برگـشت به برگۀ پیــشین برگـشت به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـــدی
 

چراغ سبزِ یک دیدار

نمی دانم چه رازی یا چه اندوهی
ترا همچون سپندی اندرون آتش تشویش می سوزد
چه پنداری نمی دانم
مگر این  زورق وامانده در توفان
به ساحل ره نخواهد برد!
مگر دریا، مگر این ساربان پیر
تمام کاروان موج وتوفان را
به دست باد خواهد  داد!
و آیا دختر ساحل شبانگاهی به شاخ نخل زرد انتظار خویش
چراغ سبز یک دیدار را روشن نخواهد کرد!
چه می گویی زمین سخت است و راه آسمان دور است
برای زیستن باید
چو کوهی سر بر آورد از زمین آرزو تا اوج
و توفان چون سوار خنگ عصیان از دیار گردباد آید
برای زیستن باید
چو کوهی استواری بود
برای زیستن باید
سراپا از سُرود زنده گی لبریز دریا بود

بگو با من،
چه رازی یا چه اندوهی
ترا همچون سپندی اندرون آتش تشویش می سوزد
که چون افسرده و غمناک،
زشهر قصه هایت باز می گردی
عصای لحظه ها در دست
نمی دانم چرا در باغ­ های خشک آوایت
گل افسوس می روید       
شهر کابل اسد ١٣٦٩