشت به برگۀ پیــشین برگـشت به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـــدی
 

سُرود فتخ

کسی از دور می آید
کسی از سرزمین نور می آید
سکوت خفتۀ سنگین
به گوشم با زبان خامش هر سنگ
به خوبی از شتاب گام او افسانه می گوید
که او اوج شکوه قامت عصیان خود را هر قدم با آفتاب اندازه می گیرد

کسی از دور می آید
کسی از سرزمین نور می آید
به سَر تاجی نهاده سرخ و آتشگون
به کف شمشیر خون افشان
و می راند به قصد خانۀ بی نور اهریمن
ز پیچ جاده های پُر خطر مغرور

شب از این رهنورد نورد آشنا با شهر بشگفتن
به رنگ سایه ­یی بر شانۀ امواج می لرزد
و او در هر قدم با دست­ های باز بذر افشان
زمین را می کند از نطفه های نور بار آور
و می خوانم من این جا از خطوط چهره اش با هر نگاهِ گرم
که او از یک طلوعِ شاد می باشد پیام آور

من او را خوب می بینم
که او آزاده می آید
مگر با خویشتن پیوسته می گوید
ترا نفرین بود ای شب
که در دامان تو گل­ های ظلمت بارور گردد
ترا نفرین بود از من
ترا نفرین بود از خندۀ سرخ شفق در صبح
و من با تو سری از دشمنی دارم
و من از آفتاب خاوران آورده ام فرمان مرگ تو
و این جا خندۀ خورشید را آخر تو می بینی
مگر با چشم مرگ خویش

غریو رهنورد نور
چو بال روشن و سرخ شهاب دور
در آفاق سیاه آسمان پیچد
و از این نعره این بانگ غضب آلود
زمین تا بیکران لرزد
و این آوا سرآغاز هجوم نور می باشد

تو این آشفتۀ خورشید
تو ای وارسته از ظلمت
گرامی دار با لبخندی از ایمان
قدوم رهنوردی را
که راه دور پیموده
و زنجیر گران تیره ­گی از پا و دست نور بگسسته
و با او همصدا بر خوان
سُرود فتخ را بر شب
جدی ١٣۵٧ شهر شبرغان