برگـشت به برگۀ پیــشین برگـشت به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـــدی
 

در تمام لحظه ها بیدار

دختر بالا بلند شهر افسانه!
خرمن ابریشمین گیسوانت را
در کدامین رودبار باد می شویی
کاین چنین از چشمه ساران پریشانی
لحظه های زنده گی در من
هر کجایی آبیار باغهای ناشکیبایی­ است

دختر بالا بلند شهر افسانه
ای تمام آسمان­ ها در کبودی­های چشمان تو زندانی
بی تو در من زنده گی فریاد مَردِ خفه در یک چاه تاریک است

آسمان را خواب می بینم
آسمان را با تمام اخترانش خواب می بینم
آسمان در ذهن من بیدار؛ اما ظلمت یک قرن تنهایی
دیده گانم را به خواب ژرف و سنگینی فرو برده
دختر بالا بلند شهر افسانه!
وای برمن تو نمی­ دانی
من تمام لحظه های بیدار
با دل بیناتر از خورشید
زنده گی را چون سُرودی همنوا با ارغنون عشق
در کتاب مبهم چشمان زیبای تو می خوانم

شهر کابل میزان ١٣٦٨