برگـشت به برگۀ پیــشین برگـشت به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـــدی
 

آیینه ها

آیینه ها حقیقت خود را
ازدست داده اند
آیینه ها مکدر و بی نورند
گویی که از نخست
          - زان لحظه های فجر شگفتن -
آیینه های روشن دیروز
با نور و بامداد
بیگانه بوده اند
ای همصدای من
             - ای بهترین صلابت ایمان -
من در کجای شهر بجویم امید خویش
من با کدام واژۀ نفرین
در گوش این سیاهی منفور
خوانم سُرود خویش
دیدی چگونه هستی واژون
نخل بلند باغ تمنا شد
وان جنگل گزافۀ تاریخ
از پا نشسته در دل خاکستر
                           - خاکستر سیاه -
کایینه های روشن دیروز را چنان
پوشیده در غبار
گویی که شب ز آیینه ها می کند طلوع

زنگار و روشنی با هم نساختند
آیینه ها چو روح گنهکار
در پرده های تیرۀ زنگار
زندانی ندامت سنگین خود شدند
آیینه ها، دریغ که آیینۀ نماند

ای همصدای من!
                - ای بهترین صلابت ایمان -
آخر چراغ برج سحرگاهیان شکست
از باد های یاوۀ این فصل
من در کجای شهر بجویم امید خویش
آیینه ها دریغ
در چا راه غربت انسان
با انعکاس تیرۀ مشکوک
خود را فریفتند؛
اما فریب شان
تا امتداد فاجعه پیوند می خورد
ای همصدای مکن!
- ای بهترین صلابت ایمان -
از شب چه شکوه یی
ما در سُراب آیینه ها تشنه مانده ایم
ما  را فریب آیینه ها کور می کند

هشدار ای مسافر غمناک!
همباوران جلوۀ آیینه های قرن
هرگز به نسل آدم و حوا
از باغ های سبز بهشتی که گفته اند
جز دانه های گندم نفرین
چیزی نداده اند
١٣٦٨ شهر کابل